۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

شاید به خاطر همه چیزهایی هست که دارم

دو سه روزی هست که حالم بهتره .شاید به خاطر تولد حضرت مسیح باشه، شاید به خاطر تموم شدن مریضی سامیاره، شاید به خاطر اینه که این روزها آژانس های کاریابی و مشاورهای املاک تعطیل هستند و ما با یک توفیق اجباری می تونیم تا چند روزی دنبال پیدا کردن کار و خونه نباشیم،
شاید به خاطر خنده شادمانه سامیار در موقع غذا دادن به جوجه اردکها و دویدن دنبال کبوترهاست، شاید به خاطر رویت دریاست، شاید به خاطر ملاقات چند خانواده مهربون ایرانی است، شاید به خاطر ابراز محبت همسایه هاست، شاید به خاطر دریافت emila ها و کامنت های محبت آمیز است،
شاید به خاطر اینه که چند روزی هست که هوا مطبوع و افتابیه و خبری از بارون نیست شاید به خاطره اینه که بعد از یک ماه تونستم لم بدم و شکلاتی گوشه لپم بذارم و کتاب بخونم

شاید.... ،

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

ویروس مهاجرت

برادرم معتقده حال و هوای آدم در روزهای اول مهاجرت یک نمودار سینوسیه که دامنه اش خیلی کوتاهه.خیلی زود ناراحت و خوشحال میشه و بالاخره بعد از مدتی به یک نمودار یکنواخت تبدیل میشه، نه خیلی خوشحال میشه و نه خیلی ناراحت.
من این روزها کاملا نمودار سینوسی رو تجربه می کنم، اما متاسفانه خیلی زود از حال خوب به حال بد حرکت می کنم و الان هم در یکی از نقاط فرود این نمودار هستم، (دوست داشتم که در یکی از لحظه های خوب ودر یکی از نقاط اوج یک پست بنویسم که اینقدر غرغر و ناله نداشته باشه.چه کنم که لحظه هایی که حالم خوبه اینقدر کوتاه و گذراست که خیلی مجالی برای ثبتش پیدا نمی کنم....)
سامیار خیلی بهونه می گیره و علیرغم اینکه من و سینا در تمام وقت بهش توجه صد در صد داریم اما باز هم آروم نیست و مدام برای هر چیز کوچیکی نق می زنه.احساس می کنم که خیلی دلتنگه، شاید بیشتر از اون چیزی که از یک بچه دو ساله انتظار میره.هر روز بخشی از خاطراتش رو مرور می کنه، از همه کسایی که می شناسه یاد می کنه، چند ساعت پیش داشت می گفت:"مامان خاله آمی تیس کجاست؟" و بعد ادامه داد:"خاله زهره و خاله نغمه با کیهان کوچولو و مامان و باباش اومدن خونه مامانی و بابایی!!!" برای خودش دیالوگ میسازه."بابابزرگ گفت سام سامی میایی بغل بابا بزرگ، سام سامی گفت : آره میام ..."
خیلی ناراحتم، شاید بهتره برگردیم، نمی دونم.نگرانم، نکنه سامیار داره اذیت میشه، هزار سوال و ابهام توی مغزم رژه میره، ...
لعنت به این ویروس مهاجرت که هم دنیا رو ازت میگیره و هم آخرت، نه تحمل موندن داری و جسارت بر گشتن.هم دلت برای همه اون چیزهایی که داشتی پر میزنه و هم برای تجربه های جدید کنجکاوی.هم آرزو داری که لحظه های خوب گذشته رو دوباره داشته باشی و هم امیدواری که شاید بشه لحظه های ناب دیگه ای بسازی....
متاسفم، اما خیلی پکرم ،

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

همدم بی آزار

شاید به جرات بتونم بگم که بهترین مونس خانواده سه نفری ما در این روزها همین رایانه قابل حمل یا به عبارتی لپ تاپ ماست.این موجود بی ازار پر فایده صبح همزمان با ما از خواب بیدار میشه و شب چند ثانیه قبل از ما خاموش. در تمام لحظاتی که در خونه هستیم در حال خدمات رساندن به یکی از ماست.بیشترین ارتباط ما با دنیای ناشناخته جدید اطرافمون از طریق همین پنجره ساده و کوچیکه ای که تحمل خیلی چیزها رو راحت میکنه.همین که برای خیلی از امور اداری مجبور نیستی شال و کلاه کنی و در حالی که داری دیالوگها رو با خودت مرور می کنی چشم تو چشم آدمها حرف بزنی، می تونی تمام ترس و نگرانیت رو پشت این صفحه ها مخفی کنی و مثل بقیه تقاضات رو بفرستی یا سوالاتت رو بعد از ده بار چک گرامری و لغتی ارائه بدی همه و همه نشان از ارزش این موجود تواناست.
اینکه برای پیدا کردن خونه و پیدا کردن کار راهی به جز متوسل شدن به دنیای ارتباطات مجازی وجود نداره، یعنی اینکه این وسیله جادویی چقدر برای ما حیاتیه.
علاوه بر تمام فوایدی که برای حفظ حیات ما در این نیکره جنوبی داره، در حال حاضر تنها راه ارتباطی ما با خانواده و دوستان و تمام کسانی است که دلتنگشون هستیم و از این طریق می تونیم با هم حرف بزنیم، تصویر همدیگر رو ببینیم و با خوندن نامه ها و وبلاگها جون بگیریم
از اینها گذشته، این رفیق ما، در نقش تلویزیون و dvd player
بهترین دوست سامیاره
حالا تصور کنید که یکهو متوجه بشید که چنین همدمی دچار ویروس شده و معلوم نیست با از بین بردن ویروس چه بلایی سر اطلاعات و خود کامپیوتر میاد و آیا دوباره روشن میشه؟؟؟؟!!!!
*******
قصد داشتم که پست دیگه ای بنویسم اما آنقدر از این خبر شوکه ام که ترجیح دادم قبل از هر اتفاق ناگواری یک قدر دانی درست و حسابی از جناب کامپیوتر بکنم شاید همه چیز ختم به خیر شد، من که به شخصه با حال و روزی که دارم بعید می دونم بتونم با فقدان چند ساعته اون هم کنار بیام....

********
و دیگه اینکه روزها میگذره، هنوز هم برای اینکه بدونم ساعت استرالیا چنده به ساعت ایران ساعت7:30 اضافه میکنم و هنوز هم بغض دارم اما این روزها کمتر و دیرتر تبدیل به اشک میشه ،یعنی حالم بهتره؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

جایی برای هیچ بودن

اینجا ساعت یازده شب هست.پدر و پسر خوابیده اند و من بیدارم تا خودم رو برای امتحان آیین نامه راهنمایی و رانندگی آماده کنم..یک روز دیگه بیشتر وقت ندارم و باید 150 صفحه بخونم!!!!با خودم قرار گذاشته بودم که کامپیوتر رو روشن نکنم، چون می دونستم به محض روشن کردن دوباره حال و هوام عوض میشه و به سختی می تونم تمرکز کنم...چه کنم که اینجا تنها آشنای باقی مونده است.صفحات اینجا، جاهایی که توش چرخ میزنم، همه و همه همون جوری که تا 10 روز پیش هم بود و از اون لذت بخش تر ایمیلهایی که میگیرم همه نشانه هایی از روزگار "بودن"منه.
معلم عزیزم، تو هشدار داده بودی که برای "هیچ" بودن آماده باشید و ما هم به ظاهر آماده بودیم اما امروز فهمیدم که تمرین "هیچ"بودن اصلا کار ساده ای نیست.اینکه تو ندونی کارت عابر بانکت رو برای بار اول باید ثیت کنی و چطوری این کار رو بکنی، اینکه وقتی زنگ میزنی و اطلاعات میخواهی باید ده بار بگی "ببخشید میشه تکرار کنید" و بعد از بار دهم خودت رو به فهمیدن بزنی و نصف ماجرا رو حدس بزنی، اینکه برای بازدید خونه در یک روز بارونی با بچه شیطون 2 ساله ای که به هیچ صراطی مستقیم نیست و حاضر به نشستن در کالسکه نمیشه باید یک ربع پیاده تا ایستگاه قطار بری، دو بار قطار عوض کنی، قطار توی راه خراب بشه ، ..و بالاخره چند دقیقه دیرتر برسی و مملکت نظم زده هم در خونه در ساعت مقرر ببنده....
تمرین "هیچ " بودن کار ساده ای نیست،اما امیدوارم کار پر فایده ای باشه.
****** ******

دوستان عزیزم:روناک، زهره، فریبا، خانم شین و حسین عزیز از پیام هاتون ممنونم.
دوست ناشناس عزیز، من هم موافقم که مقایسه آزار دهنده است، اما ذهن من ناخوآگاه به دنبال این قیاس میره که ببینه بالاخره این هجرت ارزششو داره یا نه؟ که بعضی مواقع هم جواب منفی هست.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

اولین حضور

دیروز من و سامیار اولین تجربه حضور در جمع تعدادی مادر و بچه را داشتیم.کتابخانه های محلی اینجا هرکدام یک روز در هفته به مدت یک ساعت برنامه قصه گویی دارند که بچه های 6 ماه تا 6 سال می تونند در اون به صورت رایگان شرکت کنند.دیروز هم آخرین جلسه اون در سال بود و این برنامه تا حدود یک ماه و نیم دیگه تعطیله.
یک برنامه ساده و در عین حال جذاب برای بچه ها و مادرها.همه چیز در گوشه ای از فضای یک کتابخونه اتفاق می افته .خانمی که لباس بامزه ای هم تنش بود سه تا کتاب داستان را با صداها و اطوار جذاب برای بچه ها تعریف کرد.سامیار برای مدتی هاج و واج به خانم قصه گو نگاه می کرد و وقتی که دید چیزی متوجه نمیشه به من گفت "مامان بریم یک کتاب دیگه بیاریم خانومه بخونه" ..فکر میکرد مشکل از کتابه که متوجه نمیشه.کمی بعد به مناسبت نزدیکی کریسمس "پاپانوئول"اومد و کمی برای بچه ها گیتار زد و چند تا آهنگ معروفی که همه جز من و سامیار بلد بودند اجرا کرد .در آخر هم به هرکدام از بچه ها کاغذی دادند که برای رنگ آمیزی به خونه ببرند.
من در تمام مدت این برنامه به این موضوع فکر میکردم که برگزاری چنین برنامه هایی به چه چیزی احتیاج داره که ما در ایران قادر به انجامش نیستیم.در تمام مدت به دوستام فکر میکردم که در این دو سال چقدر فکر کردیم و سعی کردیم که راهی برای پر کردن درست و مفیدروزهای بچه هامون پیدا کنیم و چقدر حاضر بودیم که از وقت و امکانات خودمون هزینه کنیم تا چند ساعت بچه ها و مادرها بتونن دور هم جمع بشن.
این برنامه که برای آدمهای اینجا موضوعی خیلی خیلی عادی هست برای من پر از سوال و شگفتی است.اینکه در هر محله ای مرکزی وجود داره که در اون برنامه های معین و تعریف شده ای برای بچه های پیش دبستانی وجود داره و با جدیت توصیه و دنبال می کنند برای من امری ناشناخته است.اینکه من در این چند روز شماره تلفن بیش از 10 گروه بازی(گروههایی که مادران و بچه ها با هم در اون شرکت می کنند)در اطراف خودمون رو پیدا کردم تا بعد از تعطیلات تماس بگیرم برام حیرت آوره.خیلی هم مطمئن نیستم که اتفاق خارق العاده ای در اونجاها بیفته اما چیزی که من رو متعجب و تا حد زیادی متاثر میکنه این اندازه اهمیت به گروهی از بچه هاست که در مملکت ما تقریبا نادیده گرفته شده اند و از اون مهمتر درک نیاز مادران برای با هم بودن و تبدیل زمانهای پر کشمش بعد از بچه دار شدن با لحظه های دلنشین و پر از تجربه هست.
..........
علیرغم تمام چیزهایی که نوشتم، هنوز ساعتم با ایران تنظیمه و لحظه هارو با طلوع و غروب اونجا سپری می کنم...

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

از زیر آسمان استرالیا

آسمان همه جا یک رنگ نیست.نمی تونم انکار کنم که آسمان اینجا خیلی آبی تره و تو خیلی راحتتر می تونی رقص ابرها رو در آسمان دنبال کنی.آسمون دل من هم با هفته پیش و هفته های پیش خیلی فرق می کنه .ابری و پر بغض و بارانی و شاید هم سیلابی.
امروز 6 روز هست که وارد استرالیا شده ایم.مسافرت طولانی و مستقر شدن در خونه و انجام کارهای اولیه راحتتر از تصورات من بود.اما دلتنگی بی اندازه ای که دارم به مراتب بزرگتر و تحمل ناپذیرتر از اون چیزی است که پیش خودم فکر کرده بودم.
می دونستم که سخته، می دونستم که تا مدتها بغض گلوی ادم رو فشار میده، می دونستم که نبودن در کنار کسانی که دوستشون داری گاهی تحمل ناپذیره، اما نمی دونستم که غربت و دلتنگی از پوست و گوشت آدم رسوخ می کنه و وارد مغز استخوان میشه.
اصلا برام قابل پیش بینی نیست که چقدر اینجا دوام خواهم آورد.فعلا روزها میگذره و بیشتر احساس یک مسافررو دارم تا یک مهاجر.
نمی تونم بفهمم که سامیار واقعا چه حس و حالی داره و این خیلی آزارم میده.ظاهرا از اینکه ساعتهای زیادی رو بیرون میگذره و چیزهای جدیدی رو تجربه میکنه خوشحاله،اما می دونم که به مامان و بابای من و سینا و دوستاش فکر میکنه یا بهتره بگم خاطراتش مرور میشه.چندین بار در این مدت بی مقدمه در مورد دوستاش حرف زده.امروز قبل از اینکه از خونه بیرون بریم ازش پرسیدم اگه گفتی کجا میریم؟گفت خونه مازیار که پنکه داره حلزون داره(خاله سوسو اینجا واقعا مثل شمال میمونه و اینکه اون سفر به همه ما و خصوصا سامیار خیلی خوش گذشته) و یا اینکه دیروز که پارک برده بودمش در حالی که داشت بازی میکرد گفت "شایان بیاد، خاله شکوفه هم بیاد".در همه این مواقع از دادن هر جوابی عاجز میمونم، ...
من هنوز هم نمی دونم که تنفس در هوای تمیز بهتره یا زندگی در کنار کسانی که دوستشون داری؟ من هنوز هم نمی دونم که سامیار به امکانات و شرایط بازی و هیجان بیشتر احتیاج داره یا آغوش گرم و پر مهر پدر بزرگ و مادربزرگ.من هنوز هیچی نمیدونم و به همین دلیل هنوز ساعتم به ساعت ایران تنظیمه تا اگر قرار شد برگردم زمان رو اشتباه نکنم..... .

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

روزهای ابری زندگی

قرار بود که روزهای آخر قبل از رفتن زیادتر بنویسم.قراری بود که با خودم گذاشته بودم، برای اینکه در آینده دور یا نزدیک یادم بمونه که چه حس و حالی داشتم.اما چرا اینقدر وقفه؟؟؟؟؟نمی دونم!کارهای زیادی هست که باید انجام بدم و اینکه حس و حال من این روزها مثل هوای استرالیا شده که میگن خیلی متغیره.صبح بارون میاد، کمی بعد آفتابی میشه، دوباره ابری، گرم میشه و خلاصه قابل اعتماد نیست.
من هم چند ساعتی حالم خوبه و فکر می کنم که بهترین تصمیم دنیا رو گرفتم، بعد یکهو ابرهای تیره وجودم رو پر می کنم و دلم می خواد که مثل ابر بهار گریه کنم.چند روزی هم که یک هیولای بی شاخ و دم رفته بود تو جلدم و دلم می خواست سر همه نعره بزنم و با همه چیز سر جنگ داشتم.خلاصه اینکه اصلا قابل اعتماد نیستم...

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

هوای پاک حق مسلم ماست!

این پنجمین باره که رادیو پیام اخبار میگه و این یعنی که بیش از یک ساعته که من در راه هستم.دارم به ترافیک و وضعیت خیابونها و حال و روز خودم فکر می کنم که رادیو اعلام می کنه"به علت آلودگی شدید هوا، زنان باردار، بیماران قلبی و بچه ها حتی الامکان از خانه خارج نشوند." فردا قراره که با سامیار و دوستاش و ماماناشون بریم پارک.نمی دونم که این هشدار شامل فردا هم میشه یا نه.بعد از تماس با چند تا از مادرها تصمیم می گیریم که فردا صبح تصمیم قطعی رو بگیریم.
اخبار ساعت هفت صبح رو گوش می کنم.در بخش هواشناسی اعلام می کنن که"میزان آلاینده ها رو به افزایش است." همین!!! نمی دونم که این هشداره؟این فقط اطلاع رسانیه.تصمیم می گیرم تا اخبار ساعت هشت منتظر بمونم.تمام تیترهای خبری و تفصیل خبری رو گوش می کنم، اما هیچ گونه اطلاعی در مورد آلودگی هوا داده نمی شود.همینه که سحر خیز باش تا کامروا شوی.این اطلاعیه رو فقط سحر خیزها شنیدن!
پیش خودم فکر می کنم حتما سازمانی یا مرکزی هست که بتونه وضعیت هر روز هوا رو اعلام کنه.به 118 زنگ می زنم و اونها شماره 134 رو می دن.اما این شماره فقط مختص پیش بینی هواست.دوباره به 118 تماس می گیرم و مسئله رو مطرح می کنم : "من می خوام وضعیت آلودگی هوای امروز تهران رو بدونم" جوابگوی ؟؟؟ مرکز 118 می پرسه"مگه خبری شده؟"اطلاعیه دیروز رو می گم و اینکه می خوام در مورد وضعیت امروز بدونم.بعد از مشورت با همکارانش شماره سازمان محیط زیست رو به من میدن. بعد از تماس با اپراتور و ارتباط با بخشهای مختلف، شماره مرکز دیگری رو میدن و بالاخره بعد از زمان قابل ملاحظه ای معطلی، من به مرکز پاسخگویی متصل میشم.بعد از اینکه سوالم رو مطرح می کنم، خانمی با صدایی که از ته چاه در میاد می پرسه" شما؟".تلاش می کنم که خونسردی خودم رو حفظ کنم و جواب میدم" من یک شهروند معمولی تهرانی" و این بار می پرسه" برای چی می خواهین بدونین؟" این باربیشتر از اینکه عصبانی بشم خنده ام می گیره. در حالی که خودم رو کنترل کردم جواب می دم"میخوام بچه ام رو ببرم پارک، می خوام بدونم وضعیت آلودگی در چه حدی هست؟!!!"
لحظه ای سکوت می کنه و من احساس می کنم که حسی از تمسخر فضای اطرافم رو پر کرده.پیش خودم فکر می کنم که چه سوژه خوبی رو برای تفریح کردن کارشناسان محترم سازمان فراهم کرده ام.مادران بی غم الکی خوش بیکار که برای پارک بردن بچه هاشون میزان آلاینده های هوا رو چک می کنن.پس از اینکه پرسید در کدام منطقه زندگی می کنم و کدام منطقه می خوام برم جواب داد"درهر دو این مناطق، آلودگی هوا در وضعیت خیلی بالاست!!!"
........
برای چی می خوام بدونم که آلودگی هوا در وضعیت هشدار هست یا مثل روزهای معمولی در حد قابل تحمله؟ برای اینکه تنفس در هوای پاک حق طبیعی و اولیه من، تو و بچه های ماست.چون ریه های ما ،مغزما و وجود ما به اکسیژن احتیاج داره نه گوگرد و بنزن و هزار کوفتی که نمی شناسم و نمی دونم و با هر نفسی فرو میدیم.. برای اینکه هوای پاک حق مسلم ماست.

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

رد پا

رد پای آدمهای مختلف روی زندگی فرق می کنه.ردپای بعضی ها رو دوست داری پاک کنی، سریع و بی معطلی.اونقدر که هیچ اثری ازش باقی نمونه.برعکس ردپای بعضی ها زندگی رو زیباتر کرده، انگار که بخشی از نقش و نگار خود زندگیه.نه تنها پاکش نمیکنی، بلکه سعی می کنی همین طوری حفظش کنه.
ردپای بعضی از آدمها مقدسه.حتی اگه خیلی هم توی زمینه زندگی جای خودش رو پیدا نکرده باشه نه تنها نگهش میداری، بلکه به خاطر بودنش هم شکر می کنی...
و بعضی وقتها تمام تلاشت رو می کنی که شاید بیاد و ردی از خودش روی زندگی ات بذاره.، بعضی وقتها به رد انگشت کوچک پاش هم راضی هستی..

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

هجرت کتابها

امشب نوبت جمع کردن و بسته بندی کتابهاست.کتابهایی که در فضای کوچیک خونه ما برای خودشون جا خوش کردن و حسابی ارج و قرب دارن.سه تا کتابخونه خونه رو خودمون درست کردیم، یکیشو من و دوتاشو سینا.با چوب و شیشه.ارزون و ساده و در عین حال دوست داشتنی.حداقل من که خیلی ازشون لذت بردم.از روز اول به نظرم فرورفتگی های دیوار فقط مناسب کتابخونه بود و هیچ وقت علیرغم تشویق های اطرافیان دلم نخواست اونها رو تبدیل به دکور کنم و بعد هم چند تا ظرف لوکس و مامانی توش بذارم.نه اینکه بخوام این کارو نفی یا کم ارزش کنم.برای من دیدن هر روزه کتابها و لمس کردن چندتاشون در روزگاری که خیلی هم هجال خوندن نیست حکم قرص آرام بخش رو داره.همیشه از نگه داشتن کتابها توی کارتن عذاب کشیدم.دو سال اول زندگی مشترکمون که هنوز کتابخونه به اندازه کافی نداشتیم تعدادی از کتابها رو در کارتن توی انباری نگه داشته بودیم.هر بار یادم می افتاد که کارتن کتابهای شعر و جند تا کارتن کتاب داستان توی انباری فسقلی و نم گرفته روی هم تلبار شده قلبم فشرده میشد.اون روزها نه پول لازم برای خرید یک کتابخونه آماده و مناسب رو داشتیم و نه وقت کافی برای ساختن حداقل جایی که بشه اونها رو نجات داد.بالاخره هم من در روزهای آخر سال وقتی سینای بیچاره درگیر پایان نامه بود و وقت سر خاروندن نداشت در یک حرکت انتحاری با دو تا الوار چوب روسی و هشت تا شیشه 8 میل بخشی از کتابهای بیچاره رو نجات دادم تا شبها صدای ناله کمتری رو بشنوم.
حالا بعد از چند سال دوباره کتابها باید تا زمان نامعلومی توی کارتن بمونن.بعد از کلی رایزنی با پدر و مادر عزیز قرار شد که تعدادی از کتابهای ارزشمند!!! در یکی از کمدهای داخل خونه نگهداری بشه و بقیه هم به انباری منتقل بشن.تصمیم گرفتیم که فعلا به اندازه یک کارتن کوچیک کتاب همراهمون ببریم.
قسمت سخت ماجرا از اینجا شروع میشه که باید از بین ؟؟؟جلد کتاب تعدادی رو به عنوان کتاب ارزشمند برای توی کمد جدا کنیم.آخه کی میگه که کتاب "غیرمنتظره"نوشته کریستیان بوبن از مجلات اسپانیایی معماری کم ارزش تره.فقط به خاطر اینکه کتاب بوبن جلدش مقوایی و تعداد صفحاتش کمتره؟!!!یا اینکه من از کجا بدونم که در اونور دنیا دلم می خواد "حافظ با تصحیح و مقدمه دکتر حسین الهی قمشه ای"بخونم یا دلتنگ "حافظ به سعی سایه"میشم و یا اینکه کتاب "داستانهای کوتاه چخوف"که از 34 تا داستان 7 تاش خونده شده باید در لیست کتابهای خونده شده قرار بگیره و در ایران بایگانی بشه یا اینکه با کتابهای خونده نشده مونس روزهای هجرت بشه
به دلیل اینکه هنوز معیار روشن و در عین حال مشترکی برای این دسته بندی وجود نداره تقربیا نصف کتابها بلاتکلیف موندن


پ.ن :از دوستهای عزیزی که با کامنت، EMAIL , و نلفن من رو راهنمایی کردن خیلی ممنون.مقصد ما شهر ملبورن در کشور استرالیاست.امیدوارم که با راهنماییهای خوبتون بتونم راحتتر با مسایل احتمالی کنار بیام. ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

مهاجرت

می گه: تبریک می گم، خیلی خوشحالی؟؟؟؟
با تردید نگاهش می کنم و می گم: تبریک؟مگه تبریک داره!!!
در حالی که سعی می کنه بفهمه دارم جدی حرف می زنم یا نه می گه :مگه خوشحال نیستی؟؟؟مگه منتظرش نبودی؟
می گم: خوشحالم؟نمیدونم،..و خیره نگاهش می کنم.
در حالی که هنوز بلاتکلیفه می پرسه:نگرانی؟ ناراحتی؟اضطراب داری؟....
پیش خودم حدس می زنم که احتمالا دوره
"زبان زندگی" دیده و حالا هم داره از تکنیک "همدلی" استفاده می کنه.بدم نمی یاد که در این بازی وارد بشم، شاید بتونم احساس عجیب و غریبی رو که چند روزیه باهاش درگیر شدم پیدا کنم.
می گم: ناراحت نیستم، نگرانم، نیاز به اطمینان دارم.چارچوب های امنیتی ام داره عوض میشه و نمی دونم در وضعیت جدید با چه چیزهایی رو برو می شم.کمی هم می ترسم.از این که در دنیایی که چیز زیادی ازش نمی دونم می تونم از کودکم محافظت کنم؟می تونم آرامش و امنیت خاطر رو براش فراهم کنم؟می تونم هرروز به صورت قشنگش لبخند بزنم؟دچار تردید هستم.می تونم لحظه های زیبایی رو که برای زندگی مشترکمون تصور کردم در سرزمینی دور که حتی با ما در یک نیمکره هم نیست تجربه کنم؟
چهره اش جدی شده و باهر جمله من بیشتر اخم می کنه.می فهمم که داره تمرکز می کنه.تجربه مهاجرت رو نداره وخوشبختانه تلاش هم نمی کنه با شنیده هاش وضعیت من رو قضاوت کنه و از همه مهمتر این که با من همدلی می کنه نه با پدیده مهاجرت.

*****

این روزها جریان عادی زندگی ما با پدیده مهاجرت مواجه شده.قراره تا دو ماه ونیم دیگه زندگی رو در جایی خیلی دورتر از اینجا شروع کنیم.تاثیرات این تغییر عظیم بر یک کودک نزدیک به دو سال چیه؟کسی کمکی،تجربه ای داره؟

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بوی خوش دوستی

استادی داشتم که می گفت بهتره هرکس به اندازه موهای سرش دوست و رفیق داشته باشه.با یکی سینما بره، به یکی کتاب بده و با یکی موسیقی گوش بده، با یکی سفر بره و با اون یکی قدم بزنه....
تعبیر من از این حرف اینه که آدم می تونه با آدمهای زیادی در ارتباط باشه بدون اینکه لازم باشه در همه موردی با اونها به توافق برسه.لازم نیست سطح رابطه ها حتما به یک عمق و اندازه باشه، مهم اینه که لحظه های با هم بودن خوب و خوشایند باشه.این لحظه ممکنه یک ساعت، یک روز و شاید طولانی تر از اینها باشه.
من این نگاه به زندگی رو دوست دارم.اینکه با معیارهای سفت و سخت و غیرقابل انعطاف آدمها رو محک بزنم و بعد از کلی ارزیابی تصمیم بگیرم که اسم اونها رو به لیست دوستام اضافه کنم یا نه خوشم نمیاد.از اینکه دفترچه تلفن موبایلم که کاملتر از بقیه دفترچه تلفن هاست باز می کنم و توی اون تعدادزیادی اسم پیدا می کنم و با دیدن اسم هر کدوم یاد یک خاطره می افتم،اینکه روز تولدم کلی پیام تبریک می گیرم، اینکه دوستهایی دارم که می تونم از تجربه های بچه داریشون استفاده کنم، اینکه دوستهایی دارم که می تونم در مورد زندگی زناشویی و همسرداری با هم گپ بزنیم، اینکه دوستهایی هستند که میشه سوالات شغلی رو ازشون پرسید و در مورد کار باهوشون حرف زد،اینکه دوستهایی هستند تا در مورد کتابهایی که خوندیم با هم حرف بزنیم، اینکه دوستهایی دارم که باهاشون "زبان زندگی"رو تمرین می کنم،اینکه دوستهایی دارم که با هم سفر میریم، با هم قهقه میزنیم و یا گاهی بغض می کنیم....
از داشتن همشون خوشحالم و به خودم می بالم.پیش خودم فکر می کنم رشته این دوستیها تا چند هزار کیلومتر می تونه همراه من بیاد.می تونم بوی خوش دوستی رو تا ده هزار کیلومتر اونورتر از مرزهای این مملکت هم با خودم ببرم تا با عطر دلچسبش لحظه ها رو زیباتر کنم؟ .

سامیار در آغاز بیست ماهگی


سامیار در حرف زدن پیشرفت زیادی کرده.تقریبا سعی می کنه هر چیزی رو که میشنوه تکرار کنه.بیشتر از قبل به نقاشی کشیدن علاقمند شده و دوست داره "چش چش او ب او" بکشه، البته روی دیوار و کمد بیشتر بهش کیف می ده.
از یک تا چهار رو میشماره و گاهی به شش و هفت هم می رسه.از بودن با بچه ها خصوصا دوستاش آیا(شایا)، آیان(شایان( و آنکیا(آرنیکا)خیلی لذت می بره.از خاطرات خوبش در این مدت سفر به تکیه(ترکیه) با همین دوستاش بوده و علاقه داره که هر روز عکسهای سفر رو مرور کنه
اتفاق مهم این مدت که خیلی هم خوشایند نبود ترک شیر مادر بوده و الان حدوده 10روزی میشه که به کلی قطع شده.اگه ازش بپرسی کی می می میخوره میگه "نی نی کوتوکا(کوچولوها)اما گفتن این حرف تا پذیرفتنش برای این کوچولوی معصوم خیلی فاصله داره.خصوصا بعضی شبها طوری کلافه است که دل آدم به درد می آید.دنبال چیزی می گرده که خودش هم فهمیده دیگه خبری ازش نیست.
در خوندن چند تا از شعرها می تونه همراهی کنه:
یه توپ دارم "گلگلیه
سرخ و سفید و "آبیه"
میزنم زمین "هبا میره"
نمی دونی تا "کجااااا میره"
من این توپ رو "نشتم"
مشقام رو خوب "نشتم"
بابام به من "عیدی داد"
یه توپ "گلگلی داد"

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

من هستم

هورا.......... بالاخره بعد از یک هفته موفق شدم وارد بلاگر بشم و پست بنویسم.یک عالمه حرف توی دلم سنگینی کرده بود،بارها تا مجالی پیدا شد اومدم سراغ وبلاگ تا از این فضایی که مجازیه اما در زیباتر شدن زندگی واقعی خیلی موثره(حداقل به نظر من اینطوریه)چیزی بنویسم.اما به دلیل نامعلومی به جای صفحه سفید، صفحه ای پر از نوشته میومد که من هزار بار در کامپیوتر دیدمش و هیچ وقت هم حوصله نکردم تا انتها بخونم فقط می دونم معنی اش اینه که دسترسی به سایت مورد نظر مقدور نمی باشد.
در این لحظه هم خیلی مجال نوشتن ندارم، بیشتر می خواستم بلاگر رو چک کنم.امیدوارم در ساعتهای آینده بتونم با آرامش کافی همراه با برگزاری آیین چای و شکلات دل سیر بخونم و بنویسم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

تلخی جدایی

تو فرایاد میزنی و قلب من در سینه فشرده میشود.دلبستگی و ترک آن را باید از همین جا بیاموزی. من که بارها این خواستن و نداشتن را تجربه کرده ام باز هم با گریه های تو در خودم می پیچم و برای در آغوش کشیدنت خیز بر میدارم، اما این یک تصمیمه، سخت و دردناک اما لازم و اجتناب ناپذیر.سعی می کنم که خاطرات سخت روزهای اخیر رو به یاد بیاورم، کلافگی ام از شیر خوردنهای طولانی مدت تو، بیدارشدنهای پی در پی ات، بالا و پایین پریدنهات در موقع شیر خوردن ، تلاش می کنم بدن دردناکم را به شهادت بطلبم، این که در تمام شب نیمی از بدنم عاجز از حرکت در اختیار تو بوده...اما به جای همه اینها فقط لذت لحظه های شیر دادن به تو جلو چشمانم رژه می رود، صورت معصوم و وجودت وقتی آرام به من نگاه می کنه، بی تفاوتی و بی توجهی ات به تمام دنیای اطراف وقتی که مشغول شیر خوردنی..
کودک نازنینم، می دانم که خاطرات سخت این روزها برایت باقی نخواهد ماند.همانگونه که برای هزاران هزار کودک دیگر هم باقی نماند، همه آنهایی که از شیره وجود مادرشان سرمست بودند و در روزی به اجبار با آن وداع کردند.خوشحالم که صدای گریه هایتان در گذر روزها گم می شود و متکاملتر و رشد یافته تر پا در زندگی واقعی میگذارید...... .

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

روزهای بازگشت

هنوز یک هفته از برگشتنمون از سفر نگذشته.یک سفر به یاد موندنی، با خاطرات دلچسب و همسفرهای دوست داشتنی.هنوز دلنشینی لحظه ها رو می تونم حس کنم، اما ضرباهنگ زندگی در روزهای برگشت اونقدر تند بوده که باورم نمیشه هفته پیش در چنین موقع هایی داشتم غلتیدن سامیار رو روی شنها نگاه می کردم.در این سفر بارها مصداق زندگی در لحظه اکنون را حس کردم، هر بار که به سامیار و دیگر همسفرهای کوچولو نگاه میکردم و شادی درک لحظه رو از چشمهاشون می خوندم.حالا هم که برگشتیم روزهای گذشته برای اونها حسی آمیخته با نوستالژی نداره، فقط خاطراتیه که با یادآوری ما هر از گاهی زنده میشه و بدون هیچ بار غم و اندوهی به صندوقچه خاطراتشون بر می گرده، تازه و دست نخورده

...
تاخیر هواپیمادر موقع برگشت و نابسامانی فرودگاه بین المللی تهران، تصادف تاکسی فرودگاه در مسیر رسوندن ما به خونه، مریضی سامیار که مارو در بدو ورود راهی دکتر کرد باعث شد که به سرعت از هپروت یک هفته خوشگذرونی و خوردن و خوابیدن مدام به زندگی واقعی واقعی برگردیم و من فکر می کنم این خاصیت جادویی این مملکته که به تو مجال نمیده زمان زیادی رو در تخیل و رویای ممالک اجنبی اعم از همسایه و غیر همسایه بگذرونی و با سرعت فزاینده ای تو رو به گرداب زندگی پرتاب میکنه.بسته به مدتی که از مملکت دور بودی و جایی که سفر کردی زمانهای مختلفی طول میکشه تا در مسیر درست جابیفتی اما می تونی مطمئن باشی که طولانی ترین زمان هم چیزی کمتر از یک نصفه روزه

.
من روزهای قبل از سفر رو خیلی دوست دارم ،علاوه بر هیجانی که از سفر داری می تونی خیلی از کارها رو به بعد از بازگشت موکول کنی و امان از روزهای بازگشت که باید تقاص این پشت گوش اندازی رو پس بدی.به خاطر این شکل از برنامه ریزی مجبور شدم که در این چند روز حجم قابل ملاحظه ای کار انجام بدم تا موفق بشم پروژه رو سر وقت برسونم
.
از کتابهایی که همراهم برده بودم موفق شدم دو کتاب نیمه تمام رو تمام کنم:کتاب"زندگی من"نوشته هانس کریستیان آندرسون و کتاب "گاو خونی" نوشته جعفر مدرس صادقی.
اول کتاب زندگی من رو شروع کرده بودم و برخلاف تصوری که داشتم از متن کتاب خوشم نیومد.به نظرم متن پر از سکته هایی بود که نمی گذاشت باهاش ارتباط برقرار کنم.علاوه بر اون کتاب پر از اسامی مشاهیری از دانمارک بود که نمی شناختم و بالطبع نمی تونستم تاثیرات اونها رو بر این نویسنده شهیر درک کنم و...اما از خوندن کتاب گاو خونی خیلی لذت بردم.یک داستان روان و دلنشین.بیشتر متن "مشاهده بدون قضاوت" و توصیف عاری از صفت بود و من از این موضوع لذت بردم.در بعضی جاها فکر میکردم که حل المسایل "زبان زندگی " میخونم.خوندن کتاب گاوخونی همزمان با کتاب زندگی آندرسون مقایسه خوبی بود، مقایسه تاثیر متنی که تنها با توصیف شرایط تو رو با خودش می کشونه و به تو اجازه میده که دوست داشته باشی یا مخالفت کنی و هر حسی رو که میخواهی تجربه کنی با متنی که سعی داره با به کاربردن صفتهای زیادو قضاوتهای مداوم تو رو در جهتی از پیش تعریف شده سوق بده...... ...

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

برای خسرو شکیبایی عزیز

صدایش را بیشتر از بازیش دوست داشتم.می تونستم چشمهام رو ببندم و با صداش فضای فیلم رو بسازم..اما نه!حالت چهره اش را هم دوست داشتم و نگاهش .
خبر رفتنش رو جمعه شب شنیدم.در موقع سرو غذا یکی از مهمانها اعلام کرد."راستی...خسرو شکیبایی هم فوت کرد."شوکه شدم، لحظاتی ایستادم، پرسیدند ناراحتی؟نمی دونم.فقط ناراحتی نبود، دلم می خواست می گشتم احساس واقعی رو پیدا می کردم اما وقت نداشتم .غذا سرد میشد و از دهن میافتاد.
خبر رسید که تمام کانالها دارن در موردش حرف می زنن، سامیار محو تماشای کارتن بود و نمی خواستم ناراحتش کنم

به یاد فیلم "درد مشترک" افتادم و اینکه مثل بقیه فیلمهای خسرو شکیبایی ازش لذت برده بودم و چند نفری که به توصیه من این فیلم رو دیده بودن بهم بدوبیراه گفتند، اما برای من لحظه های فیلم رو خسرو شکیبایی ساخته بود نه سوژه فیلم

تمام روز بعد فرصت نکردم تلویزیون رو روشن کنم و شب یادم افتاد که حتی روزنامه هم نخریدم.مامانم گفت که با شنیدن این خبر به یاد من افتاده و اینکه من حتما خیلی ناراحت شدم.اما من هنوز فرصت نکرده بودم که کمی با احساسم خلوت کنم و ازش بپرسم که در چه حاله؟امروز هم در جایی صحبت از خسرو شکیبایی شد و من باز با یک احساس متلاطم یادم افتاد که اون سه روزه که رفته و من هنوز فرصت نکردم که فکر کنم و احساسام رو بفهمم و شاید ابراز کنم.

من خسرو شکیبایی رو دوست داشتم ودارم.من نیاز به "گرامی داشت" و "سوگواری"برای او داشتم.این نیاز من محقق نشد، من احساس "بی قراری" می کنم، شاید"پریشانی"، شاید"سرخوردگی"،....

امشب با خودم خلوت کردم تا "راهبرد "دیگه پیدا کنم.پس به جای اینکه نتونستم در مراسمش شرکت کنم، موفق نشدم مراسم رو از تلویزیون دنبال کنم، یادم رفت روزنامه بخونم و با نوشته ها سوگواری کنم.... چند تا از وبلاگهایی رو که از او نوشته بودند خوندم و با نویسنده ها همدلی کردم.به یادش پستی نوشتم تا در فضای خاطراتم ثبت بشه و همیشگی بمونه...

یاد و خاطره اش همیشه ماندگار باد.....

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

ترازوی من

نمیدونم اینکه ترازوی وجودم همیشه در حال توزین اعمال منه و می خواد که به هر وسیله شده اونها رو به تعادل برسونه از مهرماهی بودن من ناشی میشه یا بر میگرده به ویژگیهای وراثتی و تربیتی به یادگار مونده از گذشته.به هر علتی که باشه این دستگاه توزین که گاهی با چرتکه حساب میکنه و گاهی به اندازه ترازوی طلا فروشها دقیق و سختگیره، در بعضی از مواقع خسته ام میکنه.ازاینکه برای هر تصمیمی مجبورم به هزار جنیه و دیدگاه و سلیقه توجه کنم و خودم از تصمیمم راضی نباشم احساس خوشایندی ندارم.دردناکتر از همه اینکه اغلب در این محاسبات پیچیده خواست خودم مورد بی توجهی کامل قرار می گیره .نتیجه اینکه عمدتاتصمیمات من تلاشی برای رضایتمندی گروهی از آدمهای اطرافمه که هرچه قدر تعدادشون بیشتر باشه یعنی تصمیم بهتر و نه لزوما درستری گرفتم
عبارت "اول همسایه بعد خانه" که از تعلیمات دینی ما ریشه گرفته و بعد هم وارد فرهنگ زندگیمون شده،بعضی وقتها کارکرد و جایگاه خودشو رو از دست میده.توجه به دیگران از حیطه کمک کردن و یاری رساندن تبدیل میشه به اینکه اول به صلاح و مصلحت همسایه فکر کن و بعد هم اگر تونستی خودت رو با اون تطبیق بده، اگر هم موفق نشدی وجودت رو با حس رضایت همنوعت جلا بده
بخشی از وجودم (احتمالا اونی که بهش والد میگن) خودخواهی و خودمحوری رو نکوهش میکنه، اما بخش دیگه ای که در بیشتر مواقع با والدم در جنگه می خواد که از من یک آدم خودخواه بسازه که در هر تصمیم گیری فقط و فقط بر اساس خواسته های خودش تصمیم بگیره.حتی گاهی که از من نا امید میشه دلش می خواد که روی پسرم کار کنه و اون رو یک خودمحور تمام عیار بار بیاره.
بعضی وقتها برای اینکه وجودم کمی آروم بگیره و خیال کنه که یک جاهایی برای دل خودش داره زندگی میکنه اقداماتی می کنم.یکی از اونها نوشتن توی وبلاگه .فکر میکردم که اینجا محور تصمیم گیری خودمم و اونچه اتفاق میفته فقط بر اساس خواسته های منه.حالا مدتیه که وقتی میخوام شروع به نوشتن کنم موضوع رو مزه مزه میکنم.به خواننده هاش فکر میکنم، اینکه میتونه براشون جالب باشه یا نه.اینکه خوششون میاد؟اینکه در موردش چیزی می نویسند یا نه؟ و بعضی وقتها هم از نوشتن منصرف میشم.....
اما مگر نه اینکه اینجا یک فضای مجازی است، یک ارتباط بدون چهره، یک ارتباط صد در صد اختیاری و انتخابی و یک رابطه ای که میتونی به انتخاب ادامه بدی یا نه، پس چرا اینجا هم همسایه از من مهمتره.اینجا خلوت شخصی منه که دوست دارم با دیگرانی که میشناسم و نمی شناسم قسمتش کنم و سکوتش رو به آواز زیبای همدلی تبدیل کنم، اما دلم می خواد که ترانه دلخواه من در این همنشینی نواخته بشه و من هم به ترانه های تو در خانه تو دل می سپارم.دوست دارم اینجا تو و خواسته هایت رو از ترازو بیرون بیارم و با تو بودن و نه برای تو بودن رو تمرین کنم...

۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

خوش به حالت که من رو داری

منتظر آسانسور هستم که خانم همسایه همراه با پسر 8 ماه اش به ما ملحق می شه.بعد از احوال پرسی مختصر میگه" سامیار چقدر بزرگ شده.خوش به حالت دیگه دوران راحتیشه."می خوام بگم که هر دوران مسایل خودش رو داره که اون امون نمیده و با سرعت بالایی از مشکلات بچه زیر یکسال حرف میزنه صدای گریه سامیار حرفش رو قطع میکنه.پسرک من در حال بالا رفتن از پله زمین خورده....


سامیار توی حیاط مشغول بازی است و برای بار هزارم داره ماه رو توی آسمون نشون میده و من قصه ماه توی آسمونه و سامیار با مامان و بابا میرن ماه ببینن و.... تعریف میکنم.همسایه دیگری که پسری همسن سامیار داره از راه میرسه.خوشحالم که پسرم همبازی پیدا کرده.بعد از احوالپرسی مختصر و گلایه های متداول از شیطنت بچه های این سن و سال، سر درد و دل خانم همسایه باز میشه و از شوهرش و همکاری نکردنش در نگهداری بچه میگه.دلش خیلی پره و به نظر هم نمی آید که حالا حالاها خالی بشه.باهاش همدردی می کنم و میگم که واقعا سخته.پدر باید کمی از مسئولیتها رو به گردن بگیره و..خانم همسایه که از حرفهای من به این نتیجه رسیده که شوهر من همراه خوبی در نگهداری بچه هست که واقعا هم هست، میگه"خوش به حالت چه شوهر خوبی داری." حرفش رو تائید میکنم و در انتظار اومدن سینا به ساعتم نگاه میکنم

.
چیزی به شروع جلسه نمونده و باید سامیار رو پیش مامانم بذارم.سعی می کنم عجله و شتاب زدگی رو از رفتارم حذف کنم که سامیار دچار تنش نشه.بالاخره با تاخیر کم به جلسه میرسم.آخر وقت یکی از همکارهای خانم از من می پرسه که سامیار رو کجا گذاشتم و بعد از پاسخ من میگه" خوش به حالت که مامانت بچه رو نگه میداره." و من هم با تمام وجود تصدیق میکنم.


تلفنی با یکی از دوستان قدیمی و مجردم صحبت میکنم.از کار زیاد و تمام وقتش گله میکنه و اینکه چقدر دلش میخواست که زمان کارش رو خودش تنظیم می کرد و در آخر اضافه مینه "خوش به حالت که رئیست اینقدر باهات همکاری میکنه."من هم سعه صدر و همراهی رئیسم رو تائید میکنم.


*******
حدود ساعت 10 و نیم شبه.با حجم زیادی از خرید و یک پسر گرسنه به خونه برگشتیم.سینا سامیار رو مشغول میکنه تا شام رو آماده کنم.نگران مامانم هستم که امشب تنهاست و قرار بود آخر شب از جایی برگرده.در حال جابجا کردن وسایل خرید بهش تلفن میزنم و به جریانات روز گوش میدم.ظرف غذای سینا رو پیدا نمی کنم، باید فکر دیگه ای برای بردن غذاش بکنم.پاهام ذوق ذوق میکنه.سامیار با یک کتاب وارد اشپزخونه میشه تا براش بخونم.لبخند میزنم و توضیح میدم که باید کمی صبر کنه تا کارم تموم بشه و اون هیچ وقت متوجه این بخش از مکالمه نمیشه.

پدر و پسر خوابیده اند و من با خستگی مفرط پشت کامپیوتر نشستم تا گزارشی رو که قرار فردا ارائه بشه آماده می کنم.شرکت امیدواره که با دادن این گزارش شاید کمی از طلبهاش رو وصول کنه و سه ماه حقوق عقب افتاده ما رو بده.صدای گریه سامیار بلند میشه" مامان می می ..."
به خانواده ام فکر می کنم ، خوش به حالت مامان که چنین دختری داری، خوش به حالت سینا که چنین همسری داری، خوش به حالت سامیار که چنین مامانی داره، خوش به حالت مهندس ب. که چنین کارمندی داری و خوش به حال من که شما رو دارم

.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

بال ها و ریشه ها*

ضرب المثلی می گوید:"مبارک باد آن که می تواند به فرزندانش ریشه و بال ببخشد."
نیازمند ریشه دواندن هستیم.در دنیا جایی هست که در آن به دنیا آمده ایم، زبانی را اموخته ایم و شنیده ایم که چگونه پیشینیان ما از پس مشکلاتشان برآمده اند.مواردی پیش می آید که به خاطر این مکان، احساس مسئولیت می کنیم.
باید بال داشته باشیم.بالها افق های بی پایان خیال را به ما می نمایند، ما را تا رویاهایمان پرواز میدهند، به دوردستها می برند.بالها اجازه می دهند ریشه های همنوعان خود را بشناسیم و از آن ها بیاموزیم.
مبارک باد آن که بال و ریشه دارد.
و نگون بخت است آن که فقط یکی از این دو را دارد.


*از کتاب "قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها" نوشته پائولو کوئلیو، انتشارات کاروان

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

سامیار در آغاز هجده ماهگی



مهمترین پیشرفت سامیار در این ماه حرف زدنشه.خیلی از کلمات رو تکرار میکنه و داره از فرایند مونولوگ خارج میشه و پا به عرصه دیالوگ میذاره.
بودن با خاله مهسا(یا به قول سامیار مانا) در ماه گذشته یکی از خاطرات خوبش بوده و حالا که خاله رفته اگه ازش بپرسی مانا کجا رفته میگه ایکیا(آمریکا)و با دستش حرکت هواپیما رو نشون میده یعنی با هواپیما رفته
در تمبک زدن پیشرفت کرده و به این کار (یعنی اومبا اومبا) علاقه زیادی داره.استادش هم توی این کار بابایی(یعنی بابای منه با هر وسیله ای اومبا اومبا رو امتحان میکنه، جعبه، پشت بشقاب، لیوان و حتی در و دیوار اما به خود ساز اصلی ارادت خاصی داره
رنگ هر چیزی رو ازش بپرسی میگه آبی،
یکی دیگه از لذتاش اینه که با مام بابا(یعنی مامان و بابا)ماه رو تو آسمون نگاه کنه
هنوز هم قصه یعقوب و سگاش گل سرسبد قصه هاست، اما به کتابهایی که براش میخونیم توجه خاصی داره و با دقت گوش میده.ما تقریبا هر روز حداقل سه بار کتاب خرسی، آقای مزرعه دار، خانم گاوه، و چند تا از کتابهای می می نی رو دوره می کنیم.
این روزها هم سرش شلوغه و داره رکوردهای مختلفی از بالا رفتن از ارتفاع رو برای خودش ثبت میکنه، بالا رفتن از صندلی غذا، از پیانو،و از صندلی و میز ناهار خوری.هنوز نتونسته رکورد بالا رفتن از میز آرایش مامان رو بدست بیاره چون جای پای مناسبی نداره، امیدوارم تا ماه آینده به این موفقیت هم دست پیدا کنه.

امروز هم تولد بابا مینا یعنی سیناست و قرار کک یعنی کیک پوف کنیم. .

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

ساعتهای بی برقی

مشغول صحبت با تلفن هستم که مکالمه ناتموم میمونه.برق قطع شده و تلفن ما کار نمی کنه.
*****
سامیار بهونه میگیره.به تلویزیون اشاره میکنه و کارتون "نمو"رو میخواد.چه جوری میشه به بچه یکسال و نیمه فهموند که برق نیست؟!!
*****
موبایلم زنگ میزنه.خدارو شکر این یکی تا وقتی شارژ داره بدون برق کار می کنه.راه پله ها تاریکه و مامانم نمی تونه بیاد بالا.سریع لباس می پوشم و همراه سامیار چراغ قوه رو پایین می برم.کشیدن این چراغ اضطراری در حالی که سامیار رو بغل کردم کار ساده ای نیست.
*****
هوای خونمون گرمه و داره از تحمل مامان گرمایی من خارج میشه.برق نیست و تمام وسایل سرمازای ما با برق کار میکنه..
*****
هنوز برق نیومده.وقت آرایشگاه دارم.اینبار 5 طبقه رو با کمک چراغ موبایل و کمی هم با حس لامسه طی می کنم.خوشحالم که سر وقت رسیدم.به محض ورود میفههم که اونجا هم برق نیست و با نور
شمع هم نمی تونن کار انجام بدن
*****
به خونه که می رسم سه تا از پسر بچه ها مشغول بازی توی حیاط هستند.من رو که میبینن خبر میدن که برق نیست و دنبالم راه میوفتن.می فههم که از راه پله های تاریک می ترسن.چشمهام هنوز به تاریکی عادت نکرده و چراغ موبایل هم جواب نمیده.یکی از بچه ها که از بقیه کوچیکتره طبقه اول می ایسته و نمی یاد بالا.خیلی ترسیده.نامطمئن می پرسم که دلش می خواد بغلش کنم و به سرعت توی بغلم می افته.با دلشوره بغلش می کنم.خونه شون یک طبقه بالاتر از خونه ماست.از تمام حواسم کمک می گیرم که این کوچولوی ترسیده رو سالم برسونم.به خونه خودمون که میرسیم چراغ اضطراری رو بر میدارم تا حداقل طبقه آخر رو در روشنایی نسبی حرکت کنیم چشمان پسرک توی نور چراغ اضطراری سرشار از معصومیت کودکی است
*****
یادم به گزارش تلویزیونی میافته که دیروز به طور اتفاقی دیدم.با یکی از مسئولین بیمارستانی مصاحبه میکرد.مسئول یا دکتر بیمارستان بعد از توضیح اینکه قطع برق چه مشکلات جبران ناپذیری رو در بیمارستان به وجود میاره تاکید کرد که قطع برق منازل یعنی سلب آسایش، اما قطع برق بیمارستانها یعنی لحظه های دلهره، یعنی اضطراب، یعنی جدال با لحظه های مرگ و زندگی.

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

تقسیم عادلانه

خداوند در آغاز خلقت نشسته بود و هر چیزی را قسمت می کرد، از جمله قوای ج.ن.س.ی را.به همه حیوانات سهمیه ای داد.به آدم که آخرین مخلوق بود ، چهل سال رسید.حوا گله کرد که این کم است و آدم رفت و از خدا بیشتر خواست.خدا گفت دیر شده وکار تقسیم تمام شده.برو ببین اگر کسی زیادی دارد، خودت از او بگیر.آدم در خواست خود را با هر مخلوقی در میان گذاشت خواهشش را رد کرد، به جز میمون و طوطی که آدم را خیلی دوست داشتند و می خواستند یک روز بتوانند مثل او حرف بزنند و راه بروند.پس برای اینکه خواهش او را اجابت کنند و بتوانند با هم مراوده داشته باشند، طوطی بیست سال و میمون ده سال از سهمیه خود را به او دادندو اینطور شد که آدم چهل سال می تواند، ده سال ادایش را در می آورد و بیست سال حرفش را می زند


***** ****** ******
متن بالا را از کتاب کیمیا خاتون* نوشتم.البته این لطیفه ای بود که در متن کتاب امده و هیچ ربطی به موضوع و محتوای کتاب نداره.
من چاپ یازدهم این کتاب را هفته پیش خریدم و خوندم و دوستی چند روز بعد از من چاپ چهاردهم را خرید.به نظرم علت پر طرفدار شدن کتاب پرداختن به بخشی از زندگی واقعی و نه عرفانی مولاناست.اینکه چهره مولوی بزرگ و شمس تبریزی این بار نه در هاله ای از تقدس بلکه در قالب انسانی کاملا زمینی و اینجایی ترسیم می شود.
من در تمام طول کتاب خودم رو در برزخ تخیل و و اقعیت حس می کردم، علیرغم ادعای نویسنده مبنی بر تدوین کتاب از دل آثار تاریخی و واقعی بودن شخصیتها، اما تخیل و واقعیت درهم مخلوط شده بودند بدون اینکه حل شوند و ذرات معلق یکی در دیگری نمایان بود.شاید هم به خاطر تلخی زیاد بعضی قسمتها دلم می خواست که فرض رو بر غیر واقعی بودن داستان بذارم تا بتونم با آرامش بیشتری اون را بخونم.
متن ادبی داستان هم وضعیتی مشابه محتوا داره، گاهی داستانی و گاهی عرفانی بدون اینکه به خوبی در هم آمیخته شده باشند.
از اینها گذشته که صرفا نظرات شخصی من به عنوان یک خواننده عام بود و می توانند صائب نباشد، از پرداختن به چنین موضوعی خوشم اومد.اینکه بتونیم بعضی از انسانهای وارسته و نامی رو که همیشه با تقدس آسمانی شناختیم در زمین ببینیم و بشناسیم...



*کتاب کیمیا خاتون، نویسنده سعیده قدس، نشر چشمه

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

دگردیسی تفکر

عجله دارم که به خونه برسم و خوشحالم از اینکه ماشینم رو در جای نزدیکی پارک کردم.بدون اینکه متوجه اطرافم باشم سامیار رو با هزار قصه راضی می کنم که در صندلی اش بنشیند و کیفها و بقیه وسایلی رو که از سروکولم آویزون شده توی ماشین جا می دم.واقعا دارم به باربر خوب و کارآزموده ای تبدیل میشم.پشت فرمان می نشینم که یکهو متوجه تجمعی میشم که جلوی ماشین شکل گرفته.یک پراید سفید درست جلوی ماشین من ایستاده و راه تقریبا ده تا ماشین رو سد کرده که 5 تا از اونها می خوان از پارک دربیان.از ماشین پیاده میشم و از حرفهاشون می فههم که بیش از یک ریعه که منتظرن و از راننده پراید سفید خبری نیست.صدای گریه سامیار من رو توی ماشین می کشونه.از این که ماشین حرکت نمی کنه ناراضیه و گرمای هوا کلافه اش کرده.در حالی که از صندلی بیرون میارمش فکر می کنم دوباره با چه بهانه ای توی صندلی بذارمش
هرکس نظری میده و راه حلی پیشنهاد میکنه.صدای دزدگیر هم بعد چند بار زدن در نیاد.در حالبی که سعی می کنم عصبانیتم رو کنترل کنم پیشنهاد میدم شیشه های ماشینشو بشکنید.یکی از راننده های منتظر میگه اگه شما یکی رو بشکنید من هم همین کار رو می کنم.نمی دونم چرا این پیشنهاد رو دادم.ناخوداگاه یاد 5 -6 سال پیش میافتم که در چنین موقعیتی گیر افتاده بودم و به خاطر پارک بد یک ماشین در گرمای تابستون پدرم دراومد تا موفق شدم از جای پارک بیرون بیام اون هم به کمک چند نفر که ماشین رو کمی جابجا کردن.اون روز بهترین کاری که به نظرم رسید این بود که نامه ای برای راننده بی ملاحظه بنویسم.یادمه که یک نامه تقریبا یک صفحه ای نوشتم و بدون ذره ای دشنام از بی ملاحظگی راننده گلایه کردم و مطالبی هم در لزوم احترام به حقوق یکدیگر و توجه به قوانین زندگی دسته جمعی و ... نوشتم.اون روز به کاری که کردم اعتقاد داشتم و علیرغم اینکه بعضی ها به این کار من حسابی خندیدند، فکر کردم که این درسترین کار ی بود که میشد انجام داد.
امروز یاد آوری اون خاطره در هوای گرم روز اول تایستون در حالی که سعی می کنم با آرامش از دویدن سامیار به خیابون جلوگیری کنم به نظرم مضحک و بی نتیجه میاد.الان ترجیح می دم که پراید سفید رو درب و داغون کنم یا حداقل یکی دوتا از شیشه هاش رو بشکنم.به همت جوانکهای محل سد سفید جابجا میشه و جایی باریک به اندازه عرض ماشین برای رد شدن من باز میشه. میل مفرطی به تخریب این ماشین مزاحم دارم اما ترسم از خراب شدن ماشین خودم و جسارت کم ،مانع از این میشه که اقدامی اساسی بکنم و فقط به زدن چند ضربه به سپر پراید اکتفا می کنم که این کار بی حاصل نه مشکلی برای راننده بی ملاحظه درست می کنه نه مشکلی از من حل میکنه
تمام راه به این فکر می کنم که چه چیزی باعث شده که در چنین شرایطی راه حل مدنی و انسانی برخورد با مسایل ازار دهنده اخرین چیزیه که بهش فکر می کنم.چرا نامه 5 سال پیش اینقدر به نظرم مضحک میاد، چرا دیگه حاضر نیستم به آدمهایی که اشغال روی رمین می ریزن و من رو به سر حد مرگ عصبانی می کنن یادآوری کنم که این کار یکی از زشت ترین کارهاست و چرا دارم باور می کنم که راههای انسانی ، آرام و به دور از خشونت راه به جایی نمی بره.جرا دلم می خواست که راننده ماشین مزاحم میومد و سرش داد میزدم و زشت ترین ناسزاهایی رو که در اون شرایط ممکن بود نثارش می کردم.
پیش خودم فکر میکنم این دگردیسی تفکر بخشی از فرایند تکاملی است یا نتیجه حرکت در جهت جریانی است که پیش میرود و من را هم گاه به سختی و گاه به رغبت ناشی از بی خبری با خودش می کشونه.جریانی که ناامید ازاصلاح این جامعه هر تغییر و تحول مثبتی رو محال میدونه.... ..

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

زن کامل*

کتاب "زن کامل"رو هفته پیش خریدم/من اغلب قبل از خریدن کتاب نگاهی به مقدمه یا فصلهای کتاب میا ندازم، اما این بار به علت اینکه سامیار داشت از سروکول من بالا می رفت کتاب رو خریدم بدون اینکه نگاهی بهش بندازم، چون در یک محموعه از کتابهای خوبی که از قبل می شناختم قرار داشت حدس زدم باید ارزش خوندن داشته باشه.
از صفحات اول مقدمه حسابی توی ذوقم خورد، مخصوصا وقتی به بیتی از سعدی رسیدم که مترجم در مقدمه آورده بود:
زن خوب و فرمانبرپارسا کند مرد درویش را پادشاه
تعریفی که این کتاب از زن کامل میده زنی است که همیشه و همیشه مطابق میل شوهر رفتار کنه و زندگی رو اون جوری تنظیم کنه که شوهرش احساس رضایت داشته باشه.البته یک جاهایی گوشزد میکنه که این اصلا به معنی برده داری نیست اما مطلبی هم برای تائید ادعاش نمیاره.خلاصه اینکه من با خوندن هر صفحه اون تصمیم می گرفتم که کتاب رو پرت کنم و دیگه به خوندنش ادامه ندم، اما به دو علت خودم رو مجبور کردم که تا اخر کتاب رو بخونم.دلیل اول اینکه وجود یک کتاب نیمه تمام در کتابخونه خیلی ازارم میده و از اون مهمتر اینکه می خواستم که بدون تعصب و بدون قضاوت و پیشداوری به این موضوع نگاه کنم.
من باور دارم که به عنوان یکی از دو رکن اصلی خونه باید مسئولیتها و وظایفی رو به عهده بگیرم، باید شوهرم رو درک کنم و به عقایدش احترام بذارم اما نه به خاطر اینکه شوهر منه بلکه به این علت که او کسی است که من لحظه های زندگی ام رو با اون شریک شدم و خوشبختی در اونه که ما هر دو از وجود هم لذت ببریم وفضایی خوب و دلنشین رو بسازیم.نه اینکه یکی مدام گذشت کنه و تائید کنه و علایقش رو به نفع دیگری حذف کنه تا آرامش برقرار بشه و اون وقت از این آرامش لذت ببره.این کتاب که نوشته یک خانم آمریکایی است در خیلی از جاها مطالبی از کتاب مقس(انجیل)آورده که مرتبا به فرمانبرداری زن از شوهر اشاره می کنه.
من نمیدونم که متن این کتاب در نسخه انگلیسی هم اینقدرغیر جذاب بوده یا ترجمه آن به فارسی اون رو تا اینکه سطحی و بی ربط کرده،اما گذشته از نوع بیان مطلب که خیلی بد ادا شده موضوع مهمی در کل کتاب بود که میشه در موردش فکر کرد.اینکه باید تفاوتهای زن و مرد را جدی گرفت.این تصور که حذف خصوصیات و احساسات زنانه، نادیده گرفتن زیباییهای وجود زن و عدم توجه به نقش اون در آرامش زندگی می تونه راه حرکت به سمت کمال باشه به نظر اندیشه ای است که راه به ناکجاآباد می بره.به نظرم باید یاد بگیریم که به زن بودن خود افتخار کنیم و احساسات زنانه رو درون خودمون پرورش بدیم باید پیدا کرد سر منشا تفکراتی رو که مثل غده سرطانی درون جامعه ما در حال گسترشه.تفکری که روحیه زنانه را نشانه عقب ماندگی می بینه و ما رو به این سمت میبره که اگه به احساسات زنانه ات پاسخ دادی، اگر شوهرت رو تائید کردی، اگر با نقشه ها و خیالبافیهاش موافقت کردی و مدام اون رو مورد سرزنش قرار ندادی، اگر کار و فعالیت اجتماعی ات رو به خاطر حفظ پایه های زندگی و ارامش اعضای خانواده ات کاهش دادی، اگر در موقع تصمیم گیریهات از شوهرت نظر خواهی کردی و به نظرش اهمیت دادی!!!متعلق به عصر حجری و از تمدن بویی نبردی.این همون تفکریه که با سرعت فزاینده ای در حال
متلاشی کردن جامعه ماست


*متاسفانه در این نیمه شب نمیتونم کتاب رو پیدا کنم و مشخصاتش رو بنویسم.اینقدر از تموم شدنش خوشحال شدم که نمیدونم کجا پرتش کردم.در پست بعد نام نویسنده و مشخصات دیگه اش رو می نویسم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

تعطیلات

نمی دونم چرا متوقف شدم.اینقدر ضرباهنگ زندگی تند شده که اگه یک روز برنامه هات سر موقع انجام نشه یا بخوای بی خیالی طی کنی به اندازه چند روز از همه چیز عقب میوفتی.فکر می کنم دو هفته ای میشه که چیزی ننوشتم.نه اینکه سوژه ای برای نوشتن نبوده، برعکس هر روز پر از اتفاقاتیه که میشه در مورد هر کدومشون کلی مطلب نوشت.خصوصا بچه که خودشون منشا خبره .اما نمی دونم چرا این مجال رو به راحتی پیدا نمی کنم.من عاشق نوشتن در شب هستم.کلا خلوتهای شبانه رو خیلی دوست دارم.خصوصا وقتی که با یک لیوان چایی که عطر بهارنارنج توش پیچیده و یک بسته شکلات خوشمزه همراه میشه.اما این روزها که خوابیدن سامیار تبدیل به یک پروژه یکساعته شده شب نشینی های من هم دچار اختلال شده.خیلی وقتها بدون اینکه تصمیم گرفته باشم کنارش خوابم می بره.این وضع باعث شده که پروژهای شرکت هم دچار تاخیر بشه.فکر کنم به زودی رئیس محترم از این که اجازه داده بنده در خونه کار کنم حسابی پشیمون بشه.
تعطیلات 5 روزه رو به بروجرد رفته بودیم.شهری در استان لرستان.جایی که من دوران دبیرستانم رو سپری کردم و خاطرات خوبی ازش دارم.یکی از یادگارهای خوب اون دوران دوستی است که هنوز برایم از بهترینهاست و لحظه های زیبایی رو با هم گذروندیم.به نظر من طبیعت زیبای این شهر ارزشمندترین چیزی است که می تونی ببینی.دشتهایی با هزاران رنگ و رودخانه هایی خروشان و پرآب که از میان آنها می گذره
متاسفانه شهر با 15 سال پیش هیچ فرقی نکرده شاید اجناس مغازه ها کمی عوض شده باشه اما همچنان توسعه نیافتگی درش مشهوده.پیش خودم فکر می کردم که تشویق مردم به زندگی در شهرستانها و مهاجرت نکردن به تهران یک شعار توخالیه وقتی هیچ گونه جذابیت قابل مقایسه در شهرهای دیگه کشور ایجاد نمی شه.
.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

سامیار در آغاز هفده ماهگی


سامیار وارد هفده ماهگی شده.این روزها کلمات زیادی رو میگه که بعضی هاش کاملا ساخته خودشه و به سوژه خیلی ارتباطی نداره.داستان مورد علاقه اش "قصه یعقوب"است.یعقوب سرایدار باغیه که بعضی آخر هفته ها میریم.به شدت دوست داره که براش از یعقوب و دو تا هاپو(سگها)وایوایو(گربه)وآب بازی توی باغ تعریف کنیم.هر وقت هم که داره کفشهاشو می پوشه تا بریم بیرون میگه یعقوب.یعنی بریم پیش اون
علاقه زیادی به بازی با گاگا(سنگ ) داره و ما هروز چند تا سنگ همراهمون به خونه میاریم پنجره سالن یکی از جاهای مورد علاقه سامیاره.اینکه مدتی پشت پنجره وایسته و بووو(ماشین) ها رو نگاه کنه.بعضی وقتها اونقدر با حسرت و مظلومیت به بیرون نگاه میکنه که دلت کباب میشه،انگار که چندین روزه که از خونه بیرون نیومده.خوردنیهایی که خیلی دوست داره گگونه هندونه) و دیتون(زیتون)هست به طوری که بعضی وقتها غذاش رو بدون زیتون نمی خوره
.. .

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

دفتر خاطرات

پیدا شدنت از لابلای خرت و پرتهای کمد تصادفی نبود.باید میدیدمت.نمی دونم به عمد تو رو لای این وسیله ها پنهان کرده بودم یا در یک خونه تکونی عجله ای اونجا نصیبت شده بود. در هر صورت جای امنی پنهان شده بودی.جایی که فقط خودم می تونستم پیدات کنم.وخوش موقع پیدا شدی.در لحظه ای که مجال داشتم کمی با تو خلوت کنم و در هوای روزهای دور نفس بکشم.روزهایی که آنقدر دور به نظر میرسد که گاهی فکر می کنم تکه هایی از یک رمان خوانده شده است نه یک تجربه واقعی.
خواندن دوباره ات بعد از سالها حس عجیبی به من داد.احساسی توام با رضایت و اندوه.رضایت از تکامل و رشد.رضایت از اینکه امروز جور دیگری می اندیشم.رضایت از اینکه چشمانم با هر کلامی نمناک نمی شود و با هر نگاه غضب آلودی بغض نمی کنم.اندوهناک از اینکه امروز دغدغه هایم از خودم بزرگتر شده.آنقدر بزرگ که گاه وجودم تاب و تحملش را ندارد و هراز گاهی از گوشه ای لبریز می شود و گاه آنها رادر لحظه های زندگی ام جاری می بینم
.
دفتر خاطرات نارنجی رنگ من یادآور بخشی از وجودم است که امروز در لابلای تجربه ها و نقشهای زندگی پنهان شده یا بهتر بگم مدفون شده.تلاطم لحظه های آغاز جوانی در سطرهای آن موج می زند لحظه های آمیخته با ترس، دلواپسی، اضطراب ،هیجان و شور زندگی.باید به یاد می اوردم که آرامش امروز از دل طوفانهای دیروز حاصل شده و طوفانهای گاه وبیگاه امروز، نتیجه موجهای کوجکی است که در جریان زندگی ام از بین نرفته و هنوز هم بر دیواره های ان می کوبد.نوشته های آنروزها انباشت خاطرات روزانه بود که هرگز روزمرگی نشد.
مدتهاست که روزهایم را نمی نویسم.شاید نمی خواهم روزمرگی هایم در جایی ثبت شود.شاید می خواهم که انها در راه زمان ناپدید شوند
دوست دارم که نه از خود زندگی بلکه از تجربه زندگی بنویسم.آنجایی که تصمیم میگیری یا ناچار می شوی که از درون زندگی عبور کنی.آنجایی که تو در زندگی جاری هستی و زنده بودن را تجربه می کنی. .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

شجاعت مادرانه

به تازگی متوجه شدم که یک مادر علاوه بر تمام خصایص و ویژگیهایی که باید داشته باشه، حتما حتما باید شجاع باشه و بتونه با خیلی چیزها از قبیل موجودات چارپا، خزنده، درنده و حشره مواجه بشه و خم به ابرو نیاره.علاوه بر اون در هر موقعیتی که قرار گرفت بتونه سریعا بر ترسهای درونی اش که معلوم نیست از کجا اومده غلبه کنه و هر عمل متحیر العقولی رو که لازم باشه انجام بده.
این روزها که سامیار نسبت به محیط اطرافش هشیارتر شده و داره حیوون های مختلف رو از هم تشخیص میده و حتی به اونها علاقمند میشه، من دارم می فههم که ترس و مشکل من فقط با سگ نیست.تقریبا از هر موجود چارپایی وحشت دارم.البته هنوز هم ترسم از سگ با بقیه خیلی فرق داره.نمی دونم این ترس از کی توی وجود من اومده.خانواده ام هیچ خاطره ای از مواجه من با سگ در دوران کودکی ندارند و این موضوع رو هم که من رو از سگ می ترسوندن انکار می کنن.در هر حال از زمانی که یادم می اد من از این موجود باوفای چارپا در هر شکل و اندازه ای و با هر نژادی مثل سگ می ترسم البته از سگهایی که به جایی بسته شده اند و فقط پارس می کنن کمتر می ترسم که شکر خدا بیشتر مواجه ام با این موجود در همین موقعیت و تقریبا از فاصله های نه چندان نزدیک بوده. چند باری هم که سگ آزاد و در بند نبوده ای به سمتم امده تقریبا در فاصله بیشتر از 20 متر مهار شده هرچند تاثیر خودشو گذاشته و کار به آب قند و چیزهایی از این قبیل کشیده شده.
یادم میاد یکی از این دفعات در حیاط خونه یکی از دوستان پدرم مشغول معاشرت و لذت بردن بودیم که یکهو سگ خونه پارس کنان به سمت ما اومد.آخرین صحنه ای که قبل از هوش رفتن یادمه اینه که من جبغ زنان روی صندلی بودم.بعدها فهمیدم که یکی از مدعوین اون مهمونی جهت امر خیر خواستگاری اونجا اومده بود ولابد از دیدن شجاعت من از دادن پیشنهاد صرفنظر کرد.
در هیچ کدام از موقعیتهایی که پیش میومد ضرورت حل این مشکل رو احساس نمی کردم.اما هفته پیش که به باغی خارج شهر رفته بودیم و خواستم دو تا سگ داخل باغ رو به سامیار نشون بدم فهمیدم که قضیه جدیه.می دونستم که اولین مواجه اون با این موجودات روش خیلی تاثیر میذاره و می بایستی به بهترین صورت باشه.در ضمن باور دارم که بچه ها احساسات واقعی پدر و مادرشون رو خوب می فهمن.پس ظاهر سازی هم نمی تونستم بکنم که البته در این مورد اصلا قادر به حفظ ظاهر نیستم.در هر حال توی اون شرایط این امر خطیر رو به پدرش واگذار کردم که بر خلاف من عاشق سگهاست و یکی از دغدغه هاش اینه که این فوبیای من رو به شکلی درمان کنه.
اما پیش خودم فکر کردم که موقعیتهای آینده قابل پیش بینی نیست و من همیشه نمی تونم از یک واسطه دیگه استفاده کنم.بالاخره باید برای تقویت شجاعت مادرانه ام یک فکری بکنم
باید اضافه کنم که مواجه با سگ مهم ترینش بود اما موارد دیگه ای هم پیش اومد که فهمیدم ترس بد جوری توی وجودم رسوب کرده.مثلا وقتی مجبور شدم به خاطر سامیار از یک سرسره نسبتا بلند لیز بخورم و دلم هری ریخت یا موقعی که دم در خونه گربه ای به پام چسبید و مجبور شدم بادندونهای روی هم فشار داده به هیجان و ذوق زدگی سامیار نگاه کنم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

یادبود

چهره زیبایش در تلولو نور شمع مهربانتر شده.صورتش همانطوری است که آخرین بار دیده بودم. می دونم که در ماههای آخر هیولای سرطان چهره دیگری را برایش ارمغان آورده بود اما بعید است که فروغ چشمهایش را گرفته باشه.چشمهایی که در صورت ظریف و کودکانه دختر 9 ساله اش به یادگار گذاشته.خیلی چیزها در موردش نمی دونم.می تونم بگم که خیلی نمی شناسمش.اما همون خاطرات کم و غم و اندوه فراوان بازماندگان بیقرارم می کنه.در یک صندلی خالی کنار دیوار می خزم و برای دو فرشته کوچکی که دامن گرم مادرشان را از دست داده اند می گریم.صدای گریه ام در ضجه های خواهرها گم می شود و من برای غم بزرگشان ناله می کنم. سینا قشنگ نوشته.آنقدر زیبا و جوان بود که مرگش را زلزله ای بزرگ ماند.

سخنران با صدای پر حرارت و نه پر احساس از واقعیت مرگ حرف می زنه.شبیه سخنرانی مجلسی است که حدود یک ماه پیش در همین مسجد آمدم.شخص قبلی برادر یکی از دوستان خوبم بود و امروز مجلس یادبودی از یک زن جوان و مادر دو فرزند.اما برای سخنران فرقی نمی کنه.مرگ، مرگ است و حق است.فرقی نمی کنه که عزاداران مجلس قبلی پدرشان یا برادرشان و یا پسرشان را از دست داده اندوعزاداران امروز مادرشان، خواهرشان و یا دوست عزیزشان را.مهم این است که کسانی که اینجا نشسته اند پند واندرزی را بشنوند و لابد از در مسجد که بیرون می روند با یادآوری مرگ و آخرت دست از اعمال زشت بردارند و با شنیدن حداکثر یک ساعت و نیم نصیحتهای عالمانه!!!!!! به راه راست هدایت شوند
یاد عادت دوم مردان موثر به نقل از مانا می افتم و به اینکه ای کاش در مجالس یادبود به جای شنیدن حرفهای تکراری که تکرار ارزششان را مخدوش می کنه از عزیز از دست رفته مان یاد می کردیم.ای کاش عضوی از اعضای خانواده اش از او یاد می کرد.ای کاش می شد خاطراتی را از دوست شنید و یا شاید از همکاران
ای کاش می شد لحظه های تلخ و ملال آور این مجالس را با خاطره های قشنگ از دست رفته مان سپری کنیم.ای کاش برای عزیزانمان مجالس یادبود می گرفتیم و با یادشان از آنجا بیرون می آمدیم.ای کاش به جای شعار در باب ارزش والای انسان به او احترام می گذاشتیم و به هم یاد می دادیم که مرگ حق است اما زندگی مغتنم است.مجالی است برای خلق زیباییها، آفرینش لحظه هایی که بعد از تو یاد و خاطره ات با آنها پیوند می خورد و بعد از مرگ یادگارهای توست که باقی می ماند.ای کاش میشد به جای آنکه بازماندگان را با توصیفهای دلخراش به ضجه واداشت آنها را با یادها و خاطرات متاثر کرد.کاش میشد که تمام این زمان یک ساعت و نیمه را از او حرف زد.آنکه همه به احترامش اینجا جمع شده ایم .
ای کاش دختر نه ساله اش به جای صدای بی روح سخنران صدای دوست مادرش را می شنید که از خاطرات زیبای گذشته شان می گوید.کاش میشد دردهای عمیق پسر نوجوانش را با یادآوری لحظه های ارزشمند زندگی مادر کمی التیام داد...
روحش شاد....

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

کودک، خانواده، انسان*

کتاب"کودک،خانواده،انسان"رو مدتی پیش تموم کردم.برخی از جمله ها و عبارتهایش برام جالبتر بود، دوست داشتم که در حافظه مجازی ام حفظ کنم
بچه ها به اندازه کافی قاضی، دادستان و شاکی دارند، پدر و مادرها می توانند وکیل مدافع کودک باشند.
هدف بزرگ ما این است که راهی بیابیم که کمک کند فرزندانمان را راسخ تر و انسان بار بیاوریم.
اگر فقط یک نفر هم در دنیا باشد و به ما گوش فرا دهد و احساس ما ار درک کند هر دردی قابل تحمل است.
زمان و مکانی وجود دارد که نباید فهمید کودک چه حس می کند.نباید با او در تماس بود و نباید او را درک کرد.بگذارید کودک گوشه دنجی را در زوایای روحش داشته باشد.
پدر و مادرها به هزار و یک دلیل بچه هایشان را وایسته و عاجز بار می آورند و همه اینها زیر عنوان محبت انجام می گیرد.
هر پدر و مادری می تواند صندوقچه ای زنده از بهترین لحظه های زندگی فرزندش باشد.
اینکه انسان بتواند مسئله ای را تحت کنترل بیاورد بدون اینکه به ارزشهایش پشت پا بزند می تواند عمیقا ارضا کننده باشد...ترکیب قدرت و انسانیت با هم می تواند خیلی موثر باشد.
بچه ها مثل یک گیاه هستند.اگر مرتب آنها را به سمت خورشید بچرخانید صاف بار می آیند.
ما دیگران نیستیم.ما خودمان هستیم.تو، تو هستی.ما همان را احساس می کنیم که هستیم.و در واقعیت هر کدام از ما یک نوع احساس داریم.
اگر قرار است احساسات یک والد چرخ یک خانواده را بگرداند این احساسات باید تحت مراقبت قرارگیرند.اگر پدر یا مادری بیشتر از حد تحملش برانگیخته شود آن گاه با قلبی اکنده از رنج و بدون تعادل روحی می تواند بهترین موقعیتهارا به بدترین آنها تبدیل کنداما چنان که پدر و مادری احساس ثبات آرامش و تعادل کنند هر مسئله ای را می شود تحمل کرد و به انجام رساند و حتی خندید.آن گاه فرزندان در امنیت به سر خواهند برد و می شودگفت تحت مراقبت افراد لایق هستند
وبسیاری نکته های خوب و آموزنده دیگه
*تالیف ادل فیبر-ایلین مزلیش-ترجمه گیتی ناصحی-نشر نی...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

تقدیم به تمام معلمهای زندگی ام*

همیشه روز معلم رو دوست داشتم.شاید برای اینکه با درس و مدرسه خوب کنار اومده بودم یا بهتر بگم عاشقش بودم.یادم نمی یاد هیچ ماه شهریوری رو بدون روزشماری برای شروع مدرسه گذرونده باشم و هیچ اول مهری رو بدون هیجان تا صبح خوابیده باشم.امسال بعد از 26 سال اولین سالی است که روز معلم نه دانش آموزم، نه دانشجو و نه معلم. بعد از 26 سال این روزها با هیچ مکان آموزشی ارتباطی ندارم اما با همه این دوری، باز هم روز معلم هیجان داشتم و مدتی رو با خاطرات گذشته سپری کردم.با یاد تمام اونهایی که در این سالها معلمم بودند، با یاد اونهایی که هنوز می بینمشون و یا سالهاست که ازشون بی خبرم.
با یاد معلمهای دوران دیستان، خانمهای میانسالی که ابتدایی ترین چیزها رو به من یاد دادند، معلمهای دوران راهنمایی که از بعضی خاطره دارم و از بعضی فقط تصویری گنگ و مبهم و معلمهای دوران دبیرستان که ابهتشان بخشی از جذابیت وجودشان شده بود.
معلمهای دوران دانشگاه را به یاد آوردم که استاد بودند و من همیشه تردید داشتم که روز معلم می شود به آنها هم تبریک گفت یا نه.
روز معلم رو دوست دارم چون یادآور بهترین لحظه های زندگی است، لحظه های یاد دادن و یاد گرفتن، لحظه هایی که می تونی زندگی را با تمام درستها و نادرستها پشت در بگذاری و فکر کنی بینهایت وجود دارد چه مثبت و چه منفی.می تونی از قصه کوکب خانم شروع کنی و به داستانهای کلیله و دمنه برسی.می تونی صدها قضیه هندسه رو اثبات کنی بدون اینکه لازم باشه خودت یا هر کس دیگه ای رو نفی کنی.
من روز معلم رو دوست دارم چون آموختن والاترین موهبت دنیاست.
*من این پست رو می خواستم در روز معلم بنویسم.اون روز حس نوشتنم جور دیگه ای بود.اما متاسفانه بلاگر من رو به خانه ام راه نداد.دلم نیومد که از این روز یاد نکنم، هرچند می دونم که هر نوشته ای وقتی با اولین حس نوشته میشه زیباست.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

از ماست که بر ماست

هر چه که بیشتر می گذره و بیشتر در این شهرو این جامعه دست و پا می زنم، بیشتر باورم میشه که هرچه به سرمون میاد از دست خودمونه و ما به اصطلاح متخصصین و کارشناسان هستیم که مرتب تیشه به ریشه خودمون و شهروکشورمون و نسل آینده مون می زنیم.
از طرف شرکت در یک کنفرانس مثلا بین المللی با عنوان "معماری شهری، با رویکردی به هویت شهری"ثبت نام شدم و یک روز و نیم تقریبا معادل 15 ساعت از وقت نازنین خودمو و خانواده ام و حدود 180 هزار تومن از پول شرکت را هدر دادم.
این کنفرانس 10 سخنران ایرانی و 1 سخنران انگلیسی داشت و از این بابت بین المللی شده بود!!!حداقل 4 تا از سخنرانان ایرانی از بزرگان جامعه معماری محسوب می شدند.از اونهایی که اگه برای پر کردن فرم استخدام هم پا توی دفترشون گذاشته باشی می تونی خودت رو از اصحابشون بدونی و حداقل سرت را چند سانتی از بقیه بالاتر بگیری.حالا فکر کنید که مسئول برگزاری این کنفرانس که جوانی با آرمانهای متعالی؟؟؟؟و در پی خدمت به این مرز و بوم بود با دعوت این بزرگان به چنین کنفرانس پرمقداری(البته به لحاظ ریالی) سرش به کجاها که نرسیده بود....
خیال ندارم که در اینجا وارد جزئیات ماجرا بشم و بگم که در طی سخنرانیها چه بر سرروح و روانم اومد و چند تا مسکن خوردم، صحبت از جزئیات و نقد متن سخنرانیها رو گذاشتم برای مقاله اعتراض آمیزی که می خوام بنویسم و در یک مجله تخصصی چاپ کنم، فقط همین رو بگم که چیزهایی که شنیدم شبیه مقاله های غیر تخصصی بود که درروزنامه ای مثل همشهری می خونی.از اون دست نوشته هایی که برای آگاهی مردم عادی می نویسند،برای اونهایی که حتی ممکنه توی عمرشون نه معمار دیده باشند و نه به معماری ونقش اون فکر کرده باشن.یا از اون دست صحبتهایی که توی تاکسی وقتی آدمها با هم درد دل می کنن می شنوی.اغراق نمی کنم، تمام آن چیزی که دستگیرم شد این بود که شهرهای ما زشت هستند، قابل زندگی نیستند، در گذشته خیلی خوب بودند، چقدر پیاده توی شهرهای قدیمی راحت بود و ...
البته به جز اینها چیزهای دیگه ای هم دستگیرم شد، اینکه آقای فلانی بزرگ، چند سال خارج بوده، با سفیر فلان کشور نهار خورده، در فلان جا و فلان جا کار کرده، اولین فارغ التحصیل کشور در فلان رشته بوده و البته رزومه های کاری آقایون، بعضی تصویری و بعضی شفاهی.
اما اوج فاجعه سخنران انگلیسی بود که به خاطر وجودش این کنفرانس بین المللی شده بود.یک اقای میانسال متمایل به مسن(من هیچ وقت نمی تونم سن آدمها رو حدس بزنم) که بازرس محلی املاک در شورای شهر آکسفورد بود . امده بود تا یکی از تجربیاتش رو در مورد بازسازی و احیای یک زندان قدیمی در شهر آکسفورد یگه.با چیزی کمتر از 10 اسلاید که تنها دو تصویر در تمام اونها بود.از حق نباید گذشت که سخنران این فرستاده اجنبی یک مزیت بزرگ بر سخنرانی هموطنان بزرگوار داشت.بازرس گرامی از یک موضوع مشخص و در یک چارچوب روشن صحبت کرد، هر چند که کل مطلب حرف تازه و جالبی نداشت.
پیش خودم فکر می کنم که چرا یک شخص باید این اجازه رو داشته باشه که وقت و هزینه دیگران رو به راحتی هدر بده، بدون اینکه پاسخگو باشه؟چرا متخصصین ما فقط می تونن حرفهای کلی بزنن و طرح مسئله کنن بدون اینکه لازم باشه در جهت پیدا کردن راه حل تلاش کنن؟چرا یاد گرفتیم که اینقدر تظاهر کنیم، تظاهر به وطن پرستی، تظاهر به اخلاق حرفه ای، تظاهر به تعلق به شهرمون ، تظاهر به خدمت رسانی و تظاهربه....
چرا به یک آدم دست چند خارجی این اجازه رو می دیم که بیاد و وقت با ارزش کارشناسهای مملکتمون رو بگیره و پول اونها رو هدر بده بدون اینکه مطلب درخور و مناسبی ارائه بده، چرا اجازه می دیم که ادمهایی که از اونطرف مرزهای این کشور میان، فکرکنن که میشه هر مزخرفی رو تحویل این مردم داد بدون اینکه آب از آب تکون بخوره ....
جواب سوالهامو نمی تونم پیدا کنم، اما باور دارم که نسل ما باید این رسوب ضخیمی رو که روش بسته برداره و به نسلی گذشته ای که داره از زیر بار مسئولیت شونه خالی می کنه اعتراض کنه و بدونه که اگه وضع به همین سیاق ادامه پیدا کنه، نسل بعد حق داره که ما رو اعدام کنه، حتی سزاواره اعتراض هم نیستیم.....

۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

از هر زنده ای زنده تر

با بی تفاوتی نگاهم می کند و می گوید:"جنازه ای آنجا نشسته."وحشتزده نگاهش می کنم، جنازه؟!!! اینجا؟؟؟جنازه نشسته؟؟؟قبل از این که هجوم سوالات به سراغم بیاد سراسیمه وارد اتاق می شم...تو را می بینم که به روی صندلی نشسته ای و با چشمان نیمه باز به بی انتهایی نامعلوم نگاه می کنی.راست می گه، بی شباهت به جنازه نیستی، چهره رنگ پریده، دستان سرد و وجود بی رمقت از تو یک تصویر جنازه ای ساخته.حداقل کسانی که تو را نمی شناسند می توانند این تشابهات رو زود پیدا کنند.اما من که تو را خوب می شناسم، حتی در این اتاق نه چندان روشن هم برق چشمانت را میبینم.یادم میاد وقتی کوچک بودیم کسی گفته بود که چهره تو سرشار از زندگی است و تو خندیده بودی.هنوز هم هر وقت از آن جمله یاد می کردم می خندیدی و من زندگی را در وجودت باور داشتم.بزرگتر که شدی آدمهای زیادی گفته بودند که چهره تو پر از آرامش است و حتی دوستی تو را گوهر صدا می کرد و تو هر بار خندیده بودی و من همه حرفها را باور داشتم.اما تو امروز جنازه بودی...و من باور نداشتم.
کنارت می نشینم.می دانم که دوست داری حرف بزنی، بغض گلویت را می بینم،منتظر می نشینم تا از سکوت خارج شوی.از آن طرف اتاق صدایی ضعیف و دلنشین تو را صدا می کند.یکباره بلند میشی.قامت بلندت هم این روزها خمیده تر شده و قوز پشتت نمایان تر.نفس عمیقی می کشی و به سمت صدا میری.به کودکت که نگاه می کنی لبخندی تمام صورتت را پر می کند.بغض گلویت را فرو داده ای و یا در جایی مخفی کرده ای.باور داری که با کودک بایستی به شادی زندگی کرد و به گرمی او را در آغوش می گیری.
کودکت دوباره به بازی مشغول می شود و تو بی صدا بر می گردی وچهره ات دوباره تکیده می شود.روبه رویم می نشینی و به من نگاه می کنی.به منی که از هر زنده ای زنده ترم.شاداب و سرحال، آراسته و پر انرژی، پر از حرفهای امید بخش و به دور از هر گونه ناامیدی.اینها توصیفی است که تو همیشه از من می کنی و من هم از این القاب خرسندم.به دستانم خیره می شوی.می دانم که به سرخی ناخنهایم نگاه می کنی و اینکه هنوز لاک روی آنها خشک نشده.حدس می زنم که مثل همیشه می خواهی از خوش فرمی و زیبایی انها تعریف کنی و تو فقط نگاه می کنی.
به دستان در هم گره خورده ات نگاه می کنم.ناخنهایت مدتهاست که کوتاه مانده بدون هیچ رنگ وبرقی و تو این را هم پذیرفته ای مثل تمام تغییراتی که این روزها برایت اتفاق افتاده.نگاهت دوباره با من گره می خوره.بغض گلویت دوباره برگشته.پیش خودم فکر می کنم که تو از کی جنازه شدی؟تو که عاشقانه نفس می کشیدی، تو که خنده های مستانه داشتی، تو که به جای راه رفتن می دویدی، تو که به جای همه حرف می زدی وبه جای حرف زدن فریاد می کشیدی، تو که از هر زنده ای زنده تر بودی...

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

از پشت پرده های اشک

یادم میاد آخرین باری که خوندن یک کتاب اشکم رو در اورده بود 14 ساله بودم و کتاب "دلاور زند"رو می خوندم.کتابی درباره زندگی لطفعلی خان زند.اون دوره خیلی به خوندن رمانهای تاریخی علاقه پیدا کرده بودم.از اون به بعد از خوندن خیلی کتابها تحت تاثیر قرار گرفتم اما یادم نمی یاد که به اندازه دیروز متاثر و غمگین شده باشم.
کتاب "پدر آن دیگری*"را در پشت پرده ای از اشک خوندم.از همون صفحات اول بغضی راه گلویم رو بست و تا چند ساعت بعد از تموم شدن کتاب هم نتونستم این بغض رو فرو بدم.در بعضی قسمتها به پهنای صورتم اشک ریختم.فکر می کنم علت اصلی اینهمه تالم و ناراحتی این بود که این کتاب در مورد یک کودک چهارساله است.کودکی که در دنیای کوچک خودش از نزدیکترین کسانش آزار زیادی می بینه.آزاری از سر نادانی و با وسعتی به بزرگی یک عمر زندگی.
از وقتی سامیار به دنیا اومده یا بهتر بگم از وقتی مادر شدم، نمی تونم هیچ چیز ناراحت کننده ای رو در مورد بچه ها تحمل کنم حتی توی کتاب و فیلم.ناراحتی بچه ها حتی در عالم تخیل هم آزارم می ده.وقتی توی خیابان کودک غمگین می بینم یا مادری که با کودکش نامهربانی می کنه، قلبم فشرده میشه.هیچ وقت دلم نخواست فیلم "میم مثل مادر" رو ببینم.
کتاب "پدر آن دیگری"رو شاید نشه به لحاظ ادبی کتاب در خوری دونست، اما به نظر من کتاب تامل برانگیزیه.شاید نکته های اون رو قبلا در کتبهای مختلف خونده باشیم و یا از کارشناسها شنیده باشیم اما وقتی این آموزه ها توی قصه میاد و با داستان روایت میشه جلوه دیگه ای داره.خاطرت می مونه که :
بچه ها به اینکه براشون غصه بخوریم احتیاج ندارن، اونها به شادی و عشق نیاز دارند.
بچه ها نباید حرفهای مایوس کننده و انتقاد آمیز رو بشنون مخصوصا وقتی در مورد خود اونهاست.
بچه ها نباید فکر کنن که عامل ناراحتی پدر و مادرشون هستند.اونها نمی تونند خودشون رو برای این موضوع ببخشن.
بچه ها عشق واقعی رو با تمام وجودشون حس می کنن و در حافظه ابدی زندگیشون نگه می دارن...
آقای سلطانی عزیز از معرفی این کتاب ممنون.
*کتاب "پدر آن دیگری"نوشته پرینوش صنیعی،انتشارات روزبهان
.سینا جون از اینکه نوشته های قشنگت رو در" اتاق اول" میخونم خیلی خوشحالم.

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

شاهزاده خانوم

روزهای بهاری نه تنها سامیار بلکه من رو هم بیقرار کرده.به هر بهانه دلم می خواد که بیرون بزنیم و به قول پسرم "ددر" بریم.
حدود 5 بعدازظهره وما در پارک نزدیک خونه هستیم.سامیار مثل همیشه گوشه ای رو برای خاک بازی و جمع کردن سنگ پیدا کرده و با تمرکزبسیار بالا مشغول کار خودشه.هیاهوی دخترکهای دبستانی با لباسهای بنفش و منقعه سفید فضای اطرافم رو پر کرده.صداهاشون در هم گره خورده و فقط اصوات نامفهومی میشنوم.کمی دورتر از ما خانم جوانی مشغول خوندن کتابه.چقدر دلم خواست که من هم گوشه می خزیدم و یکی از دهها کتاب نخونده ام رو دست می گرفتم.شاید بعد از تموم شدن کتاب بادبادک باز خوندن "هزار خورشید تابان "بچسبه.شاید هم نه!در هر حال که الان نمی تونم لحظه ای از پسرم چشم بردارم، چون که هر از گاهی تصمیم می گیره مزه یکی از سنگها رو بچشه.نمی دونم این تجربه محیط از طریق دهان تا چند سالگی ادامه داره؟؟؟
سامیار محل بازیش رو عوض می کنه و ما به گوشه دیگری از پارک می ریم.دو تا دختر بنفش پوش در کنار ما مشغول جروبحث هستن.از بین حرفهاشون می فهمم که می خوان نمایشنامه اجرا کنن.بخشی از یکی از فیلمها یا کارتونهایی که دیدن.قسمتی که شاهزاده خانم منتظر اومدن امیره.هر دو تا دلشون میخواد که نقش شاهزاده خانم رو بازی کنن.پیش خودم فکر می کنم که ما از کودکی همیشه دلمون می خواد که شاهزاده ای باشیم برای اینکه روزی پسر شاه به سراغمون بیاد.انگاری که لذت شاهزاده خانم بودن فقط برای شنیدن صدای پای اسب پسر شاهه.
دخترها بالاخره شروع به بازی می کنن و حقیقتا که نقش شاهزاده برازنده این دختر زیبای معصوم دبستانی است.ظاهرا طبق داستان وقتی امیر وارد میشه شاهزاده مشغول رقصیدن و آواز خوندنه و این شاهزاده کوچولو چقدر زیبا می رقصه.نگران رسیدن اسب امیرم که چشمم به سامیار میوفته و میبینم که مزه دو تا سنگ رو با هم امتحان کرده.
نمی دونم شاهزاده خانم و امیر در این همه سروصدا چطورزمزمه های همدیگرو میشنون.کمی اونطرفتر چند پسر 11-12 ساله با لباسها خاکی و هیاهوی زیاد دارن با کلوخها "خمپاره" درست می کنن و همدیگر رو با "خمپاره های" بزرگتر تهدید می کنن.نمایشنامه قطع میشه چون صدای جنگجوهای پارک خلوت شاهزاده خانم و امیر رو بدجوری خراب کرده.
به پسر کوچکم نگاه می کنم.هنوز مشغول جمع کردن سنگها و جا به جا کردن اونهاست.شاید داره مقدمات ساختن یک خمپاره بزرگ رو فراهم می کنه، شاید هم می خواد خونه ای محکم و ایمن برای شاهزاده خانوم بسازه...

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

لحظه های نوروزی

تعطیلات هم به آخر رسید.نیمی در تهران و نیمی در شمال.تهران در روزهای عید با هوای تازه بهاری ، تهران دیگه ای است.در این روزها یادم می افته که این شهر رو دوست دارم.که تهران زیباست.این که بعضی وقتها ازش عصبانی هستم و سرش داد میزنم یک دلخوری آنی است و من این شهر رو با تمام چیزهایی که داره دوست دارم.درختهایی که تازه سبز شدن و دود ماشینها هنوز فرصت نکردن رنگشون رو عوض کنن، کوههایی که هنوز از بشت بعضی برجهای شهر دیده می شن، کوچه هایی که هنوز نشانه هایی از آشنایی و خاطراتی از گذشته رو توی خودشون حفظ کردن و بدن هاشون رو به بولدوزهای بی رحم نسپردن.
رفتن به شمال اون هم با کودکی که تازه داره دنیا رو میشناسه حال وهوایی داره.شاید توی این سفر خیلی مجال این نبود که مدتی کناردریا بشینم و خودم رو به امواج بسپارم، شاید نتونستم که ساعاتی رو با سینا فارغ از هیاهوی زندگی روزمره و برنامه های تمام نشدنی بگذرونم، اما تونستم ماسه بازی کنار دریا را با پسرم تجربه کنم.تونستم برق شادی رو توی چشماش ببینم وقتی موفق شد با یک بیلچه ذره ای ماسه را در سطل بندازه.تونستم ببینم که از کشف سنگ بازی و به هم زدن اونها چقدر کیف می کنه.تونستم چشمهای خیره اش رو به آتیش ببینم و با تمام وجودم فهمیدم که طبیعت برای بچه ها منبع بی پایان لذت است.

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

نوروز مبارک

دلم می خواست که در لحظه های پایانی سال 86 آخرین پست سال و تبریک نوروز را بنویسم که متاسفانه نشد.اما هنوز هم عیده و روزهای زیبای شکفتن و زندگی است.
آغاز روزهای زیبای بهاری و شروع سالی جدید را به همه شما تبریک می گم.لحظه هایی سراسر عشق و سرشار از سلامتی را برایتان آرزو دارم.

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

جور دیگر باید دید*

چیزی از صفحه های تقویمم نمانده، هرچی حساب می کنم کارهای انجام نشده من با تمام شدن سال تمام نمیشه.اما این نگرانی باعث نمیشه که دلم نخواد بهار هرچه زودتر از راه برسه.اونقدر شوق شروع یک سال جدید رو دارم که علیرغم گرفتاریهای زیاد این روزها سرحال و پر انرژی ام.
داشتن یک وبلاگ و نوشتن در اون برای من یک اتفاق جالب و تاثیر گذاره.از وقتی که نوشتن رو شروع کردم خیلی چیزها برام سوژه شده.به همه چیز جور دیگه ای نگاه می کنم.دلم می خواد در مورد خیلی چیزها بنویسم و با آدمهایی که می شناسم و نمی شناسم در میون بذارم.حتی اگه خواننده زیادی هم نداشته باشه، بالاخره یک جایی ثبت میشه.جایی فارغ از زمان و مکان.
چون با مانای به یاد ماندنی خیلی موافقم ودلم می خواد لحظه ها رو با فکر خوب و کار خوب پر کنم، سعی می کنم که از هر چیزی جنبه های دلنشین ترش رو پیدا کنم، هر چند که ممکنه همیشه موفقیت آمیز نباشه.
دلم می خواد از لحظه های خوب ودلچسب زندگی با پسرم بگم.از اینکه بچه ها والاترین پدیده های هستی اند.از اینکه بچه داشتن یعنی آزادی ذهن نه گرفتاری جسم، یعنی انرژی نه خستگی، یعنی باهم بودن نه از همه بریدن، یعنی هیجان، یعنی لبخند، یعنی عشق...
دلم می خواد بگم که میشه به جای نگاه کردن به آشغالهای توی پارک و غصه خوردن، به زن و مرد کهنسالی نگاه کرد که با چشمان سرشار از تحسین به تو و کودکت نگاه می کنند و آرام درهوای نه چندان زلال این شهر قدم میزنند.
دلم می خواد بگم که من هر روز دلم برای اینجا تنگ میشه.برای نوشته های خانم شین، برای نکته های عالی و به یاد ماندنی مانا.دلم می خواد بگم که من هر روز به خونه جدید آمیتیس سر می زنم به این امید که اون رو خوشحالترم ببینم.از بهاره سراغ می گیرم تا حس نکنم که کیلومترها از هم دوریم.و به خیلیهای دیگه که از بودنشون لذت میبرم.
دلم می خواد بگم از اینکه خواهرنازنینم از اون ور دنیا اینجارو میخونه خوشحالم.از اینکه یکی از دوستان ارزشمندم به اینجا سر میزنه و سکوت میکنه ناراحت نیستم،هنوز برای شکستن این سکوت زمان هست.
دلم می خواد هزارها فکر خوب و کار خوب رو بگم و بشنوم.
*سهراب سپهری

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

بی تعلقی

پشت دیوارهای این خونه همه چیز غریبه است.شش سال ونیم زندگی توی این محل هنوز نتونسته من رو با محیط اطرافم آشتی بده.هنوز هم مثل روزهای اول کوچه ها و مغازهاش رو نمی شناسم.هنوز هم دلم نمی خواد که اینجا قدم بزنم، از اینکه پسرم رو توی این محل به پارک ببرم حس خوبی ندارم.ترجیح میدم جای دیگه ای ببرمش غیر از اینجا.
این محله ای که نمی دونم سر وتهش کجاست،با هیچ کدوم ازچیزهایی که خوندم و میشناسم قابل تعریف نیست.هیچ چیزی شبیه حس تعلق و دلتنگی در من به وجود نمیاره.خیلی راحت پذیرفتم که اسم خیابونش یکهو عوض بشه.برام فرقی نمی کنه کدوم خونه خراب میشه یا کدوم درخت میفته.اینجا فقط و فقط برام یک مسیره که من رو به خونه می رسونه.بعضی وقتها مخصوصا موقعهایی که جو زده میشم و فکر می کنم چیزی از شهرسازی سرم میشه دنبال یک راه حل می گردم.یک کاری، یک اقدامی که این محله های بی در وپیکر و بی اصل و نسبی رو که مثل قارچ توی تمام شهر پخش شدن، کمی دلنشین ترکنه.
دیشب باز هم خواب خونه قبلیمون رو دیدم.پست بهاره رو که امروز خوندم من رو برد به حال و هوای اونجا.وقتی برای بازی ترانه ها می نوشتم، خیالم توی کوچه های اونجا پرسه میزد.هفته پیش که سامیار رو پارک گفتگو بردم از جلوی خونمون رد شدم و چقدر هر دفعه دلواپسم که نکنه این بار آخره که خونه رو می بینم.نکنه بار بعد این خونه دو طبقه آجری خراب شده باشه و جاش یک ساختمون چند طبقه سنگی نشسته باشه.
و امشب که در سکوت نشستم باز هم دلم براش تنگ شد و یادم افتاد که چقدر این محله رو دوست ندارم.

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

همه زیباییها تقدیم تو باد

کودک نازنینم، دلم می خواد که همیشه چشمهای قشنگت رو به خوبیها و زیباییها باز کنی. دلم می خواد به جای راه رفتن روی زمین سخت پر از سنگلاخ راه رفتن روی زمینی نرم و مطمئن رو تجربه کنی.دلم می خواد که به جای شنیدن صدای دشنام و فریاد همسایه آوای یک موسیقی دلنشین وجودت رو سرشار کنه.دلم می خواد که به جای صدای آجر و سنگ و کامیون از پشت پنجره ها ی اتاقت صدای آواز بلبلها رو بشنوی.دلم می خواد که به جای کودک فقیر بی پناهی که امروز از پشت شیشه های ماشین توجه ات رو جلب کرده بود، به روی کودکان شاد لبخند بزنی. دلم می خواد به جای اینکه دستت رو به شاخه های خشک درختان بگیری، انگشتانت رو روی گلبرگهای لطیف گلهای زیبا بکشی. دلم می خواد وقتی سرت رو بالا می کنی به جای رنگ خاکستری، آبی زیبای آسمون رو سرت حس کنی. دلم می خواد به جای چهره های مغموم و گرفته اطرافت، آدمهای عاشق ببینی.
دلم می خواد که از جعبه جادویی تلویزیون به جای خشم و ناسزا فقط ترنم زیبای دوست داشتن رو بشنوی. دلم می خواد که ماهی کوچولوی کارتونی که دوست داری هیچ وقت طعمه صیاد نشه. دلم می خواد که توی شعرها هیچ وقت بزی شکم گرگ رو پاره نکنه و گرگه هیچ وقت تصمیم نگیره که گوسفندها رو بخوره.
دلم برات همه زیباییهایی که هست و نمی شناسمشون رو می خواد.

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

بازی ترانه ها

خانم شین عزیز از اینکه من رو به بازی ترانه ها دعوت کردی ممنون.این بازی باعث شد که تعدادی از خاطرات خوب گذشته ام برام تداعی بشه، ماندگاری این ترانه ها برای من به سبب خاطراتی هست که با اونها گره خورده

1- یکی از ترانه های ستاربرای من یاداور خاطره ای ناب و فراموش نشدنیه، متاسفانه متنش را نیمه یادمه چون فقط یک بار شنیدم حدود سیزده سال پیش و همون یکبار کار خوش رو کرد.
تو ای سروناز من ....
میخوام عاشقت بشم...
گل یاس گل پونه، به قلبم زدی جوونه
آخه بیقراری و چشم انتظاری مو کسی نمودونه نمیدونه
خیلی خوشحال میشم اگه کسی این آهنگ رو به من بده.سالهاست که دنبالش می گردم
2-آهنگ ابی :
کی اشکاتو پاک میکنه وقتی که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری
در روزهای اول آشنایی ، سینا این آهنگ رو با پیانو زده بود وروی نوار ضبط کرده بود.
3-آهنگ گل گلدون سیمین غانم که این یکسال اخیر به ترانه لالایی سامیار تبدیل شده :
گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
4-آهنگ مرضیه:
می گذرم تنها از میان گلها
گه به گلستانها گه به کوه و صحرا
5- آهنگ دلکش:
امید جانم ز سفر باز آمد
شکر دهانم ز سفر باز آمد
6-بازهم آهنگ دلکش:
آمد
آمد با دلجویی
گفتا با من
تنها منشین
برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را
7-با همه چیزهایی که نوشتم این روزها بیشترین آهنگی که زمزمه می کنم :
توپ سفیدم قشنگی و نازی
حالا من می خوام برم به بازی
سامیار این شعر رو خیلی دوست داره و در طول روز بارها و بارها می خونمش.

لحظه های خوب ماندنی

آخرین باری بود که با ماشین دانشگاه از پیچ وخم های جاده هراز بر می گشتم.تنها بودم و فرصت خوبی بود تا بی خوابی شب قبل رو جبران کنم.جاده خلوت بود و بر عکس همیشه امروز هوا روشن بود که بر می گشتیم.نور خورشید روی برفهای یکدست کنار جاده افتاده بود.چقدر دلم یک موزیک خوب می خواست، اما راننده دانشگاه به ندرت موزیک می ذاره و من هم خودم هیچ وسیله پخش همراهم نبود.
مثل ادمهای مست بودم، نه هشیار و نه خواب.در یک خلسه خوبی رفته بودم.جاده شمال و هوای آفتابی و برفهای دلچسب و از همه مهمتر سکوت اطرافم خیلی دلنشین بود.برای اولین بار بیقرار رسیدن نبودم.شاید برای اینکه خیالم راحت بود که بار آخره.دفعه های پیش تمام طول راه فقط به رسیدن فکر می کردم.از اینکه یک روز کامل رو از سامیار دور بودم خیلی اذیت میشدم.به خاطر همین هم با دانشگاه و تدریس علیرغم همه جذابیتی که برام داشت خداحافظی کردم
خوشحال بودم که این دفعه همسفری نداشتم.چقدر دلم برای یک خلوت چند ساعته با خودم تنگ شده بود.پرنده خیالم یکجا بند نمی شد حال و هوای آدمهای عاشق رو پیدا کرده بودم.یاد روزها بیقرار سالهای پیش افتادم.موقعی که تازه داشتم عاشق میشدم.موقعی که دلم می خواست و نمی خواست.بعد از مدتها دوباره با یادآوری بعضی خاطرات بند دلم پاره شد چقدر خوشحالم از خاطراتی که دارم و چقدر دلگیرم از خودم که همیشه با تعصب های بیخود و ترسهای بیجا نذاشتم که لحظه های بهتری رو تجربه کنم.چقدر دلم برای روزهای عاشقی تنگ شد. روزهای دلواپسی، روزهایی که یک نگاه می تونه تصویر تمام روزت باشه و یک کلام زمزمه تمام هفته ات .الان هم عاشقم اما این عاشقی شکل دیگه ای.امروز من یک مادرعاشقم، امروز من یک همسرعاشقم جنس این عاشقی با تجربه سالهای پیش خیلی فرق می کنه.عشق امروزم پسندیده و مورد تائیده، اما عشق اون روزها سزاوار مذمت و نکوهش بود.عشق امروزمی تونه آسمانی بشه اما عشق اون سالها زمینی بود و آلوده به هزار تهمت ناروا
من دلم برای اون لحظه های عاشقی تنگ شده.برای اون موقعهایی که برای به دست آوردن لحظه ای با هم بودن زمین و زمان رو به کمک می گیری.برای لحظه هایی که بی خبری امانت رو می بره برای لحظه هایی که دلت می خواد ابدی بشه.نمی دونم شایدم این تجربه رو فقط مال اون دوره هاست، دوران آغاز جوانی و بی خیالی
. ..

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

شکل دیگری از زندگی

امروزوقتی که سامیار به خواب بعدازظهر رفته بود، برخلاف همیشه ظرفهای نشسته، آشپزخانه نامرتب، اسباب بازیهای بهم ریخته و پروژه های تلنبار شده شرکت رو فراموش کردم و با کتاب "کودک، خانواده، انسان"به جستجوی درونم رفتم.چند جمله ای می خوندم و کمی فکر میکردم.هنوز خیلی جلو نرفته بودم که صدای جیغ و ناسزا خلوت زیبایم رو بهم ریخت.صدا مثل همیشه از خونه روبرویی بود.روبروی پنجره اتاق ما معلمی زندگی میکنه که برای تربیت پسر و دختر 7ساله و 11 ساله خود راهی رو جز فریاد و دشنام نمیشناسه .سامیار چهار ماهه بود که یکبار با صدای جیغ خونه روبرو وحشت زده و گریان از خواب پرید.اونقدر ناراحت بودم که برای اولین بار به در خونشون رفتم.در رو که باز کرد قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:"ببخشید، بچه ها دعوا کردند.سر دخترم به شوفاژ خورده برای همین داشت گریه میکرد."و بعد در کمال بیرحمی دخترش رو صدا کرد تا بیاد و جلوی من اون رو ادب کنه تا دفعه دیگه جیغ نکشه.تصور تحقیر شدن یک بچه معصوم در جلوی چشمانم حالم رو بدتر کرد.براش توضیح دادم که صدای بچه ها، فریادشان و حتی حرفهای نامربوط زدنشان قابل درک و تحمل است، چیزی که تحمل ناپذیر شده فریادهای بی امان بزرگترهاست که هر روز روح و روان ما روآزرده میکنه.با قیافه ای حق به جانب گفت که هر وقت دو تا بچه داشتی که یکیشون هم بیش فعال بود و شاغل هم بودی اونوقت میفهمی که این رفتارها طبیعیه .
گفتگوی اون روز تاثیر زیادی روی من گذاشت.هر بار که این بچه ها رو میدیدم ناخودآگاه حسی شبیه ترحم در من زنده میشد.یک روز از دخترش پرسیدم که روزهای تعطیل تابستون رو چه کار میکنه؟جواب داد:هیچی
پرسیدم کتاب نمیخونی،بازی نمی کنی؟؟؟جواب داد یک کمی تلویزیون نگاه میکنم اما حوصله ندارم کتاب بخونم.معنی حوصله برای یک دختر بچه یارده ساله چی میتونه باشه؟
فکر میکنم که روبروی پنجره اتاق ما زندگی شکل دیگریه، چیزی از جنس بی مهری، از جنس توهین وتحقیرو از جنس احساسی ناخوشایند.

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

احساسات کمرنگ

از دیروز که کتاب "کودک، خانواده، انسان "راشروع کردم تمام مدت دارم در مورد درک احساسات فکر میکنم.چگونه می تونم احساسات کودکم را درک کنم در حالی که از درک احساسات خودم عاجزم.در اکثر موارد وقتی به لایه های درونی وجودم رجوع می کنم نمی تونم بفهمم که ناراحتی و یا خوشحالی من از چیه؟به خاطر اتفاقی است که افتاده یا به خاطر دیگرانی که در ماجرا دخیلند یا به خاطر دیگرانی که ممکنه ناراحت بشن یا به خاطر دیگرانی که؟؟؟؟
از دیروز تا حالا سعی کردم که به جای دلواپسی ها، احساساتم را برای خودم بازگو کنم.باور کردنی نیست که نمی تونم احساس واقعی ام رو پیدا کنم، انگار که زیر لایه هایی از ترس و ناباوری مخفی شده.لایه هایی به ضخامت سی سال زندگی.کسی رو به خاطر احساسات درک نشده ام نکوهش نمی کنم.اگر مادر یا پدرم به جای توصیف احساسات و یا همدردی با من سعی کردند که اونها رو کمرنگ نشون بدن، از نا آگاهی محض بوده و بس.اونها خودشون هم گرفتار احساسات سرکوب شده و از یاد رفته اند.
هنوز بخش زیادی از کتاب رو نخوندم اما همین چند صفحه ذهنم رو حسابی درگیر کرده.نثر ساده و مثالهای ملموس باعث شده که بتونم ارتباط خوبی با کتاب برقرار کنم.قبل از خوندن راهکارهایی که در هر مثال زده ، سعی کردم خودم رو در موقعیت قرار بدم و جوابی برای مشکل پیدا کنم، در هیچ کدام موفق نبودم
در این چهل صفحه اول جمله هایی زیادی رو خط کشیدم که مداوم بخونم و بهش فکر کنم و صد البته به اونها عمل کنم.به نظرم روش توصیف کردن به جای متهم کردن، راهنمایی کردن به جای سرکوفت و مواخذه، همدردی به جای خفه کردن و نفی احساسات روشیه که میتونه نه تنها بچه ها بلکه جامعه رو متحول کنه.
از دوستای خوبم خانم شین و مانای به یادماندنی به خاطر معرفی این کتاب خیلی ممنونم

برای یک قرار قبلی باید به شرکت می رفتم.مامانم سرما خورده بود و مجبور بودم که سامیار رو با خودم به شرکت ببرم. یک ساعتی با هم در شرکت بودیم.سامیارماژیکهای طراحی رو دوست داشت و همه رو امتحان کرد، از نشستن روی میز جلسات آقای رئیس لذت برد، دست کردن توی قندون اتاق حسابداری براش جذاب بود، برای دخترهای خوشگلی که دورش جمع شده بودند ناز کرد و بغلشون نرفت و در آخر توی آتلیه خسته شد و گریه کرد ومن در نمام این مدت تمام آموخته ها و دانش تازه کسب کرده خود رو فراموش کرده بودم ودستپاچه و نگران در انتظار رفتن بودم.اون جا بود که فهمیدم چیزی که با وجودم گره خورده و در درونم رسوخ کرده به این راحتی وبا خوندن چند تا کتاب از من جدا نمی شه.زمان می خواد و تمرین و تمرین وتمرین.....
...

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

لذت امروز

بچه ها مصداق زندگی در لحظه اکنون هستند.باید آنها را در حال دریابی، نمی توانی به لحظه ای دیگر واگذارشان کنی.هرگز نمی توانی خنده و شادیت را در زمانی غیر از اکنون با آنها همراه شوی.برای آنها فردایی که امروز را به خاطرش از دست می دهی وجود نداردو اگر امروز را از دست دادی فردایی برای جبران وجود ندارد. فردا لحظه ای تازه متولد شده است که نیازهای اکنون خود را بر می تابد نه دیروز از دست رفته را.
لحظه های من با سامیار وقتی دلچسب و زیباست که به او در همان زمان نیاز پاسخ می گویم.هیچ وقت نمی توانم بازی را به لحظه دیگر واگذار کنم.خنده ام برای او وقتی ارزشمند است که در لحظه شادمانه او بخندم نه در یاد زیبایی لحظه های گذشته.
این زمان برای من فرصتی است که خود را از دغدغه های فردای نیامده آزاد کنم و لذت امروز و اکنون را که سالهاست تباه کردم، به دست آورم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

اگرهای زندگی

  • اگر بخواهی از آرامش بخش ترین چیز در دنیا نام ببری، از چه چیزی نام خواهی برد؟
  • اگر می توانستی در یک بخش از زندگیت جاه طلب باشی، کدام بخش را انتخاب می کردی؟
  • اگر بتوانی افسانه ای را به واقعیت تبدیل کنی، کدام افسانه را بر می گزینی؟
  • اگر قرار باشد زیباترین واژه را در زبان مادری ات انتخاب کنی، کدام را انتخاب می کردی؟
  • اگر.....سوالات بالا مربوط به کتاب "اگرهای زندگی"انوشته اولین مک فارلین است که دیروز خریدم.به نظرم کتاب بامزه ای است.یک کتاب کوچک 96 صفحه ای با بیش از 250 سوال.به نظرم برخی سوالها می تونند زمینه بازیهای جمعی باشند،بعضی می تونه چندین ساعت و یا حتی چند روز ذهنت رو مشغول کنن، برخی تو رو وادار میکنن خاطراتت رو مرور کنی.

این کتاب و سوالات اون یک بهانه است برای فکر کردن به گذشته ها، به علاقه ها، به باورها و یا چیزهایی که گاهی در زندگی از آنها غافلیم.

از دوستانی که به اینجا سرزدند و نتونستند کامنت بذارن پوزش میخوام.تنظیماتش درست نبود که فکر میکنم مشکل برطرف شد. در ضمن من هنوز موفق نشدم که لیست وبلاگ دوستانم رو اضافه کنم.از کسانی که در وبلاگblog spot می نویسند تقاضای راهنمایی دارم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

درک احساسات کارمند بیمه

نمیدونم بار چندم بود که داشتم به اداره تامین اجتماعی شعبه؟؟؟؟ میرفتم.از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتم افکار منفی و آزاردهنده به سراغم اومد.مطمئن بودم که دوباره یا پرونده نیست یا شماره اشتباهه یا کارمند مربوطه غایبه یا یکی از مدارک ناقصه یا...
اگه به اصرار بابام نبود حتما از خیر این مبلغ ناچیزه بیمه مرخصی زایمان می گذشتم بالاخره رسیدم.طبقه دوم بایگانی:باید تاریخ رسیدن پرونده رو از دبیرخونه پیگیری کنی/
طبقه اول:دبیرخونه:پرونده هنوز نیومده.بعد از کلی اصرار من و اینکه نزدیکه یکماه از ارسال پرونده گذشته کاشف به عمل اومده که تاریخ اشتباه وارد شده.
طبقه دوم:بایگانی
طبقه اول، طبقه همکف، طبقه پنجم، طبقه همکف..........
طبقه پنجم :امور بیمه شدگان:شناسنامه خودت وبچه!
این مدرک دیگه اولین باریه که به گوشم خورده.ضربان قلبم به سرعت میزد .از کارمند مربوطه خواستم که کار من رو راه بندازه تا من فردا شناسنامه رو برای تائید تاریخ زایمان بیارم.قبول نکرد.داشتم منفجر میشدم.سعی کردم برای کنترل خشم خودم احساساتش رو درک کنم."آره تو حق داری، تو یک کارمند خسته هستی که کارت کسل کننده است، تو حقوق خوب نمیگیری، اجاره نشینی،....."نه نمیتونستم.اصلا قادر به درک احساساتش نبودم.دراون لحظه خودم بیشتر از هرکسی احتیاج داشتم که احساساتم درک بشه.سن بچه ام از یک سال گذشته بود و من بعد از بارها مراجعه هنوز کارم انجام نشده بود.یک درک ساده احساسات از طرف اونها می تونست من رو آروم کنه مثلا"شما هم حق دارین، اما اینجا اداره دولتیه با مسایل خودش..."اما متاسفانه احساسات من نه تنها درک نشد بلکه زیر بمباران حرفهای بی ربط و نگاههای تحقیر کننده کارمند بیمه خرد شد.به خودم که اومدم دیدم در روی یکی از صندلیهای اداره نشسته ام و صدای گریه ام فضای اداره رو پر کرده.برای حق بیمه ام نبود که گریه میکردم، برای زمان تلف شده هم گریه نمی کردم.من برای خودم، بچه ام و آینده تمام بچه های این مملکت گریه میکردم که باید چنین فضای آلوده و به دور از از شان انسان رو تجربه کنن. .
یادم به یکی از پستهای مانای عزیزم افتاد.در جواب کسانی که بهش گفته بودند که برای چی اینقدر کتابهای روانشناسی و تربیتی می خونی،مگه ما که بدون کتاب بزرگ شدیم چه اشکالی داریم؟ خیلی خوب به وضعیت امروز کشور اشاره کرده بود.در تائید دوستم بهتون پیشنهاد میکنم یک سری به ادارات دولتی بزنید.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

جادوی حس مادرانه

می بایستی که شرح خدمات مربوط به طراحی شهری در یک پادگان را برای شرکت آماده کنم.آخرین فرصتم بود و همین امشب باید تمام میشد.از طرفی دلم می خواست که سراغ وبلاگهای دوستام برم و با نوشته هاشون انرژی بگیرم. صفحه نوشتن باز بود اما روی موضوع تمرکز نداشتم.بالاخره تسلیم شدم و اولین وبلاگ رو باز کردم .دوست خوبم خانم شین مثل همیشه خوب و دوست داشتنی نوشته بود.به سراغ شرح خدمات برگشتم.دو جمله ای نوشتم اما عطش خوندن هنوز سیراب نشده بود.صفحه بعدی رو باز کردم...مدتی را در فاصله پادگان و نوشته های زیبا که اکثرا مادرانه و پر از احساس بود گذروندم.به نظرم رسید که مقدمه شرح خدمات تکمیل شده.بهش نگاهی انداختم.باور کردنی نبود.فضای پادگان اونقدر پر احساس توصیف شده بود که فکر می کردی قراره در ادامه یک داستان عاشقانه بخونی مثلا درباره یک سرباز عاشق که همه جا حتی فضای خشک پادگان براش پر از زیباییه .به این نتیجه رسیدم که این اتفاق از حواس پرتی و تمرکز نداشتن من نبود.این جادوی حس عمیق مادرانه است که در نوشته های دوستام بود.حسی لطیفی که میتونه حتی پادگان رو پر از زیبایی ببینه . . .. .

امید

نا امیدی مثل یک ایر تیره لحظه های زندگی رو خاکستری می کنه.همه جا بوی غم میگیره.همه چیز رنگ خودش رو از دست میده واز همه مهمتر تو رو از لذت همه داشته ها دور میکنه.
عزیزترینم،باور دارم که این لحظه های سخت، آغاز رسیدن است، آغاز صعود و اوج گرفتن تا آنجا که بالهای توانای تو بدان میرسد و من مثل همیشه عاشقانه تو را در اوج بهترینها می بینم. من، تو و فرشته کوچک خوشبختیمان باید در هوای تازه و زلال امیدواری نفس بکشیم و سرمست از لذت با هم بودن دلهایمان را پر از نور و شادی کنیم
توخوبی و این همه اقرارهاست
احمد شاملو

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

نوستالژی ایرانی

فیلم پرسپولیس رو نگاه کردم.یک انیمیشن سیاه و سفید ساخت فرانسه در مورد ایران.از سال 1978(سال انقلاب) تا 1998.فیلم در مورد زندگی بک دختر کوچک ایرانی است که در سال انقلاب حدودا 5-6 ساله بوده.فیلم دوران اول انقلاب،درگیریها،جنگ ایران و عراق و وضعیت اون موقع رو تصویر می کنه.و بعد وضعیت این دختر که در نوجوانی(زمان جنگ)به اتریش میره.شرایط سخت زندگی او در وین و اختلاف فرهنگ او با دیگران در کنار مشکلات روحی باعث میشه که بعد از مدتی به ایران بر میگرده.ایرانی که می خواد دوران بعد از جنگ رو تجربه کنه.به دانشگاه میره و بعد از مدتی ازدواج میکنه که البته خیلی پایدار نمی مونه.و دوباره بعد از مدتی ایران رو به مقصد فرانسه ترک می منه.
بعد از دیدن فیلم از خودم پرسیدم،ما در چنین جامعه ای زندگی می کنیم؟؟؟؟؟به نظر فیلم صادقی بود البته با کمی نوستالژی ایرانی.بر خلاف بعضی از فیلمهایی که در مورد ایران ساخته میشه هدف خراب کردن فرهنگ ایران و توهین به باورهای مردم نبود.حداقل برای ما که همین جا زندگی می کنیم به نظر واقعی و به دور از اقرار میومد.قصد دارم چند تا نقد در موردش بخونم.

امروز تولد بابای سینا بود.پارسال همین موقع سامیار نوزاد کوچولو بود و ساعتهای طولانی توی بغل من شیر میخورد و با صدای کوچک ضعیفی گریه میکرد.امسال اونقدر بزرگ شده بود که خودش هدیه رو به پدربزرگش داد(البته در ثانیه ای بعد سریع اون رو پس گرفت.) و از هیجان تولد تا ساعت 12 نیمه شب در حال شیطونی بود.البته لازم به ذکره هفته پیش که تولد خودش بود اخلاقش جور دیگری بود.....

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

دنیای مجازی

ساعت پنج صبح یک روز برفیه.تقریبا نزدیک به یک ساعت و نیم هست که بیدارم.این کم خوابیها و بی خوابیها برای من عشق خواب یعنی تحول و تغییر.بعضی میگن این از عوارض مادر شدنه.به نظرم خیلی هم بی راه نیست.وجود درونم همیشه بیداره، نکنه از صدای گریه اش بیدار نشم، نکنه دستم به صورتش بخوره، نکنه راه بیفته و از تخت بیفته و هزار نکنه دیگه که فکر کنم تا ابد با منه.
تجربه نوشتن در وبلاگ تجربه خیلی جالبیه.به نظرم دنیای مجازی اونقدرها هم غیر واقعی نیست.مخصوصا وقتی که ناشناس نیستی.دلت می خواد که آزاد و بی پروا بنویسی، اما دلت هم نمی خواد که هیچ کس نشناستت.دوست داری که اونهایی که می شناسنت صدتوا بشنون و باهات حرف بزن.
ای کاش این تجربه رو قبل از انجام پایان نامه شهرسازی داشتم.فکر می کنم به دنیای مجازی و تاثیراتش روی فضای شهری جور دیگه ای نگاه می کردم. . .

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

برای آغاز

امروز پسرم سامیار یکساله شد.سال گذشته ناب ترین تجربه زندگی ام بود.حضور و تکامل یک فرشته معصوم که در تمامی لحظه هاش به تو نیاز داره.امروز بعد از یکسال با هم بودن فکر می کنم که من بیشتر به او احتیاج دارم. پسرم کم کم داره یاد میگیره که خودش بخوابه، اما من دارم عادت می کنم که اگر کنارم نباشه خوابم نبره.داره یاد می گیره که لحظه هایی رو با خودش بازی کنه و من بدون بازی با او کسل و خموده ام.

تقریبا از به دنیا آمدن سامیار به فکر داشتن یک وبلاگ و حضور در این دنیای بی انتهای با هم بودنها و نبودنها افتاده بودم...نه برای سامیار،نه برای خودم، برای زندگی زیبایی که با هم آغاز کرده ایم.