۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

لیوان نیمه

مهرداد عکسی از چهارسال پیش در فیس بوک گذاشته بود، عکسی از یک مسافرت گروهی و زیر عکس نوشته بود که حالا هرکدام از بچه ها کجا زندگی می کنند، بیشتر از نصف اون جمعیت دیگه ایران نیستند...دیدن اون عکس یک آه بلند داره و چندتا بدو بیراه به کسانی که باعث این همه جدایی و دورافتادگی شده اند...

اما شاید بشه جور دیگه ای هم به این واقعیت تلخ نگاه کرد، شاید بشه امیدوار بود این جمعیت ترک وطن کرده بتونه از ایران بگه، بتونه داستان ایران واقعی رو جایگزین داستانهای مغرضانه ای کنه که گاه و بیگاه در اینور دنیا پخش میشه،
شاید حالا دیگه مردم اینور دنیاباور می کنند که ایران اون جایی نیست که رسانه ها براشون تعریف می کنند، از ایرانیها می پرسند، با دقت گوش می دن و باور می کنند،
....

شاید به یمن همین جمعیت کثیره که صدای موسیقی ایرانی نه در سالنهای محدود بعضی شهرها، بلکه در محافل کوچکتر دانشجویی هم شنیده میشه، فیلم ایرانی نه برای حرفه ای ها، بلکه برای مردم عادی نمایش داده میشه...
من هنوز هم برای همه دور شدنها آه می کشم و عصبانی هستم، اما فکر می کنم شاید جور دیگه ای هم بشه به این لیوان نیمه خالی نگاه کرد....،

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

عوارض ابتلا به مهاجرت

باید چیزی بنویسم، .وقتی اینجا اینقدر سوت و کور میشه، انگار که فرسنگها دور شدم، از خودم، از اونهایی که دوستشون دارم ، از خاطراتی که در جایی خیلی دور ساخته شده...

این روزها بیشتر از هر زمان دلتنگ ایرانم، شاید برای اینکه ساعتهای زیادی دارم در مورد ایران می خونم، برای اینکه باید این سرزمین رو برای مردمی که هیچ سنخیتی با اون ندارن معرفی کنم، طرح مسئله کنم و راههای بررسی تحقیق رو پیدا کنم،

به دنبال چند تا تصویر از ایران می گردم تا در اسلایدها بذارم، برای اینکه انرژی بگیرم آلبوم آهنگی رو که مهسا برام کپی کرده باز می کنم و چند تا آهنگ عالی گوش می دم... برای مدتی فراموش می کنم که کجا هستم، سکوت اطرافم این هپروت رو زیباتر می کنه، میرم در هزاران خاطره، هزارها تصویر که به سرعت از جلوی چشمم حرکت میکنه و هر از گاهی یک جایی می ایسته،
مثلا در خیابان ایران زمین با شکوفه در میان اون همه خنده های بلندو بی خیالی محض و دغدغه های بی پایانی که امروز مضحک به نظر میاد، و بعد چهره زیبای شکوفه در اون لباس سفید، این خلوت شبونه من رو می بره توی پچ پچ های مدام با رزا که هیچ وقت تموم نمیشد و ...نمیدونم از کی خیالم رفت بازار شهررضا، کنار تصویر مریم و آمی تیس با اون چادرهای مشکی و ترنگ و خنده هاش...یادم میافته که روزهاست می خوام به مریم ایمیل بزنم اما نمی دونم که چطوری و از کجا براش حرف بزنم وقتی اینقدر دوریم ... و اینکه آمی تیس داره مامان میشه و من چقدر هیجان دارم...
اونقدر تصویر از جلوی چشمام میگذره که بعضی صورتها قابل تشخیص نیست، اما مهم اینه که آشناست، مهم اینه که بوی دوستی میده،
من حالم خوبه وهمه چیز آرومه، فقط کمی دارم نحسی می کنم دچار حس غربت زدگی شدم، از همون مدلی که توی داستانها می نویسن و توی فیلمها نشون میدن، ظاهرا طبیعیه.. ظاهرا از عوارض مرسوم بعد از ابتلا به مهاجرته، معمولا این نوعش بعد از یکسال عود می کنه، همون موقعهایی که فکر می کنی به همه چیز عادت کردی و به قول معروف جا افتادی...بسته به آدمها مدت ماندگاریش متفاوته اما معمولا بیشتر از یکی دوهفته طول نمی کشه، اما چیزی که باید بهش توجه کرد اینه که به صورت مداوم سرو کله اش پیدا میشه.... ،