۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

دوباره زمستون شد...

بیشتر ساعتهای روز رو پشت کامپیوتر می گذرونم ،چشمانم پر از تصویرهایی است که رنگ سبزشان آغشته به خون شده به جای نغمه های زیبای دیروز صدای خشم و اعتراض از کامپیوتر شنیده میشه...
چند روزی است که دیگر من و سینا "سراومد زمستون "رو زمزمه نمی کنیم
این روزها بیشتر از هر موقع احساس غربت می کنم بیشتر از هر زمانی احساس می کنم که به اینجا تعلق ندارم،به آدمهای اطرافم نگاه می کنم آرامش وجودشان رو نمی شناسم، همانطور که اونها درکی از التهاب درون من ندارند.دوستان من می دانند که در سرزمین ما اوضاع ناآرام است آنها تقلب را می فهمند اما درکی از ابعاد آن ندارند،
آنها سعی می کنند تا با من همدردی کنند، اما قادر نیستند تا با من فریاد بزنند،

چند هفته ای بود که فراموش کرده بودم که اینجا زمستون شده، شور و حال ایران اونقدر داغ بود که حرارتش به ما هم می رسید، سامیار هم "شکفته بهارون "رو زمزمه می کرد چند روزی ، ما هم در زمستان نیمکره جنوبی بهار داشتیم

باز زمستون شد، خیلی سردتر و دلگیرتر از روزهای پیش، باز غم دوری از ایران بزرگ شد به بزرگی روزهای اولی که اومده بودیم شاید هم بزرگتر و باز تنهایی با وسعت بی انتهاش به من دهن کجی می کنه، ،

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

آینده روشن

دوازده سال می گذرد از زمانی که به خاتمی رای دادم، هیجان آن روزها رو به یاد دارم، هنوز صدای پسرکی که در نزدیک حوزه انتخاباتی نشسته بود در گوشم می شنوم:"از فردا می تونید بدون روسری توی خیابون بیایید، خاتمی رییس جمهور میشه..." نمی دونم که هر کس اون مدینه فاضله دوران رییس جمهوری خاتمی رو در ذهن خودش چه جور ترسیم کرده بود، برای من خاتمی شوالیه شجاعی بود که قرار بود تغییرات بزرگی رو در مدت کوتاه به وجود بیاره؛
می دونستم که دلم می خواد خیلی چیزها عوض بشه، می دونستم که در آغاز دهه سوم زندگی ام جای خیلی چیزها کمه، اما نمی تونستم اونها رو به وضوح توضیح بدم،
دغدغه برنامه های اقتصادی دولت رو نداشتم چون مجرد بودم و اقتصادم رو کس دیگری می چرخوند،خیلی نگران سیاستهای خارجی دولت نبودم چون فکر میکردم دوست و دشمن های کشور ما ثابت هستند و سیاست خارجی یعنی مرگ بر ... مرگ بر...
من از اینکه به عنوان "نسل جوان "دیده شده بودم و قرار بود بعد از این هم شنیده شوم به هیجان آمده بودم و شاید به همین دلیل هم بود که بعد از اتفاق هیجده تیر سوار موج مخالفین خاتمی شدم و آنقدر سرخورده شدم که در انتخابات قبلی رای ندادم

.
امروز که دهه چهارم زندگی ام رو سپری می کنم، امروز که باید به اقتصاد زندگی مشترک فکر کنم امروز که بازتاب سیاست خارجی یک کشور رو با تمام وجود احساس می کنم باز هم هیجان دارم، امروز برای من موسوی سوار چابک جنگجو نیست که قرار باشه تمام نداشته های من و نسل من رو در چهار یا هشت سال وصول کنه موسوی برای من آغازگر راهی است که شاید بتونه رو به آینده ای روشن داشته باشه،
من در این سالها یاد گرفتم که "فرآیند به اندازه محصول اهمیت داره " ... ،

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

بعضی وقتها یادم میره که مادرم

بعضی وقتها یادم میره که مادرم،...به دو کارتون کتابی که از ایران آوردم نگاه می کنم، تعدادی رو انتخاب می کنم، می چینیم کنار کتابهایی که از کتابخونه گرفتم و برنامه ریزی می کنم که هر روز از هر کدوم چقدر بخونم و چند روز دیگه چه کتابهای دیگه ای رو شروع کنم...وقتی هم که می بینم توی شش ماه گذشته فقط دو تا کتاب خوندم فکر می کنم از عواقب مهاجرته...
بعضی وقتها فراموش می کنم که مادر شدم...mp3 player رو پر می کنم از آهنگهایی که دوست دارم و تصمیم می گیرم که از روز بعد مرتب موسیقی گوش کنم و ...
یادم میره که مادرم...تصمیم می گیرم که یک لیوان چای گرم بریزم، ، روی مبل لم بدم ، به درختهای زیبای پاییز زده روبروی خونه زل بزنم و برم در هپروت و خیال بافی که خیلی می چسبه
...
باز یادم میره که مادرم،...خودم و سینا رو تصور می کنم که داریم در مسیرهای جنگلی مه آلود قدم میزنیم، هر از گاهی نفس عمیق می کشیم و از صدای پرنده ها لذت می بریم و تصمیم می گیریم که هر دفعه یکی از مسیرها رو امتحان کنیم


یادم می افته که مادرم، دارم کتاب قطار توماس می خونم، آهنگ پت پستچی داره از تلویزیون پخش میشه، و باید هر چه زودتر چایی رو بخورم که "وقت لگو بازیه".