۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

زبان مادری

با سامیار وارد مهدکودک میشویم. بالاخره بعد از ماهها سامیار از رفتن به مهدکودک خوشحاله. این روزها دوستهایی داره که به استقبالش میان و گاهی اونقدر مشغول بازی میشه که یادش میره با هم خداحافظی نکردیم...
و امروز هم دوستش به استقبالش اومده...در حالی که مشغول امضا دفتر حضور و غیاب هستم صدای سامیار رو میشنوم که داره ماجرای ماشینش رو تعریف میکنه، احساس خوبی میکنم، از اینکه بالاخره اونقدر انگیسی یاد گرفته که میتونه با بجه ها ارتباط برقرار کنه.
میخوام از در بیرون برم که سامیار با صدای بلند میگه "مامان مامان خداحافظ". ..دوستش باتعجب میگه :"تو گفتی مامان"؟؟؟ باید بگی مامی...و خنده بچه گانه ای میکنه. و سعی میکنه تکرار کنه: مامان، مامان.
به سامیار نگاه میکنم..خنده معصومانه ای میکنه، این براش یه بازی شده، مامان..مامی..مامان...
بدون اینکه دخالتی کنم از مهد بیرون میام. اما این ماجرا حسابی ذهنم رو مشغول میکنه، یاد دوستی میافتم که میگفت دختر هفت ساله اش از پدر و مادرش خواسته که جلوی دوستانش باهاش فارسی صحبت نکنن
پیش خودم فکر میکنم لابد ماجرا از اینجا شروع میشه، از خنده های کودکانه، از یک بازی بچه گانه، و کمکم معنی های دیگری پیدا میکنه، شاید این بازی از جایی شیرینیش رو از دست میده....


شب جوری که سامیار متوجه بشه با آب و تاب ماحرا رو برای سینا تعریف مبکنم و در لابلای حرفهام به سامیار میگم که خیلی خوبه که تو میتونی هم انگلیسی حرف بزنی و هم فارسی...

اما میدونم که این آغاز ماجراست و ما باید بارها و بارها ارزش اینکه کسی بتونه به دو زبان صحبت کنه رو گوشزد کنیم و برای دهها ماجرای دیگه بارها و بارها سخنرانی کنیم... .

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

دایه عزیزتر از مادر

یکی از مراحل سخت درس خوندن در این بلاد کفر ، گرفتن تائید از کمیته "اخلاقیات" است. این که ثابت کنی روشی که برای جمع آوری اطلاعات در پیش گرفتی به خودت و دیگران لطمه ای وارد نمی کنه...به همین منظور باید دهها فرم پر کنی و به صدها سوال جواب بدی و بعدهم منتظر باشی که کمیته 7 نفری نظرش رو بده....

سوالها رو که می خونی میتونی بفهمی که آزادی آدمها چه قدر و منزلتی داره، هر سوالی که قرار باشه کمی وارد حریم شخصی آدمها بشه یه شدت محکومه و اگر به دلایلی لازم باشه که این گروه از اطلاعات جمع آوری بشه باید هفت خوان رستم رو طی کنی...
نکته جالب دیگه ابنه که آدمهایی که باهاشون مصاحبه میشه هرزمان از نصمیمی که گرفتن پشیمون شدند می تونند اعلام کنند و تو دیگه حق نداری که از اطلاعاتی که دادن استفاده کنی... و خلاصه هزار قانون مشابه
به علاوه این کمیته مسئوله که مطمئن باشه که شما به عنوان دانشجوی این دانشگاه صحیح و سلامت بر می گردی و به همین خاطر اونقدر مته به خشخاش میذارن که بعضی وقتها دلت می خواد بگی آقا، جون خودمه به شما چه ربطی داره.

خلاصه اینکه من این روزها مشغول دست و پنجه نرم کردن با این حضرات هستم...،

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

بحران سی سالگی

درست در روزهایی که به همه ابعاد زندگی ام انتقاد داشتم ایمیلی به دستم رسید در مورد بحران سی سالگی... البته من چند سالی رو از سی گذروندم
در هر حال به طور خیلی اتفاقی کسی حال و روز من رو نوشته بود و برام فرستاده بود...اینکه در این دوران به تمام کارهایی که انجام دادی و تصمیماتی که گرفتی شک داری، اینکه فکر می کنی زمان از دست رفته و وقتی برای جبران اشتباهات نیست، ...بر اساس تحلیلی که توی این مقاله بود تا زمانی که هنوز رقم دهگان سن عدد دو هست افراد احساس جوانی می کنند اما وقتی که این عدد سه شد حس از دست رفتن زمان بوجود می آید، به عبارتی حس آدم 29 ساله و 30 ساله خیلی فرق می کنه....

من در مورد اینکه این ادعا درسته یا غلط نظری ندارم اما به هرحال من حسی از سرخوردگی دارم و از حالا نگران بحران چهل سالگی هم هستم...ظاهرا این ماجرا دوباره در مسیر تغییر دهگان از سه به چهار هم تکرار میشود...