۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

تولدت مبارک

باور دارم بزرگترین سرمایه آدم کسانی هستند که دوستشون داری و گرمای محبتشون رو از هزاران کیلومتر اونورتر احساس می کنی، گرمای جان بخشی که برای همراه داشتنش هیچ محدودیتی نیست.میشه با خودت به یک نیمکره دیگه ببری و در سرمای پرسوز غربت دوباره جون بگیری.

سامیار عزیزم می دونم که تو هم این عشق رو حس می کنی، این رو از خنده های قشنگت فهمیدم از لبخندی که با هر تبریک تولد روی صورتت نشست تبریک هایی که فقط صدا بود اما اونقدر گرم و دوست داشتنی بود که روز تولدت رو پر از شادی کرد..


بزرگ تر که شدی خواهی دید که این عشق رو میشه بدون صدا هم دریافت کرد، فقط با چند کلمه که در یک صفحه سفید جادویی نشسته...

پسرم تولدت مبارک...، .،

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

چرا بزرگ شدم...

سامیار این روزها داره بزرگ شدن رو میفهمه، این که تواناییهاش از قبل بیشتر شده و اینکه الان چه کارهایی رو خودش میتونه انجام بده و خلاصه از این ماجرا راضیه.
من هم از این فرصت استفاده کردم تا بتونم اون رو عادت بدم که شبها خودش بخوابه، بدون اینکه لازم باشه من و سینا ساعتها کنارش بخوابیم و بعد خمار و خوابالو مجبور بشیم که کارهای عقب افتاده رو انجام بدیم و از اون مهم تر طبق اصول تریبتی بچه سه ساله خودش باید قادر باشه که بدون کمک پدر و مادر بخوابه....
چند روز پیش بعد از بر شمردن تمام کارهایی که خودش میتونه انجام بده و اینکه چقدر بزرگ شده توضیح دادم که خودش به تنهایی میتونه بخوابه و نیازی به من و بابا نیست...در حالی که صورتش خیلی غصه دار بود گفت : مامان، من چرا بزرگ شدم؟!!!!


کاش می تونستم بهش بگم که من هم بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا بزرگ شدم...مخصوصا این روزها که خیلی کار دارم و پرم از برنامه ها و مسئولیتهای مختلف ...واقعا چرا اینقدر بزرگ شدم...من هنوز دلم می خواد که سرم رو روی پای مامانم بذارم و بخوابم، هنوز دلم می خواد که وقتی از مهمونی بر می گردیم خودم رو بخواب بزنم و بابام من رو بغل کنه و روی تخت بذاره، چرا فکر کردم اینقدر بزرگ شدم که میتونم هزاران کیلومتر ازشون دور بشم و ...
.....

چرا بعضی وقتها بزرگ شدن اینقدر سخته و چرا اصول تربیتی از ما می خواد که اون رو سختر هم بکنیم.....