۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

حقی که بر گردنم بود...

دوازده سیزده ساله بودم که تصمیم گرفتم دکتر قلب بشم و برم در روستاها کار کنم، شاید این حس رو خیلی ها در این سن و سال تجربه کرده باشن، وارد دبیرستان شدم و رشته ریاضی رو ادامه دادم.وقتی دیپلم گرفتم هنوز به کمک کردن و مفید بودن فکر می کردم، معماری که قبول شدم تصمیم گرفتم درسم که تموم شد با جهادسازندگی همکاری کنم و روستاها رو آباد کنم.اون موقعها فکر می کردم که جهاد سازندگی کارش آبادانی است و ....

سالها گدشت، من معمار شدم، دوباره درس خوندم شهرساز شدم، چند سالی هم کار کردم.دغدغه های نوجوانی ام شکل دیگری گرفته بود،هنوز هم دوست داشتم که برای جایی که بهش تعلق دارم مفید باشم، اما این بار به جهادسازندگی فکر نمی کردم، این بار در پروژه های بزرگ شهری مشارکت داشنم، پروژه های میلیونی و میلیاردی که قرار بود تهران دیگری بسازه، تهرانی که "شهر اول منطقه "باشه"شهری سبز و پر از فضاهایی که مردم آزادانه در اون حرکت کنند، تفریح کنند"جایی شبیه "فضاهای عمومی"کشورهای غربی.
و یا پروژه های عمرانی دیگری که همشون با هزار ایده و فکر زیبا شروع میشد و در مسیر خود اونقدر به انحراف می رفت که آرزو می کردی ای کاش هیچ وقت سران مملکتی به فکر عمران نمی افتادند....
تجربه های کاری ام، من رو روز به روز ناامیدتر می کرد.ناامید از اینکه بتونم مفید باشم، ناامید از این که جوابگوی سرمایه ای باشم که سالهای تحصیلم رو تقبل کرد....مثل یک جریان طبیعی زندگی کوچ کردم، خانه ام، شهرم، کشورم رو در پی یافتن چیزی شبیه آرامش، شبیه انسانیت،شبیه آزادی و شرف ترک کردم و هیچ کس نپرسید چرا؟نه اداره ای که مدرکم رو آزاد کرد، نه استادی که توصیه نامه هایم رو امضا کرد...هیچ کس نگفت بمون، هیچ کس از حقی که برگردنم بود سوال نکرد...
این روزها دوباره وجودم آشوب شده، دیدن صحنه های این روزهای تهران زخم چند ساله رو تازه کرده، به خودم می گویم شاید اگر این روزها تهران بودم می تونستم حقی که بر گردنم هست رو ادا کنم این بار نه در نقش مهندس، در نقش یک شهروند، در نقش یک فریاد، یک مشت، یک شعار...به خودم دلداری می دم که درسم که تموم شد برمی گردم و به کشورم "خدمت "می کنم!!!!خودم می دونم که مزخرفه، اگه میشد در نقش یک تحصیلکرده مفید باشی، دکتر و مهندس خیلی فرق نمی کرد، این سرزمین احتیاج به شجاعت داره، احتیاج به اندیشه ، شعور و درایت داره و من اصلا مطمئن نیسنم که زندگی در این دیار هجرت اینها رو به من بیاموزه...
...
.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

گرگ بده گنده

چند روز پیش کتاب سه بچه خوک رو برای سامیار از کتابخونه گرفته بودم ، داستان سه بچه خوکی که قرار میشه هر کدوم برای خودشون خونه بسازن و گرگه میاد و خونشون رو خراب میکنه و .....

من این داستان رو وقتی کوچیک بودم دوست داشتم و از دیدن کتابش با صفحه بندی و عکسهای جدید ذوق کردم، سامیار هم از داستان خوشش اومد و چند بار پشت سر هم براش خوندم، البته با کمی تحریف، در این قصه آقا گرگه قرار نبوده که خوک ها رو بخوره، فقط میخواسته توی اناقشون بیاد اما اونها دوست نداشنتدو بقیه ماجرا.

من که هیجان زده بودم به سامیار گفتم که این قصه، شعر هم داره و شروع کردم شعر "گرگ بده گنده" رو که بعد از سالهای سال یادم مونده براش بخونم.اما یعد از جمله اول مجبور شدم تا آخر شعر رو سانسور کنم:
من از گرگ بده گنده می ترسم، من از هیکل و هیبتش می لرزم
من مشت میزنم توی دهانش، من آتیش میزارم رو زبانش
گردنش رو خرد می کنم من، زندگیش رو نابود می کنم من....


پیش خودم فکر می کنم چرا باید وقتی بچه ها سه ساله، پنج ساله یا حتی ده ساله هستند چنین چیزهایی گوش بدن، چه نفعی در رواج این همه خشونت هست، ایا توجیهش اشنا شدن با واقعیت زندگیه، چرا چنین ادبیاتی رو از کودکی وارد زندگیمون می کنیم و در تمام طول حیاتمون در فکر نابود کردن و مشت زدن و ... هستیم

من اکثر داستانهای کودکی خودم رو با تحریف برای سامیار تعریف می کنم، متلا گرگه در داستان شنل قرمزی مادربزرگ رو نمی خوره و فقط کمی شکمو هست و می خواد از غذاهای اون بخوره، یا گرگه در داستان شنگول و منگول می خواد که اونها رو ترغیب کنه تا به جای نقاشی کشیدن و پازل درست کردن، تلویزیون تماشا کنن.

نه اینکه فکر کنم اینجوری بچه من خیلی آروم و نانازی و خوش قلب بار میاد، اصلا و ابدا اینجوری فکر نمی کنم، من تنها از تکرار این همه حرفها و تصویرهای خشن گریزانم، عده ای معتقدند که اینجور تحریف کردن قصه ها، در آینده بچه ها رو دچار دوگانگی می کنه، یا اینکه "ببو " و "کودن" بار میاد...
اما من هنوز فکر می کنم که هیچ دلیلی وجود نداره که ذهن آزاد و مملو از تخیل بچه ها رو پر از تصویر کشتن و انتقام گرفتن کنیم....، ....

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

چراهای بی پایان

این روزها مکالمات من و سامیار وارد پروسه بی انتهایی شده:
سامیار : بابا کجاست؟
من :رفته سرکار
سامیار: چرا رفته سرکار؟
من: چون می خواد پول دربیاره.
سامیار : چرا می خواد پول دربیاره؟
من :برای اینکه چیزهایی که دوست داریم بخریم.
سامیار:چرا چیزهایی که دوست داریم بخریم؟
.......
.....
....


سامیار :چرا اون بچه توی پارک گریه می کنه؟
من : چون دلش نمی خواد بره خونه.
سامیار:چرا دلش نمی خواد بره خونه؟
من: چون می خواد توی پارک باشه.
سامیار چرا می خواد توی پارک باشه؟

من :چون دلش می خواد هنوز بازی کنه؟
سامیار :چرا دلش می خواد بازی کنه؟
..........
..........
.....


و این مکالمات تا مدت زیادی بی وقفه ادامه پیدا می کنه، البته من تلاش می کنم که قبل از اینکه به چرایی زمین و آسمون برسه مکالمه رو تموم کنم.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

فراموشی تاریخی

باور کردنی نیست که یک سال از مهاجرت ما گذشته و من در سالگرد اون برای اولین بار بدون سامیار به سفر رفته بودم و پدر و پسر رو با هم تنها گذاشته بودم و چقدر نگران بودم از اینکه سامیار دلتنگی کنه و تا جایی که تونستم از سر و ته کنفرانس زدم تا زودتر خودم رو برسونم... و ظاهرا خونه مردونه بیشتر خوش گذشته بود....

این روزها خیلی به حورناز فکر می کنم، نمی دونستم که دقیقا چه روزی میره اما می دونستم که توی این روزهاست، امروز که وبلاگ خانم شین رو خوندم دلم یکهو ریخت، خیلی دلم می خواست که قبل از رفتن باهاش حرف بزنم، ازش تلفنی نداشتم، اما راستش حرفی هم برای گفتن نبود، به نظر من نمیشه برای مهاجرت نسخه پیچید، یک تجربه کاملا شخصی است.این که انگیزه هات چیه، انتظارت چیه و خیلی چیزهایی که برای هر کسی تعریف خودش رو داره، اما به هر حال کار ساده ای نیست،...

پارسال، در چنین روزهایی نمی تونستم باور کنم که یک سال بعد در وبلاگم می تویسم که "زندگی داره روبراه میشه و من حالم خوبه".نوشته های اون روزها رو که می خونم حجم اون غربت رو تا حدودی حس می کنم، هر چند که اون نوشته ها همه ناله ها و غصه های من نبود.هنوز روزهایی که فکر می کردم ناتوان ترین آدم روی زمینم و دلتنگی تمام وجودم رو گرفته بود، اون روزی که موقع حرف زدن با پدرم به حد مرگ گریه کردم، اون روزی که فریاد زدم این مهاجرت اشتباه بود....همه رو یادم میاد اما چه خوب که فقط یک خاطره هست و تلخی اش برطرف شده و این از عجایب زندگی آدمه...شاید هم به خاطر این فراموشی تاریخیه که اون هایی که مهاجرت کرده اند معمولا به بقیه توصیه می کنند

به نظر من رفتن و موندن رو نمیشه روی کفه ترازو گذاشت و سنجید، حتی اگه با زبان زندگی هم بهش نگاه کنی فقط می تونی بفهمی که این هجرت کدوم نیازت رو محقق کرده، اما می تونی بگی که کدوم نیاز مهمتره؟ نیاز به نظم یا نیاز به صمیمیت؟نیاز به آرامش یا نیاز به عشق...؟

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

خونه

چند روزی بود که می خواستم در مورد "خونه"وحسی که این روزها دارم بنویسم، مجال نمی شد.امروز که خواستم بنویسم دیدم که آمیتیس هم از حس متفاوت در خونه نوشته ،
این که روح زندگی رو معمارها و طراح ها به خونه نمی دن، روح زندگی از نگاه ما، از گریه ها و خنده ها و از تجربه های با هم بودنمون به این چاردیواری دمیده میشه....
روزهاست پیش خودم فکر می کنم که چطور هشت سال زندگی مشترک در مملکت خودمون در کنار بهترینهای زندگیمون و با کمک های بیدریغ و لحظه به لحظه شون نتونست خونه ما رو خونه کنه، چرا هیچ وقتی پیدا نکردیم که دوتایی از پنجره سالن به تصویر شهر نگاه کنیم، ...
و چطور اینجا با این همه نداشتنها و نبودن ها و دلتنگی هایی که تجربه می کنیم و با این حجم نگرانی و با این همه راهی که باید بریم تا برسیم، خونه "خونه "شد.
من و تو بارها از پنجره، تصویر زیبای روبرو رو دیدیم و لذت بردیم، با هم باز شدن گلهای بنفش رو دنبال کردیم وبا هم "چاردیواری مشترک"رو حس کردیم...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

شاید روزی، جایی...

می خواستم یک پست شیرین بنویسم، یک پست شکلاتی .یک پست در مورد اینکه بالاخره تونستم بک "کارخونه شکلات"رو از نزدیک ببینم.آبشاری از شکلات که سرازیر بود، حسی که از دیدن یک مکعب یک تنی از شکلات داشتم و امکان درست کردن یک شکلات

دوست عزیزم "خانم شین"راست میگه، بعضی وقتها وبلاگ تو رو می نویسه، وبلاگم امروز دوست نداره شکلاتی بشه، دوست نداره که من بگم چقدر آرزو داشتم یک خونه شکلاتی مثل هانسل و گرتل داشته باشم و اینکه فکر کردم اگه معماری بخونم شاید روزی جایی تونستم یک خونه شکلاتی داشته باشم، کسی چه می دونه.....

نه امروز وقتش نیست، شاید یک موقع دیگه مفصل از این تجربه دوست داشتنی بنویسم،
امروز نمی تونم از تجربه های روزمره بگم، از داستانهای زندگی واقعی،
امروز آرزو می کردم که ای کاش بین سطرها خونده میشد ، اون چیزهایی که ننوشتم و حتی نگفتم، اون حس هایی که هر از چند گاهی از لایه های خیلی عمیق وجودم سرک میکشه و من متحیر می مونم که چه طور این همه سال از وجودشون بی خبر بودم، شاید هم در هیاهوی زندگی ام جایی برای اونها نبوده....
اما الان ، در جایی دور و متفاوت با گذشته ام شهامت روبرو شدن با وجود ناشناخته ام رو ندارم، در میان این همه ناآشنایی و غریبگی به منی احتیاج دارم که می شناسمش، شاید باید کمی بیشتر صبر کنم، شاید بتونم روزی بین سطرها رو هم بنویسم و حتی فریاد بزنم...

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

توهم کامل بودن

هنوز هم مثل دوران مدرسه موقع امتحان یا تحویل کار پر از اضطرابم، با این تفاوت که این روزها درس خوندن تنها کار من نیست، حتی در اولویت اول و دوم هم نیست،هرچند که هنور هم مثل دوران مدرسه از درس خوندن لذت می برم اما بعضی روزها از پیدا کردن حتی نیم ساعت در یک شبانه روز عاجزم، گاهی برای تمام کردن یک جمله مجبورم دو روز انتظار بکشم...

اما هنوز هم خوش باورم یا شاید خوش خیالم.هنوز هم فکر می کنم که یک شبانه روز به اندازه نیاز من طول می کشد، هنوز هم فکر می کنم من اونقدر وقت دارم که بتونم تمام کارهایی رو که می خوام تمام و کمال انجام بدم، بدون اینکه مجبور به اولویت بندی باشم، هنوز هم توهم این رو دارم که میشه مادر کاملی بود(مادر خستگی ناپذیر با حضور صد در صدی در تمام شبانه روز)هنوز فکر می کنم که میشه همسر همراهی بود، میشه مثل یک کدبانو آشپزی کرد، خانه داری کرد، میشه از تمام لحظه ها برای خوشگذرونی و معاشرت استفاده کرد، در کنار اینها دانشجوی خوبی بود و هفته ای یک کتاب اون هم به زبان انگلیسی تمام کرد و همیشه بیشتر از انتظار استاد کار تحویل داد...اینقدر توهم زده ام که فکر می کنم در کنار همه کارها میشه هر روز وبلاگ نوشت و هر روز وبلاگ خوند، برای همه دوستها مرتب ایمیل زد و خیلی کارهای دیگه...

ووقتی روزها و روزها میگذره و تصورات با واقعیت ها جور نمیشه، وقتی پسرک کوچولو سخت مریض میشه و تو پنج روز هفته رو در نگرانی و بی قراری طی می کنی،وقتی به جای یک هفته فقط سه ساعت وقت داری تا برای جلسه با استاد آماده بشی، وقتی ظرفهای نشسته تمام آشپزخانه رو پر می کنه،وقتی یخچال خالی بهت دهن کجی می کنه...اون موقع خودت رو می بندی به رگبار سرزنش و علت همه ناکامی ها رو می اندازی به گردن بی عرضگی و تنبلی، بعد هم تصمیم می گیری که از امروز بر تنبلی خودت غلبه کنی و دوباره همون خیالات و توهمات..........


هنوز هم نمی تونم بپذیرم که زندگی اولویت بندی لازم داره،

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

باد پاییزی بیست و نهم مهرماه

پاییز رو دوست دارم یا دقیقتر بگم ماه مهر رو دوست دارم.شاید برای اینکه در تمام سالهایی که مدرسه می رفتم از اول شهریور منتظر باز شدن مدرسه ها بودم و مهر یعنی آغاز مدرسه، شاید هم برای اینکه در مهر متولد شدم و همیشه از این موضوع راضی بودم.اگرانتخاب با خودم بود باز هم ترجیح می دادم که در ماه مهر به دنیا بیام.
ترازویش را دوست دارم و حتی بعضی وقتها که نمی تونم به راحتی تصمیم بگیرم باز هم میزان مهرماهی رو تمجید می کنم.
روز تولدم رو دوست دارم و از نزدیک شدنش به هیجان می آیم.تا قبل از اینکه با "زبان زندگی"آشنا بشم گاهی از خودم شرمنده می شدم که چرا اینقدر برای روز تولدم ارزش قایلم و چرا دوست دارم که هزاران تبریک دریافت کنم و چرا از هر تبریکی اینقدر ذوق می کنم....
اما وقتی فهمیدم که "گرامیداشت" یک نیازه کمی راحتتر شدم .....

و امروز روز تولدم رو در کنار بهترینهای زندگی ام و در جایی خیلی دور از خیلی کسانی که دوستشان دارم جشن گرفتم، در جایی که هیچ نشان آشنایی با گذشته هایم نداره، احساس غریبیه، بعد از اینکه سالهای سال برگهای زرد پاییزی نشانه های تولدم بود، این بار تولدم رو با شکوفه های بهاری جشن گرفتم، ....من دلم برای باد پاییزی بیست و نهم مهرماه تنگ شده

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

اول بازی ، بازی، بازی...

یادم می یاد که اولین باری که در کلاسهای آقای سلطانی شرکت کردم و گوشم به فواید بازی و نقش اون درزندگی بچه ها آشنا شد سامیار هشت ماهه بود.موضوع در عین جالبی به نظرم بدیهی میومد.اینکه تا 6 سالگی از اموزش مستقیم پرهیز کنیم و محیط رو غنی کنیم و بازی و بازی و بازی...

ماههای اولی بود که به استرالیا اومده بودیم که با یک خانواده ایرانی آشنا شدیم، دختر 5 سالشون یک سالی بود که به مهدکودک می رفت.اولین چیزی که در مورد مهد کودک گفت این بود که اینجا مثل ایران آموزش ندارن...فکر اینکه بچه ات هر روز یک شعر جدید یاد بگیره یا کلاسهای مختلف براش بذارن رو باید از سرت بیرون کنی، اینجا فقط بازیه و بازی.دوستم می گفت که دخترش یکی از بهترین مهدکودک های ایران می رفته و هرماه در حضور پدر و مادر از بچه ها امتحان کامپیوتر و زبان می گرفتند،اما اینجا ماجرای دیگه ای......
و من این جمله و این شکل از ارزیابی رو از چند مادر ایرانی دیگه هم شنیدم، وقتی برای سامیار دنبال مهدکودک بودم بیشترین دغدغه ام این بود که در طول روز نقاشی هم می کنند، شعر می خونن...خلاصه اینکه من هم به طور ناخودآگاه تمام تئوریهایی رو که خونده بودم رو کنار گذاشتم و نخواستم باور کنم که بازی کردن مهم تر از آموزشه.یادم میاد که اولین چیزی که به مربی مهد گفتم این بود که سامیار از نقاشی کشیدن و خمیربازی خوشش نمیاد ، شما چه جوری چنین بچه ای رو ترغیب می کنید.مربی توضیح داد که ما در ساعتهایی وسایل نقاشی یا خمیر بازی رو پهن می کنیم و از بچه ها می پرسیم که ایا دوست دارن که شرکت کنن، اما ما هرگز بچه دو یا سه سال رو به این کار مجبور نمی کنیم!!!

شواهد امر میگه که ماجرای اول بازی بعد آموزش فقط مختص مهدکودک و آمادگی نیست و در سالهای اول مدرسه هم وضع به همین منواله.یکی از دوستان ایرانی که در جلسه معارفه مدرسه دخترش شرکت کرده بود می گفت که فکر می کنم باید از همین کلاس اول برای بچه ام معلم خصوصی بگیرم، ظاهرا خبری از درس توی مدرسه نیست...
و من اقرار می کنم که به راحتی نمی تونم باورهایی رو که در وجودم رسوخ کرده بیرون کنم و جور دیگه ای نگاه کنم، با وجود اینکه از دیدن اسباب بازی های مختلف و حیاط بازی بزرگ در مهد کودک سامیار لذت می برم اما هر روز چشم انتظارم که سامیار یک شعر جدید بخوته یا یک تابلوی نقاشی همراهش بیاره.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

فرشته کوچک خوشبختی

کنار سامیار دراز کشیدم و منتظرم تا وول خوردنش تموم بشه و بخوابه.دارم کارهای فردا رو توی ذهنم مرور می کنم، سامیار چی بپوشه، چه کتابی رو همراهم ببرم، ...خدا کنه سینا غذا رو خاموش کنه مگرنه فردا ناهار نداریم

دستهای کوچولوش که دور گردنم میافته از هپروت روزمرگی بیرون میام و صدایی که من رو صدا میزنه: "مامان.." و قبل از اینکه جواب بدم لبهای کوچولو و دوست داشتنی اش رو روی صورتم احساس می کنم، و ثانیه ای بعد چشمهام که از شوق خیس شده ...
محکم بغلش می کنم و می گذارم که حس خوشبختی در تمام وجودم رسوخ کنه...

چشمهام رو می بندم تا سامیار خوابش ببره، هنوز از لذت بوسه ای که دریافت کردم در عرش هستم که دوباره من رو صدا میزنه:"مامان، چشمهات رو باز کن، می خوام چیزی بگم"چشمهام رو باز می کنم، در حالی که هنوز دستهاش دور گردنم هست میگه:"مامان، موهات قشنگه..."

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

جایی فراتر از دیوارها

وقتی پشت این صفحه سفید میشینی و هی به مغزت فشار میاری که مطلب جالبی برای نوشتن پیدا کنی، یعنی نیازت فقط به اشتراک گذاشتن ایده و نظرت یا ثبت بعضی از خاطراتت نیست،یعنی می خواهی که هر جور که ممکنه از این حقی که داری استفاده کنی و با کلماتت در این عرصه همگانی راه بری و نرم و سبک قلمرو شخصی خودت رو بسازی.
یعنی می خواهی که این ارتباط دو سویه زنده بموته، ارتباطی که یک سرش تویی یا چیزی شبیه تو یا ساخته تو و سوی دیگرش دنیایی که می شناسی و نمی شناسی، دنیایی پر از کسانی که خیلی از اوقات بی آن که ردی از خودشون باقی بگذارند آن سوی دیگر را می سازند ،آن سویی که زمان و مکان را می پیماید و تو را در خیالش نگه می دارد که شاید روزی، جایی دوباره از تو یاد کند.

می خواهی جایی فراتر از دیوارها ریشه داشته باشی، جایی با وسعتی بی انتها ،جایی که بودنت به هیچ چیزی وابسته نیست، جایی که بتوانی "سبکی هستی"رو تجربه کنی...،

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ثانیه های بهاری

چقدر میتونه مفهوم زمان تغییر کنه، چقدر میتونه سی ثانیه معنی داشته باشه، سی ثانیه تاخیر یعنی بسته شدن درهای قطار در جلوی چشمات و سی دقیقه تاخیر در همه برنامه ها.در همچین موقعی با خودت فکر می کنی اگه کمی فقط کمی زودتر بیدار شده بودم، شاید اگه یک غلت کمتر زده بودم....اگه سامیار در لحظه بیرون اومدن از خونه تشنه نشده بود..اگه چراغ عابر سی ثانیه زودتر سبز شده بود...
این روزها که برای بردن سامیار به مهدکودک(یا به قول خودش مدرسه)و رفتن به دانشگاه مدام از قطار و اتوبوس استفاده می کنم، دقیقه ها و ثانیه ها مفهوم دیگه ای داره، هر چند که دقت و نظم وسایل حمل و نقل عمومی در اینجا به اندازه کشورهایی مثل آلمان و سوئیس نیست


فاصله مهدکودک سامیار تا ایستگاه اتوبوس رو میدوم، اگه این اتوبوس رو از دست بدم باید نیم ساعت
دیگه منتظر باشم، نیم ساعت برای منی که وقت محدودی برای موندن در دانشگاه دارم اهمیت زیادی داره چند ثانیه ای زودتر از اتوبوس به ایستگاه میرسم
....
به محض نشستن کتابم رو باز می کنم تا از این مسیر چهل دقیقه ای هم استفاده کنم، اتوبوس کاملا پر شده، تمام آدمهایی که در دید من هستند مشغول کتاب خوندن هستند، حتی اون خانم مسن صندلی جلویی با لاکهای جیگری!!!خیلی دوست دارم که بدونم چی می خونه...


مسیر ورودی دانشگاه تا دانشکده حدود ده دقیقه پیاده روی است، هدفون ها رو توی گوشم میذارم،صدای روحیخش موسیقی گوشهام رو پر کنه، بهار واقعا از راه رسیده و من بوی اون رو حس می کنم، برای دقایقی فراموش می کنم که کجا هستم، فراموش می کنم که لیست کارهایی که امروز باید انجام بدم از یک صفحه تقویمم فراتر رفته و فقط برای دقایقی زمان و مکان رو به نسیم بهاری میسپارم...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

من مثبت می اندیشم، پس هستم

این که باید مثبت اندیش بود و به اتفاقات خوب فکر کرداز تکنیکهای شناخته شده روانشناسی است که خود من سالها شنیده بودم و چند کتابی رو هم در این زمینه خونده بودم و گاه گاهی هم در زندگی تصمیم گرفتم که این شیوه رو به کار ببرم. معمولا چند روزی موفق بودم، اما به محض اینکه روال زندگی از حالت عادی خارج شده بود و چیزی خلاف میلم اتفاق افتاده بود هیج اثری از انرژی مثبت و افکار مثبت به جا نموند و من بودم و کوهی ناامیدی و هزار اندیشه تلخ و....

مهاجرت به استرالیا سخت تر از تصورات من بود، و اوضاع واحوال من خرابتر از هر وقت دیگه.بعضی لحظه ها اونقدر به نظرم طاقت فرسا میومد که به هیچ روش و تکنیکی قادر نبودم به زندگی عادی برگردم، شاید تنها حضور سامیار و تعهدی که نسبت به اون احساس می کردم تنها انگیزه ای بود که باعث میشد تا حدودی به خودم مسلط باشم.در اون روزها به نظرم مثبت اندیشی بی خاصیت ترین راه ممکن بود، مگه میشه در این همه مشکلات به چیزهای خوب فکر کرد، مگه ممکنه فقط با اندیشه من مسائل و مشکلات شکل دیگه ای بگیره؟!!!در این بین چند تایی هم کتاب خوندم و چند روزی هم سعی کردم که تکنیکهایی رو به کار ببرم، اما اونقدر بی اعتقاد بودم که این دستورات و جملات هم برام عذاب بیشتری شد.

هنوز نمی دونم که دقیقا چه موقع و چطور تصمیم گرفتم که نگاهم رو عوض کنم، به آینده روشن فکر کنم، اون رو ترسیم کنم و باور کنم که تمام اتفاقات خوب در انتظارمه، این بار تصمیمم از دل براومده بود و رفتار و اندیشه ام مصنوعی نبود، به یکباره چیزی در وجودم عوض شد و من موفق شدم که بدون شک و با ایمان قوی اندیشه های مثبت رو باور کنم...
من موفق شدم که هرشب فردای زیبا و پر از لحظه های خوبی رو تصویر کنم و هر روز شاهد نزدیک شدن این تصورات به واقعیت باشم.من زمانی که نگاهم رو تغییر دادم هنوز هیچ چیز عوض نشده بود، اما امروز خیلی اتفاقات خوب و امید بخش در زندگی ام افتاده، امروز وجودم میزبان هزاران هزار زیبایی است که دست یافتنی است و اگر امروز اتفاق نیوفته منتظر فردایی است که به زودی از راه میرسه....

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

زبان زندگی

سامیار مثل هر روز تمام کتابهاش رو روی زمین پخش کرده و من می خوام که با "زبان زندگی اون رو به جمع کردن وسایلش عادت بدم
من :سامیار جون میشه لطفا کتابهات رو بریزی تو جعبه؟
سامیار :نه..کتابها باید روی زمین باشن.
من : اما من خیلی ناراحت میشم وقتی می بینم که کتابها روی زمین پخش هستند.
سامیار(در حالی که لبخند گنده روی لبش هست) :اما من خیلی خوشحال میشم!!!!
من : من اصلا دوست ندارم وقتی راه میرم کتابها بره زیر پام.
سامیار(در حالی که روی کتابها میپره) :اما من خیلی دوست دارم، ببین، ببین...

چند دقیقه بعد سامیار چند تا از کتابها رو توی جعبه انداخت و من ذوق زده گفتم:مرسی مامان ، من خیلی خوشحال میشم وقتی می بینم تو داری کتابهات رو جمع می کنی.
سامیار(خیلی جدی):مامان تو ناراحت باش....

پیش خودم فکر می کنم احتمالا قیافه ناراحتم جالب تره....."

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

خماری بی کتابی

یکی دو سال اخیر بیشتر کتابهایی که خوندم رمانهای ایرانی با نویسنده زن بوده که این اتفاق خیلی هم تعمدی نبوده، اما معمولا از نوشته ها لذت بردم.
دو تا کتابی که در این روزها خوندم "کشتی ماه عسل"نوشته ناهید کبیری و "احتمالا گم شده ام"نوشته سارا سالاری بود.سبک نوشته ها به هم شبیه بود،حرکت سیال ذهن و حرکت مداوم از حال به گذشته و بالعکس.این نوع روایت کردن در رمانهای این روزها زیاد دیده میشه ..
من دانش ادبی ندارم و چفدر دلم می خواست که چیزکی از این دنیای جذاب سرم میشد، اما به عنوان یک "خواننده عام"(این اصطلاح رو بار اول در یک کارگاه داستان شنیدم فکر می کنم که بعضی نوشته ها خیلی زنونه است به نظر من قسمتهایی از داستان اونقدر با حس زنونه و دغدغه های زنونه بیان شده که گمان می کنم دو درک متفاوت رو در مخاطب زن و مرد ایجاد کند

به نظرم کتاب "کشتی ماه عسل"آنقدر با ادبیات زنانه نوشته شده که شخصیت های مرد داستان به خوبی پرداخت نشده اند، و شاید این نقطه ضعف داستان باشه، ابن که کشمکشها و چالشهای زن اصلی با مردانی که زندگی اش رو تحت تاثیر قرار داده اند، انتزاعی و غیرواقعی شده حتی خشونت ها و خیانتهای "حسن"به رایکا هم نتونسته که از اون یک چهره قابل باور بسازه...

اما نکته جالبی که در هر دو کتاب بود و در کتابهای دیگه ای که این اواخر خوندم، تغییر ذهن زنهای داستان، تغییر نگرشها و دغدغه هاست.این که نقش مادرانه و یا معشوق مفعول تبدیل به عاشقی شده که ابراز میکنه و سعی نمی کنه که قلب و احساسش رو به فراموشی بسپاره، با گذشته خودش کلنجار میره و از لبخند زدن به گذشته عاشقانه اش ابایی نداره


واینکه متاسفانه کنابهایی که از ایران آورده بودم خونده شده و هیچ کدوم از دوستان عزیز اینجایی هم کتابی ندارن که امانت بدن و هیچ مسافری هم قرار نیست بیاد و اینکه ظاهرا باید بمونم در خماری...، .، )

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سخنرانی استیو بیدالف در مرکز اجتماعات محله آیوانهو

دیشب "استیو بیدالف" روانشناس و مشاور خانواده در سالن اجتماعات محله ما سخنرانی داشت.من که کتاب "راز کودکان شاد"رو خونده بودم از اینکه قراره در این سخنرانی شرکت کنم حسابی هیجان داشتم.سخنرانی درباره کتاب"پرورش پسرها"* و برگزار کننده مرکز "گروه های بازی ایالت ویکتوریا"بود..
سالن سخنرانی 600 نفر گنجایش داشت و تمامی بلیط ها از یک هفته قبل فروخته شده بود. تقریبا تعداد خانمها و آقایان شرکت کننده با هم برابر بود و حدودا نیمی از افراد به صورت زوج اومده بودند.
جدا از محتوای سخنرانی ،کاراکتر سخنران و مهارت بالای او در سخنوری من رو تحت تاثیر قرار داده بود، فکر می کنم اگر کسی از موضوع سخنرانی خبر نداشت و فقط ناظر لحظاتی از اون بود مطمئنا اون رو با یک شومن تلویزیونی اشتباه می گرفت، 2 ساعت سخنرانی حتی برای من که هنوز با لهجه استرالیایی مشکل دارم به سرعت و با لذت گذشت.اون به راحتی کاری می کرد که سالن از خنده مردم منفجر بشه و به همون سادگی چنان همه رو تحت تاثیر قرار میداد و سکوتی به وجود می آورد که می تونستی صدای نفسها رو بشنوی و شاید اشکهای حلقه شده در چشم آدمها رو هم ببینی.
برای همه توضیحاتش داستان می ساخت و داستانهارو اجرا می کرد...

استیو توی سخنرانی اش بیشتر سعی داشت اهمیت موضوع رو تاکید کنه و اینکه نقش والدین علی الخصوص پدرها در رشد و تربیت پسرها چقدر اهمیت داره.از اونجا که اگر قرار بود از حرفهاش یادداشت بردارم حتما نصف سخنرانی رو از دست می دادم و در ضمن هیچ کسی رو هم ندیدم که چیزی یادداشت کنه و از اینکه مثل بچه های زیادی درس خون مدرسه مشغول نوشتن باشم خوشم نمیومد ،لذا به حافظه ام رجوع می کنم و مواردی رو که یادم میاد می نویسم تا اینکه کتابش رو بخونم و یادداشتهام رو کامل کنم:

استیو در ابتدا گفت که اگر حرفهای من را با عقل و قلبتون باور دارید به کار ببرید، در غیر اینصورت به صرف اینکه حرفهای منه اصلا به کار نبندید و ادامه داد :

از میان هزار نکته ای که می تونه در بزرگ کردن فرزند پسرتون موثر باشه من پنج نکته رو انتخاب کردم :
1- برای بودن با بچه ها وقت کافی بذارید، وقتهایی که تبدیل به لحظه های ماندگار بشه و برای همه عمرتون مثل دانه های ارزشمند مروارید با خود داشته باشید.
2- با اونها بازی کنید و در بازی قواعدی از زندگی رو یاد بدید، به نظر من تفاوت مرد و پسر در سن اونها نیست، یک پسر وقتی مرد شده که قادره احساسات ونیروهای خودش رو کنترل کنه. کشتی گرفتن از بازیهای مورد علاقه پسرهاست، توصیه می کنم که با اونها کشتی بگیرید و به اونها یادآوری کنید که زور و قدرت زیادی دارند اما هرگز و هرگز نباید از اون برای آزار و صدمه زدن به دیگران استفاده کنند، حتما و حتما آنها رو موظف کنید که قواعد بازی رو رعایت کنند و استفاده درست از قدرت بدنی رو از کودکی به اونها آموزش بدید.
3-به اونها احترام به جنس مخالف رو بیاموزید
4-به اونها یاد بدهید که نسبت به احساساتشون آگاه باشن و همچنین شرایطی رو فراهم کنید که به تفاوت احساس زنانه و مردانه آگاهی پیدا کنند و اینکه زنان و مردان واکنشهای مختلفی رو در شرایط یکسان بروز می دهند
5- از پسرها بخواهید که در کارهای خانه همکاری کنند، مثلا از 9 سالگی یک وعده غذا در هفته رو مهمان اونها باشید و با بزرگتر شدن اونها به مسئولیتشون اضافه کنید


....

و اینکه جای همه دوستان عزیزم خصوصا "گروه دوست داشتنی مادران" خالی بود
....


*Raising boys ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تراژدی مهدکودک

هر مرحله از زندگی که سپری میشه پیش خودت میگی این از همه سختر بود، این بگذره همه چیز روی روال میوفته.
الان هم من فکر می کنم که اگه سامیار به مهدکودک عادت کنه دیگه همه چیز روی غلتکه.امروز اولین روزیه که سامیار به مهدکودک رفته و قراره که 3 ساعت اونجا باشه، البته بعد از اینکه سه روز با هم رفتیم و به اصطلاح دوره آزمایشی سپری شد.
بعد از سه هفته جستجو بالاخره جایی رو پیدا کردم که هم جای خالی داشت هم من ازش خوشم اومده بود، هر چند هم هنوز خیلی مطمئن نیستم که آیا سامیار اینجا موندگار خواهد شد یا نه؟دچار وسواس و نگرانی زیادی هستم، اینکه بهش خوش میگذره، اینکه نکنه ساعتهای عمرش هدر بره، اینکه تکلیف خلاقیتش چی میشه، نکنه در روحیه اش تاثیر بذاره، نکنه این تجربه سخت لحظه های جدایی در ذهنش بمونه؟؟؟؟
فکر می کنم مادرهایی که این دوران رو سپری کردن من رو درک می کنند، اینکه چه طور تمام وجود آدم پر از درده، اینکه تصمیم می گیری که زیر همه چیز بزنی و بچه رو برگردونی خونه و عطای همه چیز رو به لقاش ببخشی برای اینکه این گریه ها رو نشنوی واین نگاههای ملتمسانه رو نبینی....
یکی از مربی های مهد که نگرانی من رو دیده بود می پرسید"چرا احساس گناه می کنی؟مگه چاره دیگه ای هم داری، مگه نمی خواهی که سامیار انگلیسی یاد بگیره؟مگه نمی خوای که ساعتهایی از روز رو با بچه های دیگه بازی کنه؟....
اون لحظه ناراحت تر از اونی بودم که بتونم جواب بدم و بگم که همه این چیزها رو می خوام اما بیشتر از همه دلم می خواد که این دستهای کوچولو اینقدر با التماس من رو نگیره و این چشمها اینقدر گریان نباشه...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خوشحالم اما معذبم

ظهره و خورشید دقیقا در وسط آسمون، اینکه اکثر روزهای زمستون آفتابی است نعمت بزرگیه، حتی اگه سرما اونقدر باشه که گرمای خورشید کفاف گرم شدنت رو نده...اولین باره که روی این چمن ها لم می دم، معذبم ، ناخودآگاه بر می گردم به 10 سال پیش و شاید هم پیشتر، یادم نمیاد روی چمنهای دانشگاه شهید بهشنی لم داده باشم،؟!!!چرا شاید یکی دوباری..بیشتر عادت داشتیم که روی پله ها بشینیم، همون پله هایی که روزه خواری درش حلال بود، همون پله هایی که محل درددلهای عاشقانه بود...چقدر جای مریم و آمی تیس روی این چمن ها خالیه...
یک جوری معذبم، انگار منتظرم که اون خانم چادری منکرات بیاد سراغم و بهم تذکر بده،!!!معلوم نیست این ترس کی تموم میشه، این دلشوره ای که وقت و بی وقت سراغم میاد، حتی در این مملکتی که تا سراغ کسی نری کسی سراغت نمیاد، مملکتی که جا برای همه هست ...


معذبم، نمی تونم که استاد راهنمام رو با اسم کوچیک صدا کنم، خصوصا که رئیس دانشکده است، پس القابش چی میشه،پروفسور،...حداقل فامیلیش رو بگم...معذبمّ نمی تونم وقتی وارد میشه از جام بلند نشم، این یکی رو واقعا نمی تونم، نیم خیز میشم ...

جلسه آشنایی با گروه و تحویل گرفتن اتاق و لوازمه، معذبم، چقدر خوب که همه توضیحات در کتابچه هست، روبروم یک دختر استرالیایه که اون هم دانشجوی جدیده و چقدر آرومه و چقدر تمام وجودش پر از اعتماد به نفسه ...معذبم، باید تمام اطلاعات کتابچه رو دوباره بخونم

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

بازگشت

این همه سکوت و خاموشی مربوط به یک سفر 4 هفته ای به ایران میشه و روزهای شلوغ بعد از بازگشت.سفر خوبی بود و بسیار انرژی دهنده، گفته بودم که عاشقمّ گفته بودم که سلول هام در ایران جور دیگری خوشحاله و قلبم جور دیگه ای می تپه...
حتی ایرانی که این روزها نسیم امید و کابوس ناامیدی را با هم تجربه می کرد،ایرانی که شبهاش صدای الله اکبر می داد، تهرانی که غبار شن و ماسه اش با نامردی و آدم کشی همراه شذه بود و

و من دوباره دانشجو شدم و خونه ما دوباره بوی مدرسه گرفته با این تفاوت که این بار یک وروجک کوچولو داریم که اجازه هر گونه تمرکز رو از من می گیره و اگر لحظه ای من رو پشت کامپیوتر و یا کتاب ببینه فریاد میزنه که "دوست ندارم کارات رو انجام بدی، الان وقت بازیه" و معلوم نیست که کی وقت بازی نیست!!!

....

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

دوباره زمستون شد...

بیشتر ساعتهای روز رو پشت کامپیوتر می گذرونم ،چشمانم پر از تصویرهایی است که رنگ سبزشان آغشته به خون شده به جای نغمه های زیبای دیروز صدای خشم و اعتراض از کامپیوتر شنیده میشه...
چند روزی است که دیگر من و سینا "سراومد زمستون "رو زمزمه نمی کنیم
این روزها بیشتر از هر موقع احساس غربت می کنم بیشتر از هر زمانی احساس می کنم که به اینجا تعلق ندارم،به آدمهای اطرافم نگاه می کنم آرامش وجودشان رو نمی شناسم، همانطور که اونها درکی از التهاب درون من ندارند.دوستان من می دانند که در سرزمین ما اوضاع ناآرام است آنها تقلب را می فهمند اما درکی از ابعاد آن ندارند،
آنها سعی می کنند تا با من همدردی کنند، اما قادر نیستند تا با من فریاد بزنند،

چند هفته ای بود که فراموش کرده بودم که اینجا زمستون شده، شور و حال ایران اونقدر داغ بود که حرارتش به ما هم می رسید، سامیار هم "شکفته بهارون "رو زمزمه می کرد چند روزی ، ما هم در زمستان نیمکره جنوبی بهار داشتیم

باز زمستون شد، خیلی سردتر و دلگیرتر از روزهای پیش، باز غم دوری از ایران بزرگ شد به بزرگی روزهای اولی که اومده بودیم شاید هم بزرگتر و باز تنهایی با وسعت بی انتهاش به من دهن کجی می کنه، ،

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

آینده روشن

دوازده سال می گذرد از زمانی که به خاتمی رای دادم، هیجان آن روزها رو به یاد دارم، هنوز صدای پسرکی که در نزدیک حوزه انتخاباتی نشسته بود در گوشم می شنوم:"از فردا می تونید بدون روسری توی خیابون بیایید، خاتمی رییس جمهور میشه..." نمی دونم که هر کس اون مدینه فاضله دوران رییس جمهوری خاتمی رو در ذهن خودش چه جور ترسیم کرده بود، برای من خاتمی شوالیه شجاعی بود که قرار بود تغییرات بزرگی رو در مدت کوتاه به وجود بیاره؛
می دونستم که دلم می خواد خیلی چیزها عوض بشه، می دونستم که در آغاز دهه سوم زندگی ام جای خیلی چیزها کمه، اما نمی تونستم اونها رو به وضوح توضیح بدم،
دغدغه برنامه های اقتصادی دولت رو نداشتم چون مجرد بودم و اقتصادم رو کس دیگری می چرخوند،خیلی نگران سیاستهای خارجی دولت نبودم چون فکر میکردم دوست و دشمن های کشور ما ثابت هستند و سیاست خارجی یعنی مرگ بر ... مرگ بر...
من از اینکه به عنوان "نسل جوان "دیده شده بودم و قرار بود بعد از این هم شنیده شوم به هیجان آمده بودم و شاید به همین دلیل هم بود که بعد از اتفاق هیجده تیر سوار موج مخالفین خاتمی شدم و آنقدر سرخورده شدم که در انتخابات قبلی رای ندادم

.
امروز که دهه چهارم زندگی ام رو سپری می کنم، امروز که باید به اقتصاد زندگی مشترک فکر کنم امروز که بازتاب سیاست خارجی یک کشور رو با تمام وجود احساس می کنم باز هم هیجان دارم، امروز برای من موسوی سوار چابک جنگجو نیست که قرار باشه تمام نداشته های من و نسل من رو در چهار یا هشت سال وصول کنه موسوی برای من آغازگر راهی است که شاید بتونه رو به آینده ای روشن داشته باشه،
من در این سالها یاد گرفتم که "فرآیند به اندازه محصول اهمیت داره " ... ،

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

بعضی وقتها یادم میره که مادرم

بعضی وقتها یادم میره که مادرم،...به دو کارتون کتابی که از ایران آوردم نگاه می کنم، تعدادی رو انتخاب می کنم، می چینیم کنار کتابهایی که از کتابخونه گرفتم و برنامه ریزی می کنم که هر روز از هر کدوم چقدر بخونم و چند روز دیگه چه کتابهای دیگه ای رو شروع کنم...وقتی هم که می بینم توی شش ماه گذشته فقط دو تا کتاب خوندم فکر می کنم از عواقب مهاجرته...
بعضی وقتها فراموش می کنم که مادر شدم...mp3 player رو پر می کنم از آهنگهایی که دوست دارم و تصمیم می گیرم که از روز بعد مرتب موسیقی گوش کنم و ...
یادم میره که مادرم...تصمیم می گیرم که یک لیوان چای گرم بریزم، ، روی مبل لم بدم ، به درختهای زیبای پاییز زده روبروی خونه زل بزنم و برم در هپروت و خیال بافی که خیلی می چسبه
...
باز یادم میره که مادرم،...خودم و سینا رو تصور می کنم که داریم در مسیرهای جنگلی مه آلود قدم میزنیم، هر از گاهی نفس عمیق می کشیم و از صدای پرنده ها لذت می بریم و تصمیم می گیریم که هر دفعه یکی از مسیرها رو امتحان کنیم


یادم می افته که مادرم، دارم کتاب قطار توماس می خونم، آهنگ پت پستچی داره از تلویزیون پخش میشه، و باید هر چه زودتر چایی رو بخورم که "وقت لگو بازیه".

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

سر اومد زمستون

چشمام رو که باز کردم رفتم سراغ کامپیوتر و ایمیل و فیس بوک و...
رضا یک لینک گذاشته بود از سخنرانی انتخاباتی موسوی و آهنگ زیبای سر اومد زمستون ....چند بار نگاه کردم، دل سیر گریه کردم، درونم پر از هیجان شد، این همه شور، اینهمه تمنا...این همه جوان با انگیزه برای آینده...یعنی واقعی نیست؟
دیشب از دوستان ایرانی می پرسیدم که کجا میشه رای داد و باز بحث داغ رای بدیم یا نه؟
و من باز پرم از هزار سوال بی جواب که هر از گاهی به سراغم میاد و بعد در روزمرگی هایم به فراموشی سپرده میشه، نه اینکه مهم نباشن، ضرباهنگ زندگی تنده و شاید دغدغه های من کوچک و اندک.
این روزها که ایران و اسمش و تاریخ و سرگذشتش جز لا ینفک گفتگوهایم شده، این روزها که برای پیدا کردن سوالهای "خارجی ها"دنبال حرفهای حسابی می گردم بیشتر بر آشفتگی افکارم پی می برم، اینکه غرق شدم در دنیای انکار، غرق شدم در دنیای نفی خوبیهایی که می دیدم و نگاه نمی کردم،
من دلم می گیره که در این کشور آزاد که هر کس از هر شکل و ملیتی پیدا میشه، باز هم هویتمون رو انکار می کنیم، اینکه جامعه ایرانیان ملبورن یعنی محل برگزاری کنسرت های ایرانی و چند مراسم دیگه مثل چهارشنبه سوری و بس...
من دلم می گیره که باز این دغدغه ها رو باد خواهد برد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

فوتبال استرالیایی

از شواهد پیداست که در استرالیا و خصوصا ایالت ویکتوریا(ملبورن) فوتبال اهمیت زیادی داره، البته با فوتبال ما خیلی فرق میکنه و بیشتر به فوتبال آمریکایی شبیه و تقریبا از همه اعضای بدنشون در بازی استفاده می کنند.هرچند که خودشون هر شباهتی رو انکار می کنند و فوتبال استرالیایی یا در اصطلاح عامیانه "فوتی"رو خیلی جالبتر می دونند.
در هر حال اینجا عموم مردم یک تیم منتخب دارن و به طور جدی مسابقاتش رو پیگیری می کنند و بحث فوتبال یکی از موضوعات معمول در گفتگوهای مردمه.از این جهت به تازه واردها توصیه میشه که به سرعت برای خودشون تیم انتخاب کنند.ما هم در همون هفته های اول توسط یکی از همسایه های استرالیایی که از فوتبال دوستهای دو آتیشه هست طرفدار یکی از تیمها "قرار داده شدیم؛ به زور" که البته تیم بدی هم از کار در نیومد...و دیروز برای دیدن یکی از بازیهای مهم این تیم به استادیوم رفتیم.

استادیوم MCG با ظرفیت 100000 نفر در مرکز شهر ملبورن قرار داره و اختصاص مساحت زیادی از مرکز شهر به این ورزشگاه و تامین میزان قابل توجهی پارکینگ در محیط اطراف حقیقتا حیرت آوره.اما از اون عجیب تر برای من حضور خانمها و بچه ها در هر سن و سالی بود.برای من که در تمام عمرم استادیوم فوتبال رو با جنس مذکر تجسم کردم و در طبقه بندی فضاهای عمومی شهری استادیوم رو در دسته فضاهای مردونه قرار دادم، دیدن تمام اعضای خانواده در کنار هم برای دیدن مسابفه فوتبال کمی باورنکردنی است. به گفته دوستمون طبق آمار در اکثر مسابقات تعداد خانمها و آقایون برابره
خوشبختانه فقط من نبودم که متعجب و حیرت زده شدم،دوستان استرالیایی ما هم از اینکه در کشور ما خانمها نمی تونند به استادیوم بروند دچار شوک شدند و سریعا علتش رو جویا شدندفکر می کردم همین که کشوری اسلامیه دلیل کافی و کاملیه برای اینکه خانمها ممنوع الورود باشند، اما دیدم که این جواب اصلا قانع کننده نبود و سعی کردم که دنبال دلایل محکم و موجه بگردم.نمی دونم چرا اینجا همش سعی می کنم که قوانین مملکتمون رو عقلانی و بر اساس اصول انسانی جلوه بدم!!! خلاصه اینکه هر چی فکر کردم جوابی پیدا نکردم و فقط تونستم بگم"برای اینکه آقایون در استادیوم حرفهای زشت میزنند

و اینکه این استادیوم همونه که تیم ایران با استرالیا مسابقه داد و با نتیجه 2-2 به جام جهانی رفت و اون شب به بادموندنی رو ساخت.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

عشق منطقی

قرار نبود صفحات سپید اینقدر ساکت و خاموش بمونه، قرار بود که شرح ماوقعه کنه برای روزها و سالهای بعدی که خاطرات گذشته رو مرور می کنم تا حال و هوای روزها و ماههای نخستین در استرالیا فراموش نشه.
این وقفه نتیجه مجموعه ای از علتها بود، مشکلات دسترسی به اینترنت که متاسفانه اینجا هم یقه آدم رو میگیره، اومدن دو مهمون عزیز از ایران که وجود هر سه تای ما رو مملو از شادی کرده و دلایل کوچک و بزرگ دیگه....
اوضاع اقتصادی و بیکاری هم هنوز روند نزولی داره و بحران هنوز دست از سر ما برنداشته، هرچند که شواهد نشون میده اوضاع در استرالیا ابدا به وخامت جاهای دیگه نیست، اما جو عمومی بسیار وحشتزده است و بعضی معتقدند که جو زدگی عمومی بیشتر از بحران اقتصادی باعث بدتر شدن اوضاع شده، شاید برای اینه که آدمهای اینجا خیلی به زندگی در "بحران" عادت ندارند، توانایی که ما از بدو تولد می آموزیم....
در هر حال تلاطم وجودم کمی فروکش کرده و دارم انتظار کشیدن بی غصه و تلاش امیدوارانه را یاد می گیرم.

احساس من به زندگی در ملبورن مثل احساس دختر دم بختی است که به طور منطقی می خواد که خواستگار همه چیز تمامش رو دوست داشته باشه و هر روز هزار بار فضایل و محسناتش رو با خودش مرور میکنه و چهره زیبا و قد و بالای بلندش رو پیش خودش مجسم می کنه، اما نمی تونه از فکر اون معشوق آسمون جل یک لا قبا بیرون بیاد....
به نظر من ملبورن واقعا شهر زیباییه، یک زیبایی طبیعی و دوست داشتنی پیاده روی در نهایت آرامش و امنیت امکانپذیره تا جایی که ترجیح میدی تا حد ممکن از وسیله نقلیه استفاده نکنی، سکوت و آرامش چیزهایی است که به راحتی می تونی تجربه کنی و لبخند بیشترین چیزیه که می تونی دریافت کنی
با کمتر از 2 ساعت رانندگی می تونی به کنار اقیانوس برسی و در کنار ساحل بوی اون رو وارد ریه هات کنی و از بین زلالی آب کف دریا رو ببینی.

تقریبا تمامی خدمات اولیه ای رو که لازم داری می تونی در فاصله کمی از خونه پیدا کنی.اینجا واحد همسایگی معنی داره و اعداد ارقام کتابهای شهرسازی تجسم پیدا کرده.....

اما باید اعتراف کنم که من بعضی اوقات دلم برای اون معشوق دودزده پر سروصدا که با هیچ معیار و اصول و استانداردی سر سازگاری نداره بدجوری تنگ میشه...،، .

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

قضاوت

نوروز هم داره کم کم به خونه ما میاد.تصمیم دارم که سفره هفت سین بچینم.فعلا سمنو و سماقش مهیا شده و ظاهرا بقیه چیزها به جز سنجد قابل دسترسیه.البته کار سفره ما با پنج تا سین هم راه میوفته چون در هر حال دو تا سین سر سفره هست.
این روزها به دلایل مختلف می فهمم که چه چیزهای مهمی رو نمی دونم.یکی از اونها توضیح کامل و دقیق در مورد نوروز و سفره هفت سینه.اینکه هر کدوم از چیزهایی که توی سفره هست سمبل چیه و سابقه وجودیش از کجاست؟
دقت آدمها و سوالهاشون در مورد فرهنگهای مختلف و ویژگیهاش برام جالبه .این روزها که بواسطه بردن سامیار به چند گروه بازی تعدادی دوست غیر ایرانی پیدا کردم متوجه شدم که علیرغم تصورات خودم هنوز چیزهای زیادی هست که نمی دونم و چقدر خوب و لازمه که بتونی از این فرصتها خوب استفاده کنی.
زندگی در کشوری که اکثریت آدمها خارجی(غیربومی) هستندو احترام به فرهنگهای مختلف در قانون اساسی تاکید شده هیجان انگیزه.و از او جالبتر پذیرش بالایی هست که ادمها نسبت به مهاجرین دارن.(حداقل من در این چند ماه اینطوری فکر می کنم)من در کنار این آدمها می فهمم که وجودم پر از قضاوته و بر خلاف ادعایی که می کنم خیلی هم اهل نبعیض نژادی هستم.وقتی وارد جمعی می شم ترجیح میدم که با یک استرالیایی یا اروپایی صحبت کنم تا یک پاکستانی .دعوت همسایه هندی رو با هزار بهونه رد می کنم اما دست رد به سینه هیچ استرالیایی نمی زنم وحسابی هم حواسم رو جمع می کنم تا این رابطه خوب و پایدار بمونه.
از هر نوع معامله ای با عراقی و امثالهم پرهیز می کنم چون یک قضاوت گنده دارم که حتما ریگی توی کفششون هست و دنبال فروشنده بلوند می گردم چون فکر می کنم که قلبشون هم مثل پوستشون سفیده.
...و از همه اینها جالبتر اینه که تعجب می کنم چرا مربی گروه بازی با مادر محجبه پاکستانی اینقدر خوش برخورده!!!!
واقعا این همه قضاوت و پیشداوری چه جوری در درون ما شکل گرفته که اجازه نمی ده با "روح انسانی" آدمها مرتبط بشیم؟شاید شعارها و تعلیماتی که در باب مساوات و برادری و برابری یاد گرفته ایم از هر آموزش دیگری بیشتر بوده، اما چرا هیچ کدوم نمی تونه در بهتر شدن روابط انسانی ما موثر باشه؟چرا به هر ایرانی که قصد مهاجرت داره توصیه میشه که از ایرانیهای خارج از کشور بر حذر باش
و حتی الامکان با "خارجیها"معاشرت کن...

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

بگذار به اکنون بیاندیشم..

فکر می کنم .... به امیدی که مرتب نا امید میشه، به روزگاری که بر وفق مراد پیش نمی ره، به درهایی که قبل از اینکه کاملا باز بشه، بسته میشه...
فکر می کنم به روزهای خوبی که به امیدش نشسته ام، به لحظه هایی که تصورش جریانی از شادی رو از زیر پوستم حرکت میده، فکر می کنم به انتظاری که بی انتهاست و پایانی براش متصور نیستم...
کلمه ها یاریم نمی کنند، دنبال کلمه های زیبا می گردم، چیزهایی از جنس شادی، از جنس خوشی، می خواهم که لحظه های خوب رو تصویر کنم، اما کلمه هااز من گریزانند، ...
چه وقفه ای....پیدا نمی کنم، هزار حرف در گلو نشسته را چگونه بر زبان بیارم،؟؟؟ کلمه ها یاریم نمی کنند، ...

ذهنم یکجا بند نیست، ...به دنبال هزار فکروخیال پرواز می کنه و من رو با این همه حرف نگفته تنها میذاره...
می خوام که از اسمون آبی روبرویم بنویسم، می خوام از صدای پرنده ها.......
یاریم نمی کنند، ذهنم برای لحظه ای آرام نیست

فریاد می زنم، "من به دنبال فردا نیستم"، بایست ذهن شتابزده، بایست...بذار که در حال باقی بمانم، بذار به خاطر نفسی که می کشم شکرگزار باشم،
من رو به گذشته ها نبر ، من رو کیلومترها از اینجا دور نکن، نمی خوام بوی بهار تهران رو یادآوری کنم
می خوام هوای تمیز اینجا رو استشمام کنم، بذار به الان فکر کنم، بذار به اکنون فکر کنم، بذار برای فردا، فردا بگریم.....،

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

ویکنت دو نیم شده*

روزگارم شبیه "ویکنت دو نیم شده" می مونه، با این تفاوت که دونیمه وجودی من خیر و شر نیستند، یک نیمه وجودم عاشق زندگی بدون تغییر و آرومه و خیلی به دنبال اتفاقهای بزرگ نیست، از اینکه بتونه یک زندگی معمولی و آروم داشته باشه راضی و خوشحاله ولو اینکه خیلی هم عمیق نباشه و روند یکنواختی داشته باشه، اما نیمه دیگر می خواد که همیشه به جلو حرکت کنه و براش مهمه که تفاوت امروز با فردا چیه و چقدره.
ظاهرا این دو نیمه وجودی سالهاست که با منه اما همیشه بینشون یک توافق ضمنی بوده که باعث میشده دورن من از کشمکش ها به دور باشه، اما این روزها درون من تماما جدال اونهاست.نیمه ای که هر روز و هر ساعت از شرایط سخت شکایت میکنه، از این بیکاری بی امانی که دنیا رو گرفته، از این تنهایی و دوری، از این همه سختی که باید تحمل کنیم...و نیمه دیگر فقط می خواد که بمونه و تحمل کنه، اصرار داره که دوام آوردن در این شرایط سخت بخش مهمی از فرآیند تکامله
نیمه راحت طلب وجودم که حسابی سرخورده شده با هر اتفاق کوچکی(مثلا دیر کردن اتوبوس بغضش می ترکه و هزار بدو بیراه نثار دولت میزبان می کنه، اما نیمه دیگر به دنبال تجربه های جدید می گرده، از همصحبت شدن با آدمهای جدید استقبال می کنه، لبخند روی لب های آدمها رو می بینه و انرژی می گیره
و من در این وسط اعتراف می کنم که هنوز مهارت زندگی کردن در لحظه های سخت و غیرقابل پیش بینی رو پیدا نکردم، هنوز یاد نگرفته ام که وقتی برنامه با پیش بینی قبلی جلو نمی ره چه باید کرد،شاید این روزها فرصت آموختن این مهارتها باشه، اگر که نیمی از وجودم دست از
عصیان برداره، همراه بشه و تصمیم بگیره که فرصت تجربه رو پیدا کنه

دوست ناشناسی در کامنت های قبل از من خواسته بود که بیشتر بنویسم برای اونهایی که می خوان از ایران بیان، از حال و هوای اینجا...دوست عزیز، نوشته های من اصلا ملاک خوبی برای تصمیم گیری نیست، چون شرایط آدمها با هم فرق می کنه و در نتیجه تجربه های کاملا متفاوتی با هم خواهند داشت، در ضمن خیلی فرق می کنه که به چه طریقی می خواین بیایین، تحصیلی، مهاجرت...و از همه مهمتر من در حال حاضر در شرایط خیلی ناپایدار اولیه به سر می برم بنابراین نه تنها نمی تونم و نباید قضاوت کنم، بلکه مشاهداتم هم کامل نیست، با همه این احوال اگه خواستی می تونی برام ایمیل بزنی، اگه کمکی از دستم بر بیاد با کمال میل mhajjari@gmail.com،

* نام کتابی از ایتالو کالوینو

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

به یاد می آورم...

نمی دونم که چرا هر چی به مغزم فشار میارم قادر نیستم که لحظه های سخت و پر استرس چند ماه پیش رو به خاطر بیارم، لحظه هایی که سخت بود و هیجان رفتن اونها رو تحمل پذیر کرده بود، ترافیک سنگین، هوای آلوده، هزار کار انجام نشده که هر روز با یک مشکل عجیب و غریبی مواجه میشدو....
اینکه خاطرات سخت از یاد میره، همیشه هم کارآمد نیست، .شاید اگه می تونستم کلافی ها و خستگی های اون روزها رو دوباره حس کنم ، می تونستم اینجا رو بیشتر دوست داشته باشم و از امکاناتش لذت ببرم، شاید اگه یادم میومد که برای بردن سامیار به یک کلاس "خلاقیت" یک ساعت و نیم رانندگی میکردم تا شاید 45 دقیقه از فضای نه چندان مناسب اونجا استفاده کنم و دوباره همین راه رو بر میگشتم در حالی که پاهام از موندن در ترافیک ذوق ذوق میکرد و سر درد هم راحتم نمی گذاشت اون وقت می تونستم لذت ببرم از این که با 10 دقیقه پیاده روی می تونم به جایی برسم که به خوبی و سادگی برای بچه 2 تا 3 سال طراحی شده.شاید اگه یادم می موند که چقدر همیشه از پیدا کردن یک پارک مناسب و تمیز و نزدیک عاجز بودم، می تونستم با دیدن چندین پارک محلی در اطراف خونه راضی و خشنود باشم، شاید اگه همه لحظه های سخت با تمام حس تلخ و ناگوارش یادم میومد، الان می تونستم به پهنای صورتم لبخند بزنم و بگم که خوشحالم، اما دریغ...
از تمام اونها فقط لحظه های باهم بودن رو به یاد میارم، بودن با کسانی که دوستشون داری ، بودن در جایی که با تمام کم و کاستها سرزمین توست و در هزاران کیلومتر دورتر از اون نام و تاریخ و سرگذشتش رو با خودت یدک می کشی، و هر بار که می خواهی توضیح بدی که اهل کجایی باید تاکید کنی که ایران با عراق فرق می کنه و در کشور ما جنگ نیست و ما عربی صحبت نمی کنیم و تلاش کنی که وقتی قراره توضیح بدی که چرا تصمیم به مهاجرت گرفتی دلیل رو بر دوش خودت بندازی تا مجبور نشی که تصویر ایران رو بیشتر از این مخدوش و ترسناک کنی...

****** *******
این روزها فکر می کنم که تجربه مهاجرت تجربه ای هست که انتقالش کار ساد ه ای نیست و شاید نشدنی است.درک لحظه هایی که در ماههای اول تجربه می کنی، لحظه های امیدواری و ناامیدی که گاهی اونقدر به سرعت اتفاق میافته که باورکردنی نیست، بغض خفه کننده ای که گاهی ثانیه ای پیش از ترکیدن تبدیل به خنده ای شادمانه میشه، این که انتظار عجب هیولای بی شاخ ودمی میشه در این لحظه ها که در جستجوی کار هستی و روزها میگذره و...
این که اینجا به خدا هم نزدیکتری و هر شب یادت می مونه که دعا کنی به اون شکل و سیاقی که سالهای پیش دعا میکردی، اون زمان که تازه پی به وجودش برده بودی و همه می گفتند که ناثیر نظام تربیتی مدرسه هست و بعد هم مثل بقیه چیزها در ضرباهنگ تند زندگی کمرنگ شد...،

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

به بهانه تولدت

این را برای تو می نویسم، به بهانه تولد دوسالگیت، و به پاس تمام لحظه هایی که به یمن حضور تو آفریده شد، لحظه های نابی که چه سخت و چه آسان مملو از روح زندگی است، روح تکامل و جستجو، لحظه هایی که همه رو به آینده دارد، آینده ای که به اکنون نزدیک است و حال را در می یابد.
خنده زیبای تو و صدای شادی ات، به تولد کوچک و خلوتت، وسعت داد.من بار دیگر از تو آموختم، من بار دیگر توانستم که با چشمان تو نگاه کنم و بغضی را که با خود داشتم فرو ببرم
کودک نازنینم، نمیدانم که سالهای بعد چه پیش خواهد آمد و سرانجام این هجرت به کجا خواهد کشید، نمی دانم که تو سالهای آینده درباره این تصمیم چه خواهی گفت؟ اما این را می دانم که ما به جستجوی لحظه های "بهتر "تن به این هجران دادیم، لحظه هایی که باهم بودنمان را غنی تر کند، اما هنوز هم نمی دانم که این بهتر بودن را چه چیز و چه جایی می توان پیدا کرد، اما می دانم که وجود کوچک تو دچار تلاطم زیادی شد، بیشتر از اندازه و مقداری که کتابهای تربیتی کودک برای یک کودک دوساله پیش بینی کرده بودند...
و من به خاطر تمام لحظه هایی که دچار اضطراب و تشویش شدی متاسفم، به خاطر تمام آنهایی که دوستشان داری و این روزها جای هر دیداری فقط قصه هایشان را همراه داریم، به خاطر تمام چیزهایی که در جایی خیلی دور از اینجا باقی گذاشتیم و تو گاهی سراغشان را می گیری و من عاجزانه سکوت می کنم،
*******
دوستان خوب و عزیز از همه پیامهای تبریک و ایمیلها و تلفنها ممنون.جای همگی در تولد سامیار خالی بود. حجم این دلتنگی گفتنی نیست..... ،

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

سامیار و عبارات قصار!

اینطور هم نیست که همیشه آقایون با تجدید فراش سر خانوماشون هوو بیارن
، بعضی وقتها هم خانوم ها با پسردار شدن یک رقیب سرسخت و البته بی منطق برای اقای خونه دست و پا می کنن که به سبب قرار گیری در دوران کودکی نه منطق داره و نه آبرو ، فقط یک گلوله احساسه که اون هم خرج مامانش میکنه(که خدا وکیلی خیلی می چسبه....)
سامیار کوچولوی ما که هنوز تا تمام شدن دو سالگی اش دو هفته ای مونده این روزها خیلی غیرتی شده و اصلن خوشش نمی آید که هیچ کس خصوصا "بابا سینا با مامان مرجان صحبت کنه.و همین باعث شده که تمام مکالمات جدی ما به بعد از خوابیدن سامیار موکول میشه.
در ضمن اصلا هم خوشش نمی آید که بابا سینا دست گردن مامانش بندازه و خدای نکرده کمی توجه به مامانش نشون بده و مرتب تذکر میده:پیش مامان مرجان نشین، با مامان مرجان صحبت نکن...
چند روز پیش من و سامیار سوار اتوبوس شدیم و با اصرار سامیار روی دو صندلی روبروی هم نشستیم، چون سامیار دوست نداشت که کنار من بشینه.در ایستگاه بعدی یک آقایی کنار من نشست.بعد از چند لحظه سامیار پرسید
:"مامان پیش کی نشستی؟ گفتم یه آقایی.کمی صبرکرد و بعد گفت بیا پیش من بشین.در حالی که خنده ام گرفته بود سعی کردم نشنیده بگیرم که دوباره با صدای بلند و اعتراض آمیز گفت:بیا پیش من بشین، من دوست ندارم که تو پیش آقایی بشینی...."


********
با گذشت این مدت سامیار کمی به زبان اینجا عادت کرده و تلاش میکنه که تقلید کنه.هر از گاهی کلمات نامفهومی رو میگه که مشخصه تکرار چیزی هست که شنیده.امروز که برای فرار از هوای نزدیک به 40 درجه ملبورن با سامیار به استخر رفته بودیم، در حین بازی به کنار بچه ای در سن و سال خودش رفت و بهش گفت"what is your name?" من داشتم از تعجب شاخ در میوردم،فکر کردم که نمی دونه چی میگه اما بعد از اینکه دوباره تکرار کردفهمیدم که کاملا متوجه هست و این یعنی اینکه باید حسابی مواظب زبان فارسی اش باشیم.
**********
سامیار در زبان فارسی هم پیشرفت کرده و عبارتهای جدیدی به کار می بره به طور مثال"به نظر تو" رو خیلی استفاده میکنه، بعضی وقتها درست و بعضی وقتها اشتباه:
مامان به نظر تو چه بازی کنیم؟
به نظر تو لگو بازی کنیم!!!
، "

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

ما بالاخره کانگورو دیدیم!!!


از وقتی که قرار شد به استرالیا بریم، بیشتر کسانی که به ما می رسیدند در مورد کانگوروها حرف می زدند و اینکه چقدر کانگورو در اونجا زیاده و خلاصه در روزهای آخر قبل از اومدن من دچار این توهم بودم که احتمالا از بدو ورود کانگوروها زیر دست و پای ما حرکت می کنند، یه چیزی شبیه وضعیت گربه ها در ایران.چند باری هم پیشنهاد دادم کالسکه سامیار رو نبریم و اونجا یک کانگورو بگیریم....
خلاصه اینکه بعد از 5 هفته استقرار ما چند روز پیش چشممون به جمال این حیوان روشن شد، اون هم نه در کوچه و خیابان بلکه در باغ وحش ملبورن.
*****
باغ وحش ملبورن که در داخل شهر قرار داره مجموعه بزرگیه که سعی شده بسیار طبیعی طراحی بشه.تنوع جانوری خوبی هم داره اما اشکال کار اینجاست که به سبب احترام زیاد به حیوانات "محدوده های وسیعی رو براشون در نظر گرفته اند و برخی از اونها به سختی دیده می شوند، خصوصا در روزهای گرم که تعدادی از اونها از جمله "آقا شیره" و "آقا ببره" و..زیر سایه درختها لم دادن و لنز تله بابا سینا هم برای شکارشون کافی نیست.
در مجموع جای جالبی بود .یکی از قسمتهای جالبش مجموعه مربوط به پروانه ها بود که ازادانه در یک محدوده مسقف حرکت می کردند و به لحاظ شکل و رنگ بسیار دوست داشتنی بودند.در حین بازدید یکی از اونها روی سر سینا نشست و ما کلی ذوق کردیم که لابد همای سعادت در نیمکره جنوبی به شکل پروانه ظاهر میشه.
سامیار هم خیلی از باغ وحش لذت برد.البته مرتب می خواست بره و حیوان ها رو "نازی " کنه و مدت زیادی طول کشید تا تونستیم متوجهش کنیم که اینها دوست ندارن کسی توی خونشون بیادو...
*****
دیروز از یکی از دوستان شنیدم علت اینکه عکس یک شترمرغ و کانگورو روی آرم دولت استرالیا است اینه که این دو حیوان، حیواناتی هستند که به علت ویژگی بدنی قادر نیستند که به عقب حرکت کنند و دولت استرالیا ادعا داره که کشور و ملت ما همیشه رو به جلو حرکت می کنه.....
قضاوت و تحلیل این ماجرا به عهده خواننده.من که فعلا قادر به هیچ گونه اظهار نظری نیستم.در حال حاضر به عنوان یک "ساکن دانم"در وضعیت خود درجا زدم و دنبال یه جای دستی می گردم بلکه بگیرم تا عقب گرد نکنم که حداقل شرمنده دولت استرالیا و شتر مرغها و کانگوروهای عزیزش نشم
.
این عکس هم تقدیم به تمام همکلاسی های عزیزم در کلاس زبان زندگی