۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

دفتر خاطرات

پیدا شدنت از لابلای خرت و پرتهای کمد تصادفی نبود.باید میدیدمت.نمی دونم به عمد تو رو لای این وسیله ها پنهان کرده بودم یا در یک خونه تکونی عجله ای اونجا نصیبت شده بود. در هر صورت جای امنی پنهان شده بودی.جایی که فقط خودم می تونستم پیدات کنم.وخوش موقع پیدا شدی.در لحظه ای که مجال داشتم کمی با تو خلوت کنم و در هوای روزهای دور نفس بکشم.روزهایی که آنقدر دور به نظر میرسد که گاهی فکر می کنم تکه هایی از یک رمان خوانده شده است نه یک تجربه واقعی.
خواندن دوباره ات بعد از سالها حس عجیبی به من داد.احساسی توام با رضایت و اندوه.رضایت از تکامل و رشد.رضایت از اینکه امروز جور دیگری می اندیشم.رضایت از اینکه چشمانم با هر کلامی نمناک نمی شود و با هر نگاه غضب آلودی بغض نمی کنم.اندوهناک از اینکه امروز دغدغه هایم از خودم بزرگتر شده.آنقدر بزرگ که گاه وجودم تاب و تحملش را ندارد و هراز گاهی از گوشه ای لبریز می شود و گاه آنها رادر لحظه های زندگی ام جاری می بینم
.
دفتر خاطرات نارنجی رنگ من یادآور بخشی از وجودم است که امروز در لابلای تجربه ها و نقشهای زندگی پنهان شده یا بهتر بگم مدفون شده.تلاطم لحظه های آغاز جوانی در سطرهای آن موج می زند لحظه های آمیخته با ترس، دلواپسی، اضطراب ،هیجان و شور زندگی.باید به یاد می اوردم که آرامش امروز از دل طوفانهای دیروز حاصل شده و طوفانهای گاه وبیگاه امروز، نتیجه موجهای کوجکی است که در جریان زندگی ام از بین نرفته و هنوز هم بر دیواره های ان می کوبد.نوشته های آنروزها انباشت خاطرات روزانه بود که هرگز روزمرگی نشد.
مدتهاست که روزهایم را نمی نویسم.شاید نمی خواهم روزمرگی هایم در جایی ثبت شود.شاید می خواهم که انها در راه زمان ناپدید شوند
دوست دارم که نه از خود زندگی بلکه از تجربه زندگی بنویسم.آنجایی که تصمیم میگیری یا ناچار می شوی که از درون زندگی عبور کنی.آنجایی که تو در زندگی جاری هستی و زنده بودن را تجربه می کنی. .

هیچ نظری موجود نیست: