۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

قضاوت

نوروز هم داره کم کم به خونه ما میاد.تصمیم دارم که سفره هفت سین بچینم.فعلا سمنو و سماقش مهیا شده و ظاهرا بقیه چیزها به جز سنجد قابل دسترسیه.البته کار سفره ما با پنج تا سین هم راه میوفته چون در هر حال دو تا سین سر سفره هست.
این روزها به دلایل مختلف می فهمم که چه چیزهای مهمی رو نمی دونم.یکی از اونها توضیح کامل و دقیق در مورد نوروز و سفره هفت سینه.اینکه هر کدوم از چیزهایی که توی سفره هست سمبل چیه و سابقه وجودیش از کجاست؟
دقت آدمها و سوالهاشون در مورد فرهنگهای مختلف و ویژگیهاش برام جالبه .این روزها که بواسطه بردن سامیار به چند گروه بازی تعدادی دوست غیر ایرانی پیدا کردم متوجه شدم که علیرغم تصورات خودم هنوز چیزهای زیادی هست که نمی دونم و چقدر خوب و لازمه که بتونی از این فرصتها خوب استفاده کنی.
زندگی در کشوری که اکثریت آدمها خارجی(غیربومی) هستندو احترام به فرهنگهای مختلف در قانون اساسی تاکید شده هیجان انگیزه.و از او جالبتر پذیرش بالایی هست که ادمها نسبت به مهاجرین دارن.(حداقل من در این چند ماه اینطوری فکر می کنم)من در کنار این آدمها می فهمم که وجودم پر از قضاوته و بر خلاف ادعایی که می کنم خیلی هم اهل نبعیض نژادی هستم.وقتی وارد جمعی می شم ترجیح میدم که با یک استرالیایی یا اروپایی صحبت کنم تا یک پاکستانی .دعوت همسایه هندی رو با هزار بهونه رد می کنم اما دست رد به سینه هیچ استرالیایی نمی زنم وحسابی هم حواسم رو جمع می کنم تا این رابطه خوب و پایدار بمونه.
از هر نوع معامله ای با عراقی و امثالهم پرهیز می کنم چون یک قضاوت گنده دارم که حتما ریگی توی کفششون هست و دنبال فروشنده بلوند می گردم چون فکر می کنم که قلبشون هم مثل پوستشون سفیده.
...و از همه اینها جالبتر اینه که تعجب می کنم چرا مربی گروه بازی با مادر محجبه پاکستانی اینقدر خوش برخورده!!!!
واقعا این همه قضاوت و پیشداوری چه جوری در درون ما شکل گرفته که اجازه نمی ده با "روح انسانی" آدمها مرتبط بشیم؟شاید شعارها و تعلیماتی که در باب مساوات و برادری و برابری یاد گرفته ایم از هر آموزش دیگری بیشتر بوده، اما چرا هیچ کدوم نمی تونه در بهتر شدن روابط انسانی ما موثر باشه؟چرا به هر ایرانی که قصد مهاجرت داره توصیه میشه که از ایرانیهای خارج از کشور بر حذر باش
و حتی الامکان با "خارجیها"معاشرت کن...

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

بگذار به اکنون بیاندیشم..

فکر می کنم .... به امیدی که مرتب نا امید میشه، به روزگاری که بر وفق مراد پیش نمی ره، به درهایی که قبل از اینکه کاملا باز بشه، بسته میشه...
فکر می کنم به روزهای خوبی که به امیدش نشسته ام، به لحظه هایی که تصورش جریانی از شادی رو از زیر پوستم حرکت میده، فکر می کنم به انتظاری که بی انتهاست و پایانی براش متصور نیستم...
کلمه ها یاریم نمی کنند، دنبال کلمه های زیبا می گردم، چیزهایی از جنس شادی، از جنس خوشی، می خواهم که لحظه های خوب رو تصویر کنم، اما کلمه هااز من گریزانند، ...
چه وقفه ای....پیدا نمی کنم، هزار حرف در گلو نشسته را چگونه بر زبان بیارم،؟؟؟ کلمه ها یاریم نمی کنند، ...

ذهنم یکجا بند نیست، ...به دنبال هزار فکروخیال پرواز می کنه و من رو با این همه حرف نگفته تنها میذاره...
می خوام که از اسمون آبی روبرویم بنویسم، می خوام از صدای پرنده ها.......
یاریم نمی کنند، ذهنم برای لحظه ای آرام نیست

فریاد می زنم، "من به دنبال فردا نیستم"، بایست ذهن شتابزده، بایست...بذار که در حال باقی بمانم، بذار به خاطر نفسی که می کشم شکرگزار باشم،
من رو به گذشته ها نبر ، من رو کیلومترها از اینجا دور نکن، نمی خوام بوی بهار تهران رو یادآوری کنم
می خوام هوای تمیز اینجا رو استشمام کنم، بذار به الان فکر کنم، بذار به اکنون فکر کنم، بذار برای فردا، فردا بگریم.....،

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

ویکنت دو نیم شده*

روزگارم شبیه "ویکنت دو نیم شده" می مونه، با این تفاوت که دونیمه وجودی من خیر و شر نیستند، یک نیمه وجودم عاشق زندگی بدون تغییر و آرومه و خیلی به دنبال اتفاقهای بزرگ نیست، از اینکه بتونه یک زندگی معمولی و آروم داشته باشه راضی و خوشحاله ولو اینکه خیلی هم عمیق نباشه و روند یکنواختی داشته باشه، اما نیمه دیگر می خواد که همیشه به جلو حرکت کنه و براش مهمه که تفاوت امروز با فردا چیه و چقدره.
ظاهرا این دو نیمه وجودی سالهاست که با منه اما همیشه بینشون یک توافق ضمنی بوده که باعث میشده دورن من از کشمکش ها به دور باشه، اما این روزها درون من تماما جدال اونهاست.نیمه ای که هر روز و هر ساعت از شرایط سخت شکایت میکنه، از این بیکاری بی امانی که دنیا رو گرفته، از این تنهایی و دوری، از این همه سختی که باید تحمل کنیم...و نیمه دیگر فقط می خواد که بمونه و تحمل کنه، اصرار داره که دوام آوردن در این شرایط سخت بخش مهمی از فرآیند تکامله
نیمه راحت طلب وجودم که حسابی سرخورده شده با هر اتفاق کوچکی(مثلا دیر کردن اتوبوس بغضش می ترکه و هزار بدو بیراه نثار دولت میزبان می کنه، اما نیمه دیگر به دنبال تجربه های جدید می گرده، از همصحبت شدن با آدمهای جدید استقبال می کنه، لبخند روی لب های آدمها رو می بینه و انرژی می گیره
و من در این وسط اعتراف می کنم که هنوز مهارت زندگی کردن در لحظه های سخت و غیرقابل پیش بینی رو پیدا نکردم، هنوز یاد نگرفته ام که وقتی برنامه با پیش بینی قبلی جلو نمی ره چه باید کرد،شاید این روزها فرصت آموختن این مهارتها باشه، اگر که نیمی از وجودم دست از
عصیان برداره، همراه بشه و تصمیم بگیره که فرصت تجربه رو پیدا کنه

دوست ناشناسی در کامنت های قبل از من خواسته بود که بیشتر بنویسم برای اونهایی که می خوان از ایران بیان، از حال و هوای اینجا...دوست عزیز، نوشته های من اصلا ملاک خوبی برای تصمیم گیری نیست، چون شرایط آدمها با هم فرق می کنه و در نتیجه تجربه های کاملا متفاوتی با هم خواهند داشت، در ضمن خیلی فرق می کنه که به چه طریقی می خواین بیایین، تحصیلی، مهاجرت...و از همه مهمتر من در حال حاضر در شرایط خیلی ناپایدار اولیه به سر می برم بنابراین نه تنها نمی تونم و نباید قضاوت کنم، بلکه مشاهداتم هم کامل نیست، با همه این احوال اگه خواستی می تونی برام ایمیل بزنی، اگه کمکی از دستم بر بیاد با کمال میل mhajjari@gmail.com،

* نام کتابی از ایتالو کالوینو