۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

بی تعلقی

پشت دیوارهای این خونه همه چیز غریبه است.شش سال ونیم زندگی توی این محل هنوز نتونسته من رو با محیط اطرافم آشتی بده.هنوز هم مثل روزهای اول کوچه ها و مغازهاش رو نمی شناسم.هنوز هم دلم نمی خواد که اینجا قدم بزنم، از اینکه پسرم رو توی این محل به پارک ببرم حس خوبی ندارم.ترجیح میدم جای دیگه ای ببرمش غیر از اینجا.
این محله ای که نمی دونم سر وتهش کجاست،با هیچ کدوم ازچیزهایی که خوندم و میشناسم قابل تعریف نیست.هیچ چیزی شبیه حس تعلق و دلتنگی در من به وجود نمیاره.خیلی راحت پذیرفتم که اسم خیابونش یکهو عوض بشه.برام فرقی نمی کنه کدوم خونه خراب میشه یا کدوم درخت میفته.اینجا فقط و فقط برام یک مسیره که من رو به خونه می رسونه.بعضی وقتها مخصوصا موقعهایی که جو زده میشم و فکر می کنم چیزی از شهرسازی سرم میشه دنبال یک راه حل می گردم.یک کاری، یک اقدامی که این محله های بی در وپیکر و بی اصل و نسبی رو که مثل قارچ توی تمام شهر پخش شدن، کمی دلنشین ترکنه.
دیشب باز هم خواب خونه قبلیمون رو دیدم.پست بهاره رو که امروز خوندم من رو برد به حال و هوای اونجا.وقتی برای بازی ترانه ها می نوشتم، خیالم توی کوچه های اونجا پرسه میزد.هفته پیش که سامیار رو پارک گفتگو بردم از جلوی خونمون رد شدم و چقدر هر دفعه دلواپسم که نکنه این بار آخره که خونه رو می بینم.نکنه بار بعد این خونه دو طبقه آجری خراب شده باشه و جاش یک ساختمون چند طبقه سنگی نشسته باشه.
و امشب که در سکوت نشستم باز هم دلم براش تنگ شد و یادم افتاد که چقدر این محله رو دوست ندارم.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

جالبه كه احساس منم نسبت به محلمون همينطوره شايد بخاطر اينه كه وقتي كوچيك بودم وقت زيادي رو تو كوچه مي گذروندم و با همه پيچ و خمهاي محلمون آشنا بودم.پياده مي رفتم مدرسه و برمي گشتم و كلي با بچه هاي همسايه بازي مي كردم.ولي الان خسته و كوفته بر ميگرديم خونه و وقتي رو بيرون نمي گذرونيم كه اون فضا درمون تعلق خاطر ايجاد كنه. بعدم همه چيز در حال ساخت و ساز مداوم و تغييره هر روز يه سري برج بي هويت با نماهاي مسخره مي رن بالا و اعصاب آدمو خرد مي كنن.

ناشناس گفت...

مرجان عزيز.. از آن خانه حرف زدي با آن حياط نقلي و آن تخت زير پنجرا ايوانش... چه روزها كه در آنجا خنديديم ، گريه كرديم، تا صبح بيدار مانديم و كار كرديم ، حتي در عالم 3 دختر جوان مزاحم تلفني شديم.. خدايا آن آهنگ ابي چي بود كه با صداي بلند پاي تلفن پخش كرديم.. بعد... باورت مي شود كه حتي من چقدر به آن خانه ي آجري دو طبقه تعلق خاطر دارم؟ در آن روزهاي سخت پس از آن جريان.. كه مرا پناه داده بوديد كه ننشينم فكر كنم و گريه كنم و باباي مهربان تو پشت سر هم براي من فيلم هاي خنده دار مي گذاشت.. برايم پسته بو داد و .. برادرت كه ويولن مي زد و مهسا كه كوچك بود هنوز و مامان مهربونت كه منو به زور فرستاد حموم! يادته يكبار بعد از تحويل پروژه يكروز صبح آنجا رفتم حمام و يك لباس قرمز جا گذاشتم كه قرار بود بدهيش به شوهر آينده ي من كه آنروزها هرگز فكر نمي كردم چه كسي ممكن است باشد... خدايا.. مرجان مرا به چه حال و هوايي بردي با اين نوشتار

ناشناس گفت...

مي گويند وقتي مي خواهي خانه بخري به 3 چيز توجه كن : محله ، محله و باز هم محله

ناشناس گفت...

هر وقت برام چيزي بنويسي مطمئن باش از خوندنش شاد مي شم پس هيچ وقت فكر نكن براي گفتن چيزي دير شده...
آره دوستم "گربه ي آوازه خوان يادمه "... اسب سپيد و دزديده شدنمان در نيمه هاي شب رو يادمه...
شكوفه رو يادم مي آد كه هميشه احساسم بهش اين بوده كه يك پرنسس واقعيه!
يادم مي آد كه خونه تون پر از خرده كاغذ مي شد بعد از هر تحويل پروژه...و

ناشناس گفت...

نوشتم خلاصه جلسه رو. خودت بخون به شکوفه هم بگو یه نگاهی بکنه