۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

همدلی یا همزبانی...

خبردار شدم که مادر استادم فوت کرده و برای انجام مراسم به لندن رفته. می دونستم که مادرش بیماره و ماههای اخیر از هر فرصتی استفاده میکرد که به دیدنش بره. یادمه آخرین باری که از لندن برگشته بود می گفت که باید بیشتر از این مادرم رو ببینم، این دوری خیلی سخته ...اینها رو گفتم که تاکید کنم ارتباط عاطفی عمیقی با مادرش داشت و جزو گروه غربیان بی عاطفه محسوب نمیشه.

بعد از غیبت سه هفته ای که داشت قرار بود ببینمش. بگذریم از اینکه وقتی میخواستم بهش ایمیل بزنم و تقاضای ملاقات کنم چقدر پایین و بالا شدم تا بفهمم چطوری باید تسلیت بگم و آرزوی صبر و بقای عمر بازماندگان رو کنم...بعد از مشورت با یکی از دوستان انگلیسی دان و آشنا به فرهنگ اینجایی همه چیز در دو جمله کوتاه خلاصه شد.

در مسیر رفتن به دانشگاه بودم که برای لحظاتی از ذهنم گذشت، :خوب بود امروز که با استادم قرار دارم این بلوز زرشکی رو تنم نمی کردم، بالاخره اون عزادار بود و بهتر بود به احترامش جور دیگه ای می پوشیدم...این فکرها برای مدت کوناهی از ذهنم گذشت، اما جای نگرانی نبود، حداقل این رو مطمئن بودم که احساسات شخصی ربطی به ارتباط کاری ما نداره و اینکه مرز رابطه ها شفاف تر از این حرفهاست...

وارد اتاقش که شدم، قبل از هر چیز بلوز صورتی و رژلب هماهنگ با اون نظرم رو جلب کرد و با یادآوری افکاری که از ذهنم گذشته بود ناخودآگاه خنده ام گرفت و فضا طوری عوض شد که حتی نتونستم جملاتی رو که در ایمیل نوشته بودم دوباره تکرار کنم....

قصدم اصلا قضاوت بد و خوب نیست، یا اینکه کدام روش انسانی تر و قابل قبول تره... قصدم این بود که بگم این اتفاق و اتفاقات مشابهی که گاه و بیگاه می افته مرتب به یادم میاره که بعضی وقتها چه فاصنه ای است بین دغدغه ها و ارزشهای من و آن چه که در این مملکت مقبول و پذیرفته است، اینکه فقط کافی نیست که همزبان مردم این سرزمین بشی، باید بتونی که همدل هم باشی.. و از اون مهمتر هنوز نمی دونم که تا کجا باید راه رفتن کبک رو یاد بگیریم....

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

آغاز دهه دوم

بر می گردم به سالهای پیش، روزهایی که بی تاب شروع زندگی مشترک بودم، تلاش می کنم که به یاد بیارم دلایلی که می خواستم ازدواج کنم، اما هر چه یادم میاد عطش رسیدن بود،در واقع چیزی که میخواستم فقط بودن در کنار هم بود، ...
،چیزی که در فرهنگ ما تنها در سایه ازدواج میسر می شه

ما ازدواج کردیم و در حالی که فکر می کردیم همدیگر رو خوب میشناسیم و بعد از ازدواج فهمیدیم که چقدر با هم فرق میکنیم...

یکی از توصیه های موکد پدرم در دوران قبل از ازدواج این بود که اگاه باشم "عشق را نمیشه لای نون گذاشت و خورد" . با همه احترام و اعتقادی که به حرفهاش دارم در این یک مورد معتقدم که شاید نشه عشق را به جای نون خورد اما محبت در زندگی مشترک مثل نون برکته، رزق و روزیه، و حتی جایی هم میشه به جای نون هم خورد و قوت گرفت...

به نظر من هیچ چیزی نمیتونه تحمل سختیها و چالشهای زندگی مشترک رو توجیه کنه مگر دوست داشتن و عاشق بودن،مگر اینکه هنوز عطش در کنار هم بودن رو در وجودت داشته باشی...

من مطمئن نیستم اگه دوباره متولد بشم بازهم ازدواج میکنم یا ترجیح میدم تا آخر عمر مجرد بمونم اما مطمئن هستم که اگر تصمیم به ازدواج بگیرم حتما دوباره با کسی زندگی خواهم کرد که امروز نهمین سالگرد زندگی مشترکمون رو در کنار هم جشن گرفتیم... ،