۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

به یاد می آورم...

نمی دونم که چرا هر چی به مغزم فشار میارم قادر نیستم که لحظه های سخت و پر استرس چند ماه پیش رو به خاطر بیارم، لحظه هایی که سخت بود و هیجان رفتن اونها رو تحمل پذیر کرده بود، ترافیک سنگین، هوای آلوده، هزار کار انجام نشده که هر روز با یک مشکل عجیب و غریبی مواجه میشدو....
اینکه خاطرات سخت از یاد میره، همیشه هم کارآمد نیست، .شاید اگه می تونستم کلافی ها و خستگی های اون روزها رو دوباره حس کنم ، می تونستم اینجا رو بیشتر دوست داشته باشم و از امکاناتش لذت ببرم، شاید اگه یادم میومد که برای بردن سامیار به یک کلاس "خلاقیت" یک ساعت و نیم رانندگی میکردم تا شاید 45 دقیقه از فضای نه چندان مناسب اونجا استفاده کنم و دوباره همین راه رو بر میگشتم در حالی که پاهام از موندن در ترافیک ذوق ذوق میکرد و سر درد هم راحتم نمی گذاشت اون وقت می تونستم لذت ببرم از این که با 10 دقیقه پیاده روی می تونم به جایی برسم که به خوبی و سادگی برای بچه 2 تا 3 سال طراحی شده.شاید اگه یادم می موند که چقدر همیشه از پیدا کردن یک پارک مناسب و تمیز و نزدیک عاجز بودم، می تونستم با دیدن چندین پارک محلی در اطراف خونه راضی و خشنود باشم، شاید اگه همه لحظه های سخت با تمام حس تلخ و ناگوارش یادم میومد، الان می تونستم به پهنای صورتم لبخند بزنم و بگم که خوشحالم، اما دریغ...
از تمام اونها فقط لحظه های باهم بودن رو به یاد میارم، بودن با کسانی که دوستشون داری ، بودن در جایی که با تمام کم و کاستها سرزمین توست و در هزاران کیلومتر دورتر از اون نام و تاریخ و سرگذشتش رو با خودت یدک می کشی، و هر بار که می خواهی توضیح بدی که اهل کجایی باید تاکید کنی که ایران با عراق فرق می کنه و در کشور ما جنگ نیست و ما عربی صحبت نمی کنیم و تلاش کنی که وقتی قراره توضیح بدی که چرا تصمیم به مهاجرت گرفتی دلیل رو بر دوش خودت بندازی تا مجبور نشی که تصویر ایران رو بیشتر از این مخدوش و ترسناک کنی...

****** *******
این روزها فکر می کنم که تجربه مهاجرت تجربه ای هست که انتقالش کار ساد ه ای نیست و شاید نشدنی است.درک لحظه هایی که در ماههای اول تجربه می کنی، لحظه های امیدواری و ناامیدی که گاهی اونقدر به سرعت اتفاق میافته که باورکردنی نیست، بغض خفه کننده ای که گاهی ثانیه ای پیش از ترکیدن تبدیل به خنده ای شادمانه میشه، این که انتظار عجب هیولای بی شاخ ودمی میشه در این لحظه ها که در جستجوی کار هستی و روزها میگذره و...
این که اینجا به خدا هم نزدیکتری و هر شب یادت می مونه که دعا کنی به اون شکل و سیاقی که سالهای پیش دعا میکردی، اون زمان که تازه پی به وجودش برده بودی و همه می گفتند که ناثیر نظام تربیتی مدرسه هست و بعد هم مثل بقیه چیزها در ضرباهنگ تند زندگی کمرنگ شد...،