۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

باید نبودنت رو باور کنم...

از دست دادن همیشه سخت و دردناکه، حتی اگر از دست دادن یک جنین دوماهه باشه، موجود دوسانتیمتری که نه روحی دارد و نه شکل قابل تشخیصی. اما قلبی دارد که میتپد، تند و باسرعت.
و چقدر سخت بود وقتی که قلبش از حرکت ایستاد، وقتی خطوط صاف تمام صفحه تلویزبون رو پر کرد.و سختر از آن دیدن یک جفت چشمان خیس و غمگینی بود که قلبش گواهی داده بود که هیچ اتفاق بدی در راه نیست و تلاش کرده بود که تمام ساعات و روزهای پراضطراب مرا پر از آرامش کند. و حتی سختر از آن نگاه کردن به چهره معصوم و بهت زده کودکی بود که بیصدا و بی سوال به این اتاق عجیب پر تلویزیون نگاه می کرد. کودکی که بیصبرانه انتظار خواهر یا برادری را میکشید و چقدر برایش این انتظار سخت بود. چقدر عاجز بودم وقتی می خواستم نه ماه انتظار را در الگوهای زمانی سامیار جا بدم و حالا باید نبودن را برایش توضیح می دادم.

باورش سخته، اما تحمل مرگ یک نوزاد در وجود مادرش کار دشواری است، حتی اگر فقط دوماه با هم زندگی کرده باشند، این رفتن با خودش هزاران رویا و خیال رو دود کرده و به هوا برده و امان از این ذهن بی مروت که با چه سرعت شتابزده ای می سازد و می سازد و می سازد...