۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

لحظه های نوروزی

تعطیلات هم به آخر رسید.نیمی در تهران و نیمی در شمال.تهران در روزهای عید با هوای تازه بهاری ، تهران دیگه ای است.در این روزها یادم می افته که این شهر رو دوست دارم.که تهران زیباست.این که بعضی وقتها ازش عصبانی هستم و سرش داد میزنم یک دلخوری آنی است و من این شهر رو با تمام چیزهایی که داره دوست دارم.درختهایی که تازه سبز شدن و دود ماشینها هنوز فرصت نکردن رنگشون رو عوض کنن، کوههایی که هنوز از بشت بعضی برجهای شهر دیده می شن، کوچه هایی که هنوز نشانه هایی از آشنایی و خاطراتی از گذشته رو توی خودشون حفظ کردن و بدن هاشون رو به بولدوزهای بی رحم نسپردن.
رفتن به شمال اون هم با کودکی که تازه داره دنیا رو میشناسه حال وهوایی داره.شاید توی این سفر خیلی مجال این نبود که مدتی کناردریا بشینم و خودم رو به امواج بسپارم، شاید نتونستم که ساعاتی رو با سینا فارغ از هیاهوی زندگی روزمره و برنامه های تمام نشدنی بگذرونم، اما تونستم ماسه بازی کنار دریا را با پسرم تجربه کنم.تونستم برق شادی رو توی چشماش ببینم وقتی موفق شد با یک بیلچه ذره ای ماسه را در سطل بندازه.تونستم ببینم که از کشف سنگ بازی و به هم زدن اونها چقدر کیف می کنه.تونستم چشمهای خیره اش رو به آتیش ببینم و با تمام وجودم فهمیدم که طبیعت برای بچه ها منبع بی پایان لذت است.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خوبه كه همه دارن برميگردن ....رسيدن بخير