۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

شاید به خاطر همه چیزهایی هست که دارم

دو سه روزی هست که حالم بهتره .شاید به خاطر تولد حضرت مسیح باشه، شاید به خاطر تموم شدن مریضی سامیاره، شاید به خاطر اینه که این روزها آژانس های کاریابی و مشاورهای املاک تعطیل هستند و ما با یک توفیق اجباری می تونیم تا چند روزی دنبال پیدا کردن کار و خونه نباشیم،
شاید به خاطر خنده شادمانه سامیار در موقع غذا دادن به جوجه اردکها و دویدن دنبال کبوترهاست، شاید به خاطر رویت دریاست، شاید به خاطر ملاقات چند خانواده مهربون ایرانی است، شاید به خاطر ابراز محبت همسایه هاست، شاید به خاطر دریافت emila ها و کامنت های محبت آمیز است،
شاید به خاطر اینه که چند روزی هست که هوا مطبوع و افتابیه و خبری از بارون نیست شاید به خاطره اینه که بعد از یک ماه تونستم لم بدم و شکلاتی گوشه لپم بذارم و کتاب بخونم

شاید.... ،

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

ویروس مهاجرت

برادرم معتقده حال و هوای آدم در روزهای اول مهاجرت یک نمودار سینوسیه که دامنه اش خیلی کوتاهه.خیلی زود ناراحت و خوشحال میشه و بالاخره بعد از مدتی به یک نمودار یکنواخت تبدیل میشه، نه خیلی خوشحال میشه و نه خیلی ناراحت.
من این روزها کاملا نمودار سینوسی رو تجربه می کنم، اما متاسفانه خیلی زود از حال خوب به حال بد حرکت می کنم و الان هم در یکی از نقاط فرود این نمودار هستم، (دوست داشتم که در یکی از لحظه های خوب ودر یکی از نقاط اوج یک پست بنویسم که اینقدر غرغر و ناله نداشته باشه.چه کنم که لحظه هایی که حالم خوبه اینقدر کوتاه و گذراست که خیلی مجالی برای ثبتش پیدا نمی کنم....)
سامیار خیلی بهونه می گیره و علیرغم اینکه من و سینا در تمام وقت بهش توجه صد در صد داریم اما باز هم آروم نیست و مدام برای هر چیز کوچیکی نق می زنه.احساس می کنم که خیلی دلتنگه، شاید بیشتر از اون چیزی که از یک بچه دو ساله انتظار میره.هر روز بخشی از خاطراتش رو مرور می کنه، از همه کسایی که می شناسه یاد می کنه، چند ساعت پیش داشت می گفت:"مامان خاله آمی تیس کجاست؟" و بعد ادامه داد:"خاله زهره و خاله نغمه با کیهان کوچولو و مامان و باباش اومدن خونه مامانی و بابایی!!!" برای خودش دیالوگ میسازه."بابابزرگ گفت سام سامی میایی بغل بابا بزرگ، سام سامی گفت : آره میام ..."
خیلی ناراحتم، شاید بهتره برگردیم، نمی دونم.نگرانم، نکنه سامیار داره اذیت میشه، هزار سوال و ابهام توی مغزم رژه میره، ...
لعنت به این ویروس مهاجرت که هم دنیا رو ازت میگیره و هم آخرت، نه تحمل موندن داری و جسارت بر گشتن.هم دلت برای همه اون چیزهایی که داشتی پر میزنه و هم برای تجربه های جدید کنجکاوی.هم آرزو داری که لحظه های خوب گذشته رو دوباره داشته باشی و هم امیدواری که شاید بشه لحظه های ناب دیگه ای بسازی....
متاسفم، اما خیلی پکرم ،

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

همدم بی آزار

شاید به جرات بتونم بگم که بهترین مونس خانواده سه نفری ما در این روزها همین رایانه قابل حمل یا به عبارتی لپ تاپ ماست.این موجود بی ازار پر فایده صبح همزمان با ما از خواب بیدار میشه و شب چند ثانیه قبل از ما خاموش. در تمام لحظاتی که در خونه هستیم در حال خدمات رساندن به یکی از ماست.بیشترین ارتباط ما با دنیای ناشناخته جدید اطرافمون از طریق همین پنجره ساده و کوچیکه ای که تحمل خیلی چیزها رو راحت میکنه.همین که برای خیلی از امور اداری مجبور نیستی شال و کلاه کنی و در حالی که داری دیالوگها رو با خودت مرور می کنی چشم تو چشم آدمها حرف بزنی، می تونی تمام ترس و نگرانیت رو پشت این صفحه ها مخفی کنی و مثل بقیه تقاضات رو بفرستی یا سوالاتت رو بعد از ده بار چک گرامری و لغتی ارائه بدی همه و همه نشان از ارزش این موجود تواناست.
اینکه برای پیدا کردن خونه و پیدا کردن کار راهی به جز متوسل شدن به دنیای ارتباطات مجازی وجود نداره، یعنی اینکه این وسیله جادویی چقدر برای ما حیاتیه.
علاوه بر تمام فوایدی که برای حفظ حیات ما در این نیکره جنوبی داره، در حال حاضر تنها راه ارتباطی ما با خانواده و دوستان و تمام کسانی است که دلتنگشون هستیم و از این طریق می تونیم با هم حرف بزنیم، تصویر همدیگر رو ببینیم و با خوندن نامه ها و وبلاگها جون بگیریم
از اینها گذشته، این رفیق ما، در نقش تلویزیون و dvd player
بهترین دوست سامیاره
حالا تصور کنید که یکهو متوجه بشید که چنین همدمی دچار ویروس شده و معلوم نیست با از بین بردن ویروس چه بلایی سر اطلاعات و خود کامپیوتر میاد و آیا دوباره روشن میشه؟؟؟؟!!!!
*******
قصد داشتم که پست دیگه ای بنویسم اما آنقدر از این خبر شوکه ام که ترجیح دادم قبل از هر اتفاق ناگواری یک قدر دانی درست و حسابی از جناب کامپیوتر بکنم شاید همه چیز ختم به خیر شد، من که به شخصه با حال و روزی که دارم بعید می دونم بتونم با فقدان چند ساعته اون هم کنار بیام....

********
و دیگه اینکه روزها میگذره، هنوز هم برای اینکه بدونم ساعت استرالیا چنده به ساعت ایران ساعت7:30 اضافه میکنم و هنوز هم بغض دارم اما این روزها کمتر و دیرتر تبدیل به اشک میشه ،یعنی حالم بهتره؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

جایی برای هیچ بودن

اینجا ساعت یازده شب هست.پدر و پسر خوابیده اند و من بیدارم تا خودم رو برای امتحان آیین نامه راهنمایی و رانندگی آماده کنم..یک روز دیگه بیشتر وقت ندارم و باید 150 صفحه بخونم!!!!با خودم قرار گذاشته بودم که کامپیوتر رو روشن نکنم، چون می دونستم به محض روشن کردن دوباره حال و هوام عوض میشه و به سختی می تونم تمرکز کنم...چه کنم که اینجا تنها آشنای باقی مونده است.صفحات اینجا، جاهایی که توش چرخ میزنم، همه و همه همون جوری که تا 10 روز پیش هم بود و از اون لذت بخش تر ایمیلهایی که میگیرم همه نشانه هایی از روزگار "بودن"منه.
معلم عزیزم، تو هشدار داده بودی که برای "هیچ" بودن آماده باشید و ما هم به ظاهر آماده بودیم اما امروز فهمیدم که تمرین "هیچ"بودن اصلا کار ساده ای نیست.اینکه تو ندونی کارت عابر بانکت رو برای بار اول باید ثیت کنی و چطوری این کار رو بکنی، اینکه وقتی زنگ میزنی و اطلاعات میخواهی باید ده بار بگی "ببخشید میشه تکرار کنید" و بعد از بار دهم خودت رو به فهمیدن بزنی و نصف ماجرا رو حدس بزنی، اینکه برای بازدید خونه در یک روز بارونی با بچه شیطون 2 ساله ای که به هیچ صراطی مستقیم نیست و حاضر به نشستن در کالسکه نمیشه باید یک ربع پیاده تا ایستگاه قطار بری، دو بار قطار عوض کنی، قطار توی راه خراب بشه ، ..و بالاخره چند دقیقه دیرتر برسی و مملکت نظم زده هم در خونه در ساعت مقرر ببنده....
تمرین "هیچ " بودن کار ساده ای نیست،اما امیدوارم کار پر فایده ای باشه.
****** ******

دوستان عزیزم:روناک، زهره، فریبا، خانم شین و حسین عزیز از پیام هاتون ممنونم.
دوست ناشناس عزیز، من هم موافقم که مقایسه آزار دهنده است، اما ذهن من ناخوآگاه به دنبال این قیاس میره که ببینه بالاخره این هجرت ارزششو داره یا نه؟ که بعضی مواقع هم جواب منفی هست.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

اولین حضور

دیروز من و سامیار اولین تجربه حضور در جمع تعدادی مادر و بچه را داشتیم.کتابخانه های محلی اینجا هرکدام یک روز در هفته به مدت یک ساعت برنامه قصه گویی دارند که بچه های 6 ماه تا 6 سال می تونند در اون به صورت رایگان شرکت کنند.دیروز هم آخرین جلسه اون در سال بود و این برنامه تا حدود یک ماه و نیم دیگه تعطیله.
یک برنامه ساده و در عین حال جذاب برای بچه ها و مادرها.همه چیز در گوشه ای از فضای یک کتابخونه اتفاق می افته .خانمی که لباس بامزه ای هم تنش بود سه تا کتاب داستان را با صداها و اطوار جذاب برای بچه ها تعریف کرد.سامیار برای مدتی هاج و واج به خانم قصه گو نگاه می کرد و وقتی که دید چیزی متوجه نمیشه به من گفت "مامان بریم یک کتاب دیگه بیاریم خانومه بخونه" ..فکر میکرد مشکل از کتابه که متوجه نمیشه.کمی بعد به مناسبت نزدیکی کریسمس "پاپانوئول"اومد و کمی برای بچه ها گیتار زد و چند تا آهنگ معروفی که همه جز من و سامیار بلد بودند اجرا کرد .در آخر هم به هرکدام از بچه ها کاغذی دادند که برای رنگ آمیزی به خونه ببرند.
من در تمام مدت این برنامه به این موضوع فکر میکردم که برگزاری چنین برنامه هایی به چه چیزی احتیاج داره که ما در ایران قادر به انجامش نیستیم.در تمام مدت به دوستام فکر میکردم که در این دو سال چقدر فکر کردیم و سعی کردیم که راهی برای پر کردن درست و مفیدروزهای بچه هامون پیدا کنیم و چقدر حاضر بودیم که از وقت و امکانات خودمون هزینه کنیم تا چند ساعت بچه ها و مادرها بتونن دور هم جمع بشن.
این برنامه که برای آدمهای اینجا موضوعی خیلی خیلی عادی هست برای من پر از سوال و شگفتی است.اینکه در هر محله ای مرکزی وجود داره که در اون برنامه های معین و تعریف شده ای برای بچه های پیش دبستانی وجود داره و با جدیت توصیه و دنبال می کنند برای من امری ناشناخته است.اینکه من در این چند روز شماره تلفن بیش از 10 گروه بازی(گروههایی که مادران و بچه ها با هم در اون شرکت می کنند)در اطراف خودمون رو پیدا کردم تا بعد از تعطیلات تماس بگیرم برام حیرت آوره.خیلی هم مطمئن نیستم که اتفاق خارق العاده ای در اونجاها بیفته اما چیزی که من رو متعجب و تا حد زیادی متاثر میکنه این اندازه اهمیت به گروهی از بچه هاست که در مملکت ما تقریبا نادیده گرفته شده اند و از اون مهمتر درک نیاز مادران برای با هم بودن و تبدیل زمانهای پر کشمش بعد از بچه دار شدن با لحظه های دلنشین و پر از تجربه هست.
..........
علیرغم تمام چیزهایی که نوشتم، هنوز ساعتم با ایران تنظیمه و لحظه هارو با طلوع و غروب اونجا سپری می کنم...

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

از زیر آسمان استرالیا

آسمان همه جا یک رنگ نیست.نمی تونم انکار کنم که آسمان اینجا خیلی آبی تره و تو خیلی راحتتر می تونی رقص ابرها رو در آسمان دنبال کنی.آسمون دل من هم با هفته پیش و هفته های پیش خیلی فرق می کنه .ابری و پر بغض و بارانی و شاید هم سیلابی.
امروز 6 روز هست که وارد استرالیا شده ایم.مسافرت طولانی و مستقر شدن در خونه و انجام کارهای اولیه راحتتر از تصورات من بود.اما دلتنگی بی اندازه ای که دارم به مراتب بزرگتر و تحمل ناپذیرتر از اون چیزی است که پیش خودم فکر کرده بودم.
می دونستم که سخته، می دونستم که تا مدتها بغض گلوی ادم رو فشار میده، می دونستم که نبودن در کنار کسانی که دوستشون داری گاهی تحمل ناپذیره، اما نمی دونستم که غربت و دلتنگی از پوست و گوشت آدم رسوخ می کنه و وارد مغز استخوان میشه.
اصلا برام قابل پیش بینی نیست که چقدر اینجا دوام خواهم آورد.فعلا روزها میگذره و بیشتر احساس یک مسافررو دارم تا یک مهاجر.
نمی تونم بفهمم که سامیار واقعا چه حس و حالی داره و این خیلی آزارم میده.ظاهرا از اینکه ساعتهای زیادی رو بیرون میگذره و چیزهای جدیدی رو تجربه میکنه خوشحاله،اما می دونم که به مامان و بابای من و سینا و دوستاش فکر میکنه یا بهتره بگم خاطراتش مرور میشه.چندین بار در این مدت بی مقدمه در مورد دوستاش حرف زده.امروز قبل از اینکه از خونه بیرون بریم ازش پرسیدم اگه گفتی کجا میریم؟گفت خونه مازیار که پنکه داره حلزون داره(خاله سوسو اینجا واقعا مثل شمال میمونه و اینکه اون سفر به همه ما و خصوصا سامیار خیلی خوش گذشته) و یا اینکه دیروز که پارک برده بودمش در حالی که داشت بازی میکرد گفت "شایان بیاد، خاله شکوفه هم بیاد".در همه این مواقع از دادن هر جوابی عاجز میمونم، ...
من هنوز هم نمی دونم که تنفس در هوای تمیز بهتره یا زندگی در کنار کسانی که دوستشون داری؟ من هنوز هم نمی دونم که سامیار به امکانات و شرایط بازی و هیجان بیشتر احتیاج داره یا آغوش گرم و پر مهر پدر بزرگ و مادربزرگ.من هنوز هیچی نمیدونم و به همین دلیل هنوز ساعتم به ساعت ایران تنظیمه تا اگر قرار شد برگردم زمان رو اشتباه نکنم..... .