۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

جور دیگر باید دید*

چیزی از صفحه های تقویمم نمانده، هرچی حساب می کنم کارهای انجام نشده من با تمام شدن سال تمام نمیشه.اما این نگرانی باعث نمیشه که دلم نخواد بهار هرچه زودتر از راه برسه.اونقدر شوق شروع یک سال جدید رو دارم که علیرغم گرفتاریهای زیاد این روزها سرحال و پر انرژی ام.
داشتن یک وبلاگ و نوشتن در اون برای من یک اتفاق جالب و تاثیر گذاره.از وقتی که نوشتن رو شروع کردم خیلی چیزها برام سوژه شده.به همه چیز جور دیگه ای نگاه می کنم.دلم می خواد در مورد خیلی چیزها بنویسم و با آدمهایی که می شناسم و نمی شناسم در میون بذارم.حتی اگه خواننده زیادی هم نداشته باشه، بالاخره یک جایی ثبت میشه.جایی فارغ از زمان و مکان.
چون با مانای به یاد ماندنی خیلی موافقم ودلم می خواد لحظه ها رو با فکر خوب و کار خوب پر کنم، سعی می کنم که از هر چیزی جنبه های دلنشین ترش رو پیدا کنم، هر چند که ممکنه همیشه موفقیت آمیز نباشه.
دلم می خواد از لحظه های خوب ودلچسب زندگی با پسرم بگم.از اینکه بچه ها والاترین پدیده های هستی اند.از اینکه بچه داشتن یعنی آزادی ذهن نه گرفتاری جسم، یعنی انرژی نه خستگی، یعنی باهم بودن نه از همه بریدن، یعنی هیجان، یعنی لبخند، یعنی عشق...
دلم می خواد بگم که میشه به جای نگاه کردن به آشغالهای توی پارک و غصه خوردن، به زن و مرد کهنسالی نگاه کرد که با چشمان سرشار از تحسین به تو و کودکت نگاه می کنند و آرام درهوای نه چندان زلال این شهر قدم میزنند.
دلم می خواد بگم که من هر روز دلم برای اینجا تنگ میشه.برای نوشته های خانم شین، برای نکته های عالی و به یاد ماندنی مانا.دلم می خواد بگم که من هر روز به خونه جدید آمیتیس سر می زنم به این امید که اون رو خوشحالترم ببینم.از بهاره سراغ می گیرم تا حس نکنم که کیلومترها از هم دوریم.و به خیلیهای دیگه که از بودنشون لذت میبرم.
دلم می خواد بگم از اینکه خواهرنازنینم از اون ور دنیا اینجارو میخونه خوشحالم.از اینکه یکی از دوستان ارزشمندم به اینجا سر میزنه و سکوت میکنه ناراحت نیستم،هنوز برای شکستن این سکوت زمان هست.
دلم می خواد هزارها فکر خوب و کار خوب رو بگم و بشنوم.
*سهراب سپهری

۴ نظر:

ناشناس گفت...

لذت بردم از خواندنش
مانا

ناشناس گفت...

من هم از وقتي وبلاگ دار شدم به همه چيز با ديد تازه اي نگاه مي كنم ..قشنگ بود

ناشناس گفت...

مرجان عزيزم.. ياد اين شعر افتادم: شباهنگام كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند ... در آن نوبت كه نيلوفر مي بندد به پاي سرو كوهي دام.. گرم ياد آوري يا نه، من از يادت نمي كاهم
تو را من چشم در راهم
ديروز راستي مي دوني ياد چي افتاده بودم؟ ياد اون پروژه ي حاج قاسمي كه هي بايد مي نوشتيم و من خوابم مي برد

ناشناس گفت...

چقدر قشنگ نوشتی