۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

احساسات کمرنگ

از دیروز که کتاب "کودک، خانواده، انسان "راشروع کردم تمام مدت دارم در مورد درک احساسات فکر میکنم.چگونه می تونم احساسات کودکم را درک کنم در حالی که از درک احساسات خودم عاجزم.در اکثر موارد وقتی به لایه های درونی وجودم رجوع می کنم نمی تونم بفهمم که ناراحتی و یا خوشحالی من از چیه؟به خاطر اتفاقی است که افتاده یا به خاطر دیگرانی که در ماجرا دخیلند یا به خاطر دیگرانی که ممکنه ناراحت بشن یا به خاطر دیگرانی که؟؟؟؟
از دیروز تا حالا سعی کردم که به جای دلواپسی ها، احساساتم را برای خودم بازگو کنم.باور کردنی نیست که نمی تونم احساس واقعی ام رو پیدا کنم، انگار که زیر لایه هایی از ترس و ناباوری مخفی شده.لایه هایی به ضخامت سی سال زندگی.کسی رو به خاطر احساسات درک نشده ام نکوهش نمی کنم.اگر مادر یا پدرم به جای توصیف احساسات و یا همدردی با من سعی کردند که اونها رو کمرنگ نشون بدن، از نا آگاهی محض بوده و بس.اونها خودشون هم گرفتار احساسات سرکوب شده و از یاد رفته اند.
هنوز بخش زیادی از کتاب رو نخوندم اما همین چند صفحه ذهنم رو حسابی درگیر کرده.نثر ساده و مثالهای ملموس باعث شده که بتونم ارتباط خوبی با کتاب برقرار کنم.قبل از خوندن راهکارهایی که در هر مثال زده ، سعی کردم خودم رو در موقعیت قرار بدم و جوابی برای مشکل پیدا کنم، در هیچ کدام موفق نبودم
در این چهل صفحه اول جمله هایی زیادی رو خط کشیدم که مداوم بخونم و بهش فکر کنم و صد البته به اونها عمل کنم.به نظرم روش توصیف کردن به جای متهم کردن، راهنمایی کردن به جای سرکوفت و مواخذه، همدردی به جای خفه کردن و نفی احساسات روشیه که میتونه نه تنها بچه ها بلکه جامعه رو متحول کنه.
از دوستای خوبم خانم شین و مانای به یادماندنی به خاطر معرفی این کتاب خیلی ممنونم

برای یک قرار قبلی باید به شرکت می رفتم.مامانم سرما خورده بود و مجبور بودم که سامیار رو با خودم به شرکت ببرم. یک ساعتی با هم در شرکت بودیم.سامیارماژیکهای طراحی رو دوست داشت و همه رو امتحان کرد، از نشستن روی میز جلسات آقای رئیس لذت برد، دست کردن توی قندون اتاق حسابداری براش جذاب بود، برای دخترهای خوشگلی که دورش جمع شده بودند ناز کرد و بغلشون نرفت و در آخر توی آتلیه خسته شد و گریه کرد ومن در نمام این مدت تمام آموخته ها و دانش تازه کسب کرده خود رو فراموش کرده بودم ودستپاچه و نگران در انتظار رفتن بودم.اون جا بود که فهمیدم چیزی که با وجودم گره خورده و در درونم رسوخ کرده به این راحتی وبا خوندن چند تا کتاب از من جدا نمی شه.زمان می خواد و تمرین و تمرین وتمرین.....
...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

مرجان عزیز
فکر می کنی من چرا افتاده ام به این همه تب و تاب؟ برای اینکه خانه از پای بست ویران است. نمی توانیم یک تغییر را در بچه ها ایجاد کنیم قبل از اینکه خودمان تغییر کنیم و وقتی که می خواهیم تغییر کنیم و حرکت کنیم تازه کارمان شروع می شود. راستی دو شنبه می روم بازی و اندیشه. اگر خدا بخواهد و کتابهای بازی را آورده باشد برایت می خرم. در مورد درک احساسات کتاب "زبان زندگی" هم خیلی کمک می کند. آن را هم می خوای؟

ناشناس گفت...

مرجان جون با کدام دانش می خواهی یک بچه ای که حوصله اش از محیط ساکت و یکنواخت شرکت سر رفته را به راه بیاری؟

مرجان گفت...

مانا جون اولش محیط برای سامیار جذاب بود و دلش می خواست به همه چیز دست بزنه و امتحان کنه، اما من رفته بودم توی جلد یک مادر کلاسیک با نه های معروف و دلم می خواست مثل بچه های مودب بشینه و وول نخوره.از این روحیه خودم عصبانی شدم.