۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

لحظه های پرشتاب

وبلاگ من بیانگر لحظه هایی است که متعلق به منه. لحظه هایی که نمی خواد به هیچ کدام از نقشهای تعریف شده جواب بدم، لحظه های کم یابی که لباس مادری و همسری و آرزوهای بزرگ و کوچک زندگی پشت در میشینن و من تنها به یک خلوت شخصی میرم...

با این اوصاف وقتی روزها و هفته ها در این وبلاگ سکوت محض حکم فرماست، میشه فهمید که مدتهاست مجالی برای خلوت نبوده، اون وقته که باید به خانم شین بگم که وبلاگم نیست که گندیده، این زمانهای شخصی منه که له شده و بوش همه جا رو برداشته...

ضرباهنگ زندگی خیلی سریعه، بعضی وقتها فکر می کنم شاید طول زمان در نیمکره جنوبی کوتاهتره، ...این شتاب زندگی مجال نداد که لحظه های خوب این روزها رو ثبت کنم، این که بوی عید نوروز توی خونمون پیچید، اینکه به هر جوری بود هفت تا سین رو جور کردیم . اینکه مسافران ایرانیمون بوی عید رو دو چندان کرده بودن...
مجال نشد بگم که چقدر بودن خواهرم غنیمت بود و اینکه چقدر سخته که چیزی به رفتنش نمونده...و اینکه سامیار اینقدر بزرگ شده که باید خودش لباسهاشو انتخاب کنه و دلش می خواد که همه جا بلوز "مردمی" بپوشه (منظور بلوز مردونه است)و کراوات بزنه....