۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

از زیر آسمان استرالیا

آسمان همه جا یک رنگ نیست.نمی تونم انکار کنم که آسمان اینجا خیلی آبی تره و تو خیلی راحتتر می تونی رقص ابرها رو در آسمان دنبال کنی.آسمون دل من هم با هفته پیش و هفته های پیش خیلی فرق می کنه .ابری و پر بغض و بارانی و شاید هم سیلابی.
امروز 6 روز هست که وارد استرالیا شده ایم.مسافرت طولانی و مستقر شدن در خونه و انجام کارهای اولیه راحتتر از تصورات من بود.اما دلتنگی بی اندازه ای که دارم به مراتب بزرگتر و تحمل ناپذیرتر از اون چیزی است که پیش خودم فکر کرده بودم.
می دونستم که سخته، می دونستم که تا مدتها بغض گلوی ادم رو فشار میده، می دونستم که نبودن در کنار کسانی که دوستشون داری گاهی تحمل ناپذیره، اما نمی دونستم که غربت و دلتنگی از پوست و گوشت آدم رسوخ می کنه و وارد مغز استخوان میشه.
اصلا برام قابل پیش بینی نیست که چقدر اینجا دوام خواهم آورد.فعلا روزها میگذره و بیشتر احساس یک مسافررو دارم تا یک مهاجر.
نمی تونم بفهمم که سامیار واقعا چه حس و حالی داره و این خیلی آزارم میده.ظاهرا از اینکه ساعتهای زیادی رو بیرون میگذره و چیزهای جدیدی رو تجربه میکنه خوشحاله،اما می دونم که به مامان و بابای من و سینا و دوستاش فکر میکنه یا بهتره بگم خاطراتش مرور میشه.چندین بار در این مدت بی مقدمه در مورد دوستاش حرف زده.امروز قبل از اینکه از خونه بیرون بریم ازش پرسیدم اگه گفتی کجا میریم؟گفت خونه مازیار که پنکه داره حلزون داره(خاله سوسو اینجا واقعا مثل شمال میمونه و اینکه اون سفر به همه ما و خصوصا سامیار خیلی خوش گذشته) و یا اینکه دیروز که پارک برده بودمش در حالی که داشت بازی میکرد گفت "شایان بیاد، خاله شکوفه هم بیاد".در همه این مواقع از دادن هر جوابی عاجز میمونم، ...
من هنوز هم نمی دونم که تنفس در هوای تمیز بهتره یا زندگی در کنار کسانی که دوستشون داری؟ من هنوز هم نمی دونم که سامیار به امکانات و شرایط بازی و هیجان بیشتر احتیاج داره یا آغوش گرم و پر مهر پدر بزرگ و مادربزرگ.من هنوز هیچی نمیدونم و به همین دلیل هنوز ساعتم به ساعت ایران تنظیمه تا اگر قرار شد برگردم زمان رو اشتباه نکنم..... .

۸ نظر:

Mrs Shin گفت...

جاتون اینجا خیلی خالیه... سامیار رو ببوس. دلمون برای لپهای کپلی و موهای چتریش یه ذره شده

ناشناس گفت...

خوشحالم که اونجا به خوبی و خوشی مستقر شدین. "مسافر" یا "مهاجر"، هر تصمیمی که بگیرین حتما به خوبی ازش بر میاین. موفق باشین.

ناشناس گفت...

مرجان عزیزم
سلام. هرروز وبلاگت را نگاه میکردم تا بدونم در چه حالین. فکرم همش پیشتونه.
به این فکر کن که تجربه خوبیه. خوشحالم که سامیار غریبی نمیکنه.

ناشناس گفت...

مرجان عزیزم
سلام. هرروز وبلاگت را نگاه میکردم تا بدونم در چه حالین. فکرم همش پیشتونه.
به این فکر کن که تجربه خوبیه. خوشحالم که سامیار غریبی نمیکنه.

ناشناس گفت...

یادم رفت اسمم رو بنویسم عزیز
روناک هستم

Unknown گفت...

سلام مرجان عزیز چه حیف شد که نتونستیم برای خداحافظی بیایم ولی خیلی یادتون هستیم. امیدوارم هر تصمیمی که میگیری برات بهترین باشه ولی به هر حال گریزی نیست از اینکه برای بدست آوردن چیزی باید چیزای دیگه رو از دست بدی و گاهی انتخاب واقعا سخته. امیدوارم زود با شرایط جدید که حتما خیلی خیلی سخته کنار بیاین.

ناشناس گفت...

اوایل مهاجرت خیلی سخته و باید به خودتون زمان بدید. 6 ماه اول اصلا آسون نیست اما اگه مثل من 3-4 سال از مهاجرتتون بگذره حس وابستگی و تعلق به کشور دوم رو هم پیدا می کنید و اصلا به برگشت به ایران فکر هم نمی کنید. آدمی خیلی انعطاف پذیر و فراموشکاره. این روند طبیعی است که من در خودم و تمام دوستام که مهاجرت کردن دیدم...موفق باشید

ناشناس گفت...

عادت می کنین و کم کم بدون شک عاشق اونجا می شین و به برگشتن فکر هم نمی کنید. چند ماهی طول می کشه شایدم کمتر. اینو از تجربم بهتون می گم. ضمنا بیش از همه به نفع همون بچه تونه. اینا رو که گفتم شک نکنید بهش...