۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

خونه

چند روزی بود که می خواستم در مورد "خونه"وحسی که این روزها دارم بنویسم، مجال نمی شد.امروز که خواستم بنویسم دیدم که آمیتیس هم از حس متفاوت در خونه نوشته ،
این که روح زندگی رو معمارها و طراح ها به خونه نمی دن، روح زندگی از نگاه ما، از گریه ها و خنده ها و از تجربه های با هم بودنمون به این چاردیواری دمیده میشه....
روزهاست پیش خودم فکر می کنم که چطور هشت سال زندگی مشترک در مملکت خودمون در کنار بهترینهای زندگیمون و با کمک های بیدریغ و لحظه به لحظه شون نتونست خونه ما رو خونه کنه، چرا هیچ وقتی پیدا نکردیم که دوتایی از پنجره سالن به تصویر شهر نگاه کنیم، ...
و چطور اینجا با این همه نداشتنها و نبودن ها و دلتنگی هایی که تجربه می کنیم و با این حجم نگرانی و با این همه راهی که باید بریم تا برسیم، خونه "خونه "شد.
من و تو بارها از پنجره، تصویر زیبای روبرو رو دیدیم و لذت بردیم، با هم باز شدن گلهای بنفش رو دنبال کردیم وبا هم "چاردیواری مشترک"رو حس کردیم...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

شاید روزی، جایی...

می خواستم یک پست شیرین بنویسم، یک پست شکلاتی .یک پست در مورد اینکه بالاخره تونستم بک "کارخونه شکلات"رو از نزدیک ببینم.آبشاری از شکلات که سرازیر بود، حسی که از دیدن یک مکعب یک تنی از شکلات داشتم و امکان درست کردن یک شکلات

دوست عزیزم "خانم شین"راست میگه، بعضی وقتها وبلاگ تو رو می نویسه، وبلاگم امروز دوست نداره شکلاتی بشه، دوست نداره که من بگم چقدر آرزو داشتم یک خونه شکلاتی مثل هانسل و گرتل داشته باشم و اینکه فکر کردم اگه معماری بخونم شاید روزی جایی تونستم یک خونه شکلاتی داشته باشم، کسی چه می دونه.....

نه امروز وقتش نیست، شاید یک موقع دیگه مفصل از این تجربه دوست داشتنی بنویسم،
امروز نمی تونم از تجربه های روزمره بگم، از داستانهای زندگی واقعی،
امروز آرزو می کردم که ای کاش بین سطرها خونده میشد ، اون چیزهایی که ننوشتم و حتی نگفتم، اون حس هایی که هر از چند گاهی از لایه های خیلی عمیق وجودم سرک میکشه و من متحیر می مونم که چه طور این همه سال از وجودشون بی خبر بودم، شاید هم در هیاهوی زندگی ام جایی برای اونها نبوده....
اما الان ، در جایی دور و متفاوت با گذشته ام شهامت روبرو شدن با وجود ناشناخته ام رو ندارم، در میان این همه ناآشنایی و غریبگی به منی احتیاج دارم که می شناسمش، شاید باید کمی بیشتر صبر کنم، شاید بتونم روزی بین سطرها رو هم بنویسم و حتی فریاد بزنم...

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

توهم کامل بودن

هنوز هم مثل دوران مدرسه موقع امتحان یا تحویل کار پر از اضطرابم، با این تفاوت که این روزها درس خوندن تنها کار من نیست، حتی در اولویت اول و دوم هم نیست،هرچند که هنور هم مثل دوران مدرسه از درس خوندن لذت می برم اما بعضی روزها از پیدا کردن حتی نیم ساعت در یک شبانه روز عاجزم، گاهی برای تمام کردن یک جمله مجبورم دو روز انتظار بکشم...

اما هنوز هم خوش باورم یا شاید خوش خیالم.هنوز هم فکر می کنم که یک شبانه روز به اندازه نیاز من طول می کشد، هنوز هم فکر می کنم من اونقدر وقت دارم که بتونم تمام کارهایی رو که می خوام تمام و کمال انجام بدم، بدون اینکه مجبور به اولویت بندی باشم، هنوز هم توهم این رو دارم که میشه مادر کاملی بود(مادر خستگی ناپذیر با حضور صد در صدی در تمام شبانه روز)هنوز فکر می کنم که میشه همسر همراهی بود، میشه مثل یک کدبانو آشپزی کرد، خانه داری کرد، میشه از تمام لحظه ها برای خوشگذرونی و معاشرت استفاده کرد، در کنار اینها دانشجوی خوبی بود و هفته ای یک کتاب اون هم به زبان انگلیسی تمام کرد و همیشه بیشتر از انتظار استاد کار تحویل داد...اینقدر توهم زده ام که فکر می کنم در کنار همه کارها میشه هر روز وبلاگ نوشت و هر روز وبلاگ خوند، برای همه دوستها مرتب ایمیل زد و خیلی کارهای دیگه...

ووقتی روزها و روزها میگذره و تصورات با واقعیت ها جور نمیشه، وقتی پسرک کوچولو سخت مریض میشه و تو پنج روز هفته رو در نگرانی و بی قراری طی می کنی،وقتی به جای یک هفته فقط سه ساعت وقت داری تا برای جلسه با استاد آماده بشی، وقتی ظرفهای نشسته تمام آشپزخانه رو پر می کنه،وقتی یخچال خالی بهت دهن کجی می کنه...اون موقع خودت رو می بندی به رگبار سرزنش و علت همه ناکامی ها رو می اندازی به گردن بی عرضگی و تنبلی، بعد هم تصمیم می گیری که از امروز بر تنبلی خودت غلبه کنی و دوباره همون خیالات و توهمات..........


هنوز هم نمی تونم بپذیرم که زندگی اولویت بندی لازم داره،