۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

وصف العیش، نصف العیش

سارینا به دنیا اومد و فصل جدیدی از زندگی شروع شد. همیشه فکر میکردم شاید لذت، هیجان، اضطراب و نگرانی روزهای اول بعد از تولد بچه یکبار تجربه میشود، فکر میکردم تجربه بچه دوم تکراری است از روزهای گذشته. اما همه چیز به اندازه قبل ناب است و فراموش نشدنی. لذت دوباره، عشق دوباره و نگاههای معصومی که تک تک سلولهای وجود را متاثر میکند و متاسفانه همان نگرانیها و اضطرابهای گذشته. این بار هم مثل پنج سال پیش از تصور اینکه یک موجود معصوم دوست داشتنی اینگونه به من وابسته است به خودم میلرزم. بعضی روزها سنگینی بار این مسئولیت زیبایی لحظه های با هم بودن را مخدوش می کند و ترس بر عشق پیشی می گیرد. اما تجربه گذشته به دادم میرسد و یادآوری میکند که این حس گذرا است و تنها علت حضورش مخدوش شدن هورمونهایی است که با این تغییرات شگرف در بدن من دست و پنجه نرم می کنند. این روزها در فاصله های کوتاه شیر دادن و خواباندن کتابی رو می خونم که در حال حاضر یکی از کتابهای پرطرفدار اینجاست. نمی دونستم که کتاب در مورد چیست ، فقط می دونستم که رمان عشقی است و خیلی خوانده اند یا در حال خواندن هستند. در این چند سال کمتر رمانی به زبان انگلیسی خونده ام، خوندن فارسی بهم آرامش میده خصوصا اگر رمان فارسی باشه و ترجمه نباشه...به هر حال تصمیم گرفتم که اینبار همراه با جریان روز باشم... کتاب که تمام شود، حتما در موردش خواهم نوشت، اما در حال حاضر جالبتر از ویژگیهای ادبی و داستانی کتاب، تضاد عجیب و عمیق داستان با روزهای زندگی من هست...پیش خودم فکر میکنم که زنی سی و پنج ساله با دوفرزند غرق در مسایل و نگرانیهای زندگی روزمره که با چاشنی مهاجرت غلیظ تر و پررنگتر هم شده چه سنخیتی با یک داستان عاشقانه مملو از صحنه های عشقبازی و فراغ بالی داره؟؟؟ شاید بهتر بود کتابی در مورد رابطه خواهر و برادر، روشهای تربیتی بچه و...میخوندم. اما نمی دونم چه کششی در خوندن این افسانه های دور از ذهن در من ایجاد شده که تا فرصتی به دست میارم خودم رو در لابلای خطوط این داستان نه چندان ادبی غرق می کنم و تا زمانی که مجبور نباشم به دنیای واقعی بر نمی گردم،...

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

برای این همه بی حوصلگی دلیلی هم هست؟؟؟؟

نگرانم. فکر میکردم اضطراب بار دوم باید کمتر باشد. شاید فاصله پنج سال زیادتر از اونی هست که آدم بتونه لحظه ها رو به یاد بیاره. شاید سن و سال بیشتر نگرانیها و استرسها رو بیشتر می کنه.... پیش خودم فکر میکنم که بارداری و زایمان طبیعی ترین اتفاق زندگی است، هر انسانی محصول این فرایند طبیعی است...به مادربزرگم فکر میکنم، به تعداد زایمانهایی که داشته، به سن و سالش و به شرایطی که درش بوده. فاصله شرایط روزگار ما و آنها وصف ناشدنی است و اعتراض ما از شرایط امروز در برابر آنچه که به اونها گذشته مایه خجالت و سرافکندگی است. اما این فکرها خیلی دردی را درمان نمی کنه. من نگرانم و روحیه گندی دارم، با سرعت زیادی بین خوشحالی و غصه طی طریق میکنم. شاید باید تا روز قبل از زایمان رو کار می کردم. ظاهرا باید اعتراف کنم که معتاد کار شده ام... شاید هم بیشتر خودم رو در کار کردن درمان می کنم، نگرانیها و اضطراب هایم رو در استرسهای کاری مخفی میکنم، عصبانیتهام روی سر پروژه های کاری خالی می کنم...شاید هم نه،...