۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

این ره که تو میروی ....

خودم رو با عجله به دانشگاه رسوندم، پسرک رو مجبور کرده بودم که صبحانه رو زود بخوره، گلدونش رو سریع آب بده و وقتی نداشته تا مثل هر روز صبح چند تا نقشه دزد دریایی بکشه، همون دزدهایی که من گفته بودم وجود نداره و معلمشون گفته بود که هنوز وجود دارن... و من مثل همیشه مجبور بودم بدون اینکه بین مادر و معلم کسی دروغگو در نیاد و قداست هیج کدوم خدشه دار نشه مسئله رو حل کنم
با عجله خودم رو رسوندم تا کارهای عفب افتاده رو انجام بدم، ...تا جبران اشفتگی های این روزها رو بکنم، از مسیر مهد تا دانشگاه سعی کردم که فقط به کاری که قرار هست انجام بدم فکر کنم، به چیزهایی که از دستم بر می اید که انجام بدم، اونها که در چارچوب زندگی روزمره ام هستند، عهد کرده بودم که روزم رو با اخبار شروع نکنم، قول داده بودم به روحم، به قلبم، به چشمام که ساعت به ساعت نمناک میشه که امروزم رو با خوندن کتابهای شهرسازی شروع کنم؛ اونهایی که در عالم خیال برای مردم شهر می سازند، برای شهرها فضاهای عمومی پیش بینی می کنند، اونهایی که فارغ از هر واقعیت بیرونی وعده زندگی بهتر رو میدن، تئوریهایی که می خواهند باور کنی که ما قادریم با ساختن شادی بیاوریم، زندگی بدیم و ...
عهد کرده بودم که روزم رو با خوندن این مزخرفات شروع کنم و تخیل کنم که شهرها پر از زندگی خواهند شد اگر خوب طراحی شوند، ...

اما عهدم رو شکستم، دوباره چشمام نمناک شد از هزاران خبر تلخی که از هزار گوشه دنیا سر کشیده، از دیدن چهره دردمند پسری که پدرومادرش رو به دست دریا سپرده، وقتی که آرزوهایشان برای یک زندگی بهتر در جایی در نزدیکی های سرزمین موعود نیمکره جنوبی از دست رفت...