۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

زبان زندگی

سامیار مثل هر روز تمام کتابهاش رو روی زمین پخش کرده و من می خوام که با "زبان زندگی اون رو به جمع کردن وسایلش عادت بدم
من :سامیار جون میشه لطفا کتابهات رو بریزی تو جعبه؟
سامیار :نه..کتابها باید روی زمین باشن.
من : اما من خیلی ناراحت میشم وقتی می بینم که کتابها روی زمین پخش هستند.
سامیار(در حالی که لبخند گنده روی لبش هست) :اما من خیلی خوشحال میشم!!!!
من : من اصلا دوست ندارم وقتی راه میرم کتابها بره زیر پام.
سامیار(در حالی که روی کتابها میپره) :اما من خیلی دوست دارم، ببین، ببین...

چند دقیقه بعد سامیار چند تا از کتابها رو توی جعبه انداخت و من ذوق زده گفتم:مرسی مامان ، من خیلی خوشحال میشم وقتی می بینم تو داری کتابهات رو جمع می کنی.
سامیار(خیلی جدی):مامان تو ناراحت باش....

پیش خودم فکر می کنم احتمالا قیافه ناراحتم جالب تره....."

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

خماری بی کتابی

یکی دو سال اخیر بیشتر کتابهایی که خوندم رمانهای ایرانی با نویسنده زن بوده که این اتفاق خیلی هم تعمدی نبوده، اما معمولا از نوشته ها لذت بردم.
دو تا کتابی که در این روزها خوندم "کشتی ماه عسل"نوشته ناهید کبیری و "احتمالا گم شده ام"نوشته سارا سالاری بود.سبک نوشته ها به هم شبیه بود،حرکت سیال ذهن و حرکت مداوم از حال به گذشته و بالعکس.این نوع روایت کردن در رمانهای این روزها زیاد دیده میشه ..
من دانش ادبی ندارم و چفدر دلم می خواست که چیزکی از این دنیای جذاب سرم میشد، اما به عنوان یک "خواننده عام"(این اصطلاح رو بار اول در یک کارگاه داستان شنیدم فکر می کنم که بعضی نوشته ها خیلی زنونه است به نظر من قسمتهایی از داستان اونقدر با حس زنونه و دغدغه های زنونه بیان شده که گمان می کنم دو درک متفاوت رو در مخاطب زن و مرد ایجاد کند

به نظرم کتاب "کشتی ماه عسل"آنقدر با ادبیات زنانه نوشته شده که شخصیت های مرد داستان به خوبی پرداخت نشده اند، و شاید این نقطه ضعف داستان باشه، ابن که کشمکشها و چالشهای زن اصلی با مردانی که زندگی اش رو تحت تاثیر قرار داده اند، انتزاعی و غیرواقعی شده حتی خشونت ها و خیانتهای "حسن"به رایکا هم نتونسته که از اون یک چهره قابل باور بسازه...

اما نکته جالبی که در هر دو کتاب بود و در کتابهای دیگه ای که این اواخر خوندم، تغییر ذهن زنهای داستان، تغییر نگرشها و دغدغه هاست.این که نقش مادرانه و یا معشوق مفعول تبدیل به عاشقی شده که ابراز میکنه و سعی نمی کنه که قلب و احساسش رو به فراموشی بسپاره، با گذشته خودش کلنجار میره و از لبخند زدن به گذشته عاشقانه اش ابایی نداره


واینکه متاسفانه کنابهایی که از ایران آورده بودم خونده شده و هیچ کدوم از دوستان عزیز اینجایی هم کتابی ندارن که امانت بدن و هیچ مسافری هم قرار نیست بیاد و اینکه ظاهرا باید بمونم در خماری...، .، )

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سخنرانی استیو بیدالف در مرکز اجتماعات محله آیوانهو

دیشب "استیو بیدالف" روانشناس و مشاور خانواده در سالن اجتماعات محله ما سخنرانی داشت.من که کتاب "راز کودکان شاد"رو خونده بودم از اینکه قراره در این سخنرانی شرکت کنم حسابی هیجان داشتم.سخنرانی درباره کتاب"پرورش پسرها"* و برگزار کننده مرکز "گروه های بازی ایالت ویکتوریا"بود..
سالن سخنرانی 600 نفر گنجایش داشت و تمامی بلیط ها از یک هفته قبل فروخته شده بود. تقریبا تعداد خانمها و آقایان شرکت کننده با هم برابر بود و حدودا نیمی از افراد به صورت زوج اومده بودند.
جدا از محتوای سخنرانی ،کاراکتر سخنران و مهارت بالای او در سخنوری من رو تحت تاثیر قرار داده بود، فکر می کنم اگر کسی از موضوع سخنرانی خبر نداشت و فقط ناظر لحظاتی از اون بود مطمئنا اون رو با یک شومن تلویزیونی اشتباه می گرفت، 2 ساعت سخنرانی حتی برای من که هنوز با لهجه استرالیایی مشکل دارم به سرعت و با لذت گذشت.اون به راحتی کاری می کرد که سالن از خنده مردم منفجر بشه و به همون سادگی چنان همه رو تحت تاثیر قرار میداد و سکوتی به وجود می آورد که می تونستی صدای نفسها رو بشنوی و شاید اشکهای حلقه شده در چشم آدمها رو هم ببینی.
برای همه توضیحاتش داستان می ساخت و داستانهارو اجرا می کرد...

استیو توی سخنرانی اش بیشتر سعی داشت اهمیت موضوع رو تاکید کنه و اینکه نقش والدین علی الخصوص پدرها در رشد و تربیت پسرها چقدر اهمیت داره.از اونجا که اگر قرار بود از حرفهاش یادداشت بردارم حتما نصف سخنرانی رو از دست می دادم و در ضمن هیچ کسی رو هم ندیدم که چیزی یادداشت کنه و از اینکه مثل بچه های زیادی درس خون مدرسه مشغول نوشتن باشم خوشم نمیومد ،لذا به حافظه ام رجوع می کنم و مواردی رو که یادم میاد می نویسم تا اینکه کتابش رو بخونم و یادداشتهام رو کامل کنم:

استیو در ابتدا گفت که اگر حرفهای من را با عقل و قلبتون باور دارید به کار ببرید، در غیر اینصورت به صرف اینکه حرفهای منه اصلا به کار نبندید و ادامه داد :

از میان هزار نکته ای که می تونه در بزرگ کردن فرزند پسرتون موثر باشه من پنج نکته رو انتخاب کردم :
1- برای بودن با بچه ها وقت کافی بذارید، وقتهایی که تبدیل به لحظه های ماندگار بشه و برای همه عمرتون مثل دانه های ارزشمند مروارید با خود داشته باشید.
2- با اونها بازی کنید و در بازی قواعدی از زندگی رو یاد بدید، به نظر من تفاوت مرد و پسر در سن اونها نیست، یک پسر وقتی مرد شده که قادره احساسات ونیروهای خودش رو کنترل کنه. کشتی گرفتن از بازیهای مورد علاقه پسرهاست، توصیه می کنم که با اونها کشتی بگیرید و به اونها یادآوری کنید که زور و قدرت زیادی دارند اما هرگز و هرگز نباید از اون برای آزار و صدمه زدن به دیگران استفاده کنند، حتما و حتما آنها رو موظف کنید که قواعد بازی رو رعایت کنند و استفاده درست از قدرت بدنی رو از کودکی به اونها آموزش بدید.
3-به اونها احترام به جنس مخالف رو بیاموزید
4-به اونها یاد بدهید که نسبت به احساساتشون آگاه باشن و همچنین شرایطی رو فراهم کنید که به تفاوت احساس زنانه و مردانه آگاهی پیدا کنند و اینکه زنان و مردان واکنشهای مختلفی رو در شرایط یکسان بروز می دهند
5- از پسرها بخواهید که در کارهای خانه همکاری کنند، مثلا از 9 سالگی یک وعده غذا در هفته رو مهمان اونها باشید و با بزرگتر شدن اونها به مسئولیتشون اضافه کنید


....

و اینکه جای همه دوستان عزیزم خصوصا "گروه دوست داشتنی مادران" خالی بود
....


*Raising boys ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تراژدی مهدکودک

هر مرحله از زندگی که سپری میشه پیش خودت میگی این از همه سختر بود، این بگذره همه چیز روی روال میوفته.
الان هم من فکر می کنم که اگه سامیار به مهدکودک عادت کنه دیگه همه چیز روی غلتکه.امروز اولین روزیه که سامیار به مهدکودک رفته و قراره که 3 ساعت اونجا باشه، البته بعد از اینکه سه روز با هم رفتیم و به اصطلاح دوره آزمایشی سپری شد.
بعد از سه هفته جستجو بالاخره جایی رو پیدا کردم که هم جای خالی داشت هم من ازش خوشم اومده بود، هر چند هم هنوز خیلی مطمئن نیستم که آیا سامیار اینجا موندگار خواهد شد یا نه؟دچار وسواس و نگرانی زیادی هستم، اینکه بهش خوش میگذره، اینکه نکنه ساعتهای عمرش هدر بره، اینکه تکلیف خلاقیتش چی میشه، نکنه در روحیه اش تاثیر بذاره، نکنه این تجربه سخت لحظه های جدایی در ذهنش بمونه؟؟؟؟
فکر می کنم مادرهایی که این دوران رو سپری کردن من رو درک می کنند، اینکه چه طور تمام وجود آدم پر از درده، اینکه تصمیم می گیری که زیر همه چیز بزنی و بچه رو برگردونی خونه و عطای همه چیز رو به لقاش ببخشی برای اینکه این گریه ها رو نشنوی واین نگاههای ملتمسانه رو نبینی....
یکی از مربی های مهد که نگرانی من رو دیده بود می پرسید"چرا احساس گناه می کنی؟مگه چاره دیگه ای هم داری، مگه نمی خواهی که سامیار انگلیسی یاد بگیره؟مگه نمی خوای که ساعتهایی از روز رو با بچه های دیگه بازی کنه؟....
اون لحظه ناراحت تر از اونی بودم که بتونم جواب بدم و بگم که همه این چیزها رو می خوام اما بیشتر از همه دلم می خواد که این دستهای کوچولو اینقدر با التماس من رو نگیره و این چشمها اینقدر گریان نباشه...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خوشحالم اما معذبم

ظهره و خورشید دقیقا در وسط آسمون، اینکه اکثر روزهای زمستون آفتابی است نعمت بزرگیه، حتی اگه سرما اونقدر باشه که گرمای خورشید کفاف گرم شدنت رو نده...اولین باره که روی این چمن ها لم می دم، معذبم ، ناخودآگاه بر می گردم به 10 سال پیش و شاید هم پیشتر، یادم نمیاد روی چمنهای دانشگاه شهید بهشنی لم داده باشم،؟!!!چرا شاید یکی دوباری..بیشتر عادت داشتیم که روی پله ها بشینیم، همون پله هایی که روزه خواری درش حلال بود، همون پله هایی که محل درددلهای عاشقانه بود...چقدر جای مریم و آمی تیس روی این چمن ها خالیه...
یک جوری معذبم، انگار منتظرم که اون خانم چادری منکرات بیاد سراغم و بهم تذکر بده،!!!معلوم نیست این ترس کی تموم میشه، این دلشوره ای که وقت و بی وقت سراغم میاد، حتی در این مملکتی که تا سراغ کسی نری کسی سراغت نمیاد، مملکتی که جا برای همه هست ...


معذبم، نمی تونم که استاد راهنمام رو با اسم کوچیک صدا کنم، خصوصا که رئیس دانشکده است، پس القابش چی میشه،پروفسور،...حداقل فامیلیش رو بگم...معذبمّ نمی تونم وقتی وارد میشه از جام بلند نشم، این یکی رو واقعا نمی تونم، نیم خیز میشم ...

جلسه آشنایی با گروه و تحویل گرفتن اتاق و لوازمه، معذبم، چقدر خوب که همه توضیحات در کتابچه هست، روبروم یک دختر استرالیایه که اون هم دانشجوی جدیده و چقدر آرومه و چقدر تمام وجودش پر از اعتماد به نفسه ...معذبم، باید تمام اطلاعات کتابچه رو دوباره بخونم

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

بازگشت

این همه سکوت و خاموشی مربوط به یک سفر 4 هفته ای به ایران میشه و روزهای شلوغ بعد از بازگشت.سفر خوبی بود و بسیار انرژی دهنده، گفته بودم که عاشقمّ گفته بودم که سلول هام در ایران جور دیگری خوشحاله و قلبم جور دیگه ای می تپه...
حتی ایرانی که این روزها نسیم امید و کابوس ناامیدی را با هم تجربه می کرد،ایرانی که شبهاش صدای الله اکبر می داد، تهرانی که غبار شن و ماسه اش با نامردی و آدم کشی همراه شذه بود و

و من دوباره دانشجو شدم و خونه ما دوباره بوی مدرسه گرفته با این تفاوت که این بار یک وروجک کوچولو داریم که اجازه هر گونه تمرکز رو از من می گیره و اگر لحظه ای من رو پشت کامپیوتر و یا کتاب ببینه فریاد میزنه که "دوست ندارم کارات رو انجام بدی، الان وقت بازیه" و معلوم نیست که کی وقت بازی نیست!!!

....