قرار بود که روزهای آخر قبل از رفتن زیادتر بنویسم.قراری بود که با خودم گذاشته بودم، برای اینکه در آینده دور یا نزدیک یادم بمونه که چه حس و حالی داشتم.اما چرا اینقدر وقفه؟؟؟؟؟نمی دونم!کارهای زیادی هست که باید انجام بدم و اینکه حس و حال من این روزها مثل هوای استرالیا شده که میگن خیلی متغیره.صبح بارون میاد، کمی بعد آفتابی میشه، دوباره ابری، گرم میشه و خلاصه قابل اعتماد نیست.
من هم چند ساعتی حالم خوبه و فکر می کنم که بهترین تصمیم دنیا رو گرفتم، بعد یکهو ابرهای تیره وجودم رو پر می کنم و دلم می خواد که مثل ابر بهار گریه کنم.چند روزی هم که یک هیولای بی شاخ و دم رفته بود تو جلدم و دلم می خواست سر همه نعره بزنم و با همه چیز سر جنگ داشتم.خلاصه اینکه اصلا قابل اعتماد نیستم...
۱۳۸۷ آبان ۲۸, سهشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)