۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

زبان الکن

سالها تلاش می کنی که ارتباط با آدمهای مختلف رو یاد بگیری، اینکه با دوستت، همکلاسی، معلمت، فروشنده و تمام اونهایی که می بینی چه طوری حرف بزنی... بعد از مدتی تصمیم به مهاجرت میگیری، کلاس زبان میری تا فوت و فن تست زدن و نمره آوردن رو یاد بگیری، کمکی هم حرف زدن بلدی، بقیه اش رو هم واگذار می کنی نا در "محیط" تقویت کنی...
ماههای اول مهاجرت هنوز اعتماد به نفست بالاست، آدمهای اینجایی عمدتا توقع ندارنند از پس احوالپرسی اولیه هم بر بیایی، تا چند ماه اول مرتب مورد تشویق قرار میگیری....چند ماهی که می گذره و زندگی تا حدودی به روال قبل بر می گرده و مجبوری که زندگی حرفه ای و اجتماعی کنی، تازه متوجه میشی که اون چیزی که باید یاد می گرفتی فرهنگ زبان بوده، نه قواعد انگلیسی....

بعضی روزها احساس خفگی می کنم، از اینکه نمی تونم چیزهایی رو که بلدم به زبون بیارم، چقدر دلم میگیره وقتی برای سوالی که میشد با چند کلمه فارسی جواب داد مجبورم چندین جمله انگلیسی بگم، آخرش هم منظورم رو نرسونم واین جمله استادم رو بشنوم که چرا اینقدر توضیح میدی؟ باید یاد بگیری که انتقادات رو کوتاه و بدون کلافگی جواب بدی!!!!! نمام تلاش من تعبیر به دفاع شخصی شده بود....