۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

تعلیق

چند روزی است که حال عجیبی دارم، حسی از معلق بودن بین زمین و آسمان. گاهی از این بی مکانی خشنودم، احساس آزادی دارم. در اون لحظه ها و ساعتها همه چیز زیباست. درختهای پاییزی در کنار درختان همیشه سبز بومی استرالیا برایم زیباترین منظره هاست. در اون لحظه های سرخوشی انگار که همه به رویم لبخند می زنند. برای مدتی فراموش می کنم که "خارجی" هستم و گویی که نژاد پرستی در این دیار ریشه کن شده. در چنین ساعتهای سرخوشی، سرشارم از عشق، از دوست داشتن. قلبم تند می زند اما نه از اضطراب، از هیجان، از خوشی..
و امان از لحظه هایی که احساس می کنم معلقم و در حال سقوط. نه راه پس مونده و نه راه پیش. روبرویم پرتگاههی است که ازش گریزی نیست. انگار که لحظه هایم زجری تمام نشدنی است. بیزار میشوم از هر چیز که می بینم و می شنوم...

زندگی چندانی میان این دو تجربه نیست..لحظه هایی که نه عاشق باشی و نه بیزار..نه سرشار از امید باشی و نه ناامید مطلق...اون لحظه های معمولی معمولی که نه به دنبال رویاهایت پرواز
کنی و نه سوگوار آرزوهای از دست رفته باشی

شاید باید میان این همه اوج و فرود جایی هم برای لحظه ها و روزهای یکنواخت و صاف پیدا .کنم.باید هر جور شده روی زمین برگردم و سفتی زیر پایم را احساس کنم