۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

همدلی یا همزبانی...

خبردار شدم که مادر استادم فوت کرده و برای انجام مراسم به لندن رفته. می دونستم که مادرش بیماره و ماههای اخیر از هر فرصتی استفاده میکرد که به دیدنش بره. یادمه آخرین باری که از لندن برگشته بود می گفت که باید بیشتر از این مادرم رو ببینم، این دوری خیلی سخته ...اینها رو گفتم که تاکید کنم ارتباط عاطفی عمیقی با مادرش داشت و جزو گروه غربیان بی عاطفه محسوب نمیشه.

بعد از غیبت سه هفته ای که داشت قرار بود ببینمش. بگذریم از اینکه وقتی میخواستم بهش ایمیل بزنم و تقاضای ملاقات کنم چقدر پایین و بالا شدم تا بفهمم چطوری باید تسلیت بگم و آرزوی صبر و بقای عمر بازماندگان رو کنم...بعد از مشورت با یکی از دوستان انگلیسی دان و آشنا به فرهنگ اینجایی همه چیز در دو جمله کوتاه خلاصه شد.

در مسیر رفتن به دانشگاه بودم که برای لحظاتی از ذهنم گذشت، :خوب بود امروز که با استادم قرار دارم این بلوز زرشکی رو تنم نمی کردم، بالاخره اون عزادار بود و بهتر بود به احترامش جور دیگه ای می پوشیدم...این فکرها برای مدت کوناهی از ذهنم گذشت، اما جای نگرانی نبود، حداقل این رو مطمئن بودم که احساسات شخصی ربطی به ارتباط کاری ما نداره و اینکه مرز رابطه ها شفاف تر از این حرفهاست...

وارد اتاقش که شدم، قبل از هر چیز بلوز صورتی و رژلب هماهنگ با اون نظرم رو جلب کرد و با یادآوری افکاری که از ذهنم گذشته بود ناخودآگاه خنده ام گرفت و فضا طوری عوض شد که حتی نتونستم جملاتی رو که در ایمیل نوشته بودم دوباره تکرار کنم....

قصدم اصلا قضاوت بد و خوب نیست، یا اینکه کدام روش انسانی تر و قابل قبول تره... قصدم این بود که بگم این اتفاق و اتفاقات مشابهی که گاه و بیگاه می افته مرتب به یادم میاره که بعضی وقتها چه فاصنه ای است بین دغدغه ها و ارزشهای من و آن چه که در این مملکت مقبول و پذیرفته است، اینکه فقط کافی نیست که همزبان مردم این سرزمین بشی، باید بتونی که همدل هم باشی.. و از اون مهمتر هنوز نمی دونم که تا کجا باید راه رفتن کبک رو یاد بگیریم....

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

آغاز دهه دوم

بر می گردم به سالهای پیش، روزهایی که بی تاب شروع زندگی مشترک بودم، تلاش می کنم که به یاد بیارم دلایلی که می خواستم ازدواج کنم، اما هر چه یادم میاد عطش رسیدن بود،در واقع چیزی که میخواستم فقط بودن در کنار هم بود، ...
،چیزی که در فرهنگ ما تنها در سایه ازدواج میسر می شه

ما ازدواج کردیم و در حالی که فکر می کردیم همدیگر رو خوب میشناسیم و بعد از ازدواج فهمیدیم که چقدر با هم فرق میکنیم...

یکی از توصیه های موکد پدرم در دوران قبل از ازدواج این بود که اگاه باشم "عشق را نمیشه لای نون گذاشت و خورد" . با همه احترام و اعتقادی که به حرفهاش دارم در این یک مورد معتقدم که شاید نشه عشق را به جای نون خورد اما محبت در زندگی مشترک مثل نون برکته، رزق و روزیه، و حتی جایی هم میشه به جای نون هم خورد و قوت گرفت...

به نظر من هیچ چیزی نمیتونه تحمل سختیها و چالشهای زندگی مشترک رو توجیه کنه مگر دوست داشتن و عاشق بودن،مگر اینکه هنوز عطش در کنار هم بودن رو در وجودت داشته باشی...

من مطمئن نیستم اگه دوباره متولد بشم بازهم ازدواج میکنم یا ترجیح میدم تا آخر عمر مجرد بمونم اما مطمئن هستم که اگر تصمیم به ازدواج بگیرم حتما دوباره با کسی زندگی خواهم کرد که امروز نهمین سالگرد زندگی مشترکمون رو در کنار هم جشن گرفتیم... ،

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

زبان مادری

با سامیار وارد مهدکودک میشویم. بالاخره بعد از ماهها سامیار از رفتن به مهدکودک خوشحاله. این روزها دوستهایی داره که به استقبالش میان و گاهی اونقدر مشغول بازی میشه که یادش میره با هم خداحافظی نکردیم...
و امروز هم دوستش به استقبالش اومده...در حالی که مشغول امضا دفتر حضور و غیاب هستم صدای سامیار رو میشنوم که داره ماجرای ماشینش رو تعریف میکنه، احساس خوبی میکنم، از اینکه بالاخره اونقدر انگیسی یاد گرفته که میتونه با بجه ها ارتباط برقرار کنه.
میخوام از در بیرون برم که سامیار با صدای بلند میگه "مامان مامان خداحافظ". ..دوستش باتعجب میگه :"تو گفتی مامان"؟؟؟ باید بگی مامی...و خنده بچه گانه ای میکنه. و سعی میکنه تکرار کنه: مامان، مامان.
به سامیار نگاه میکنم..خنده معصومانه ای میکنه، این براش یه بازی شده، مامان..مامی..مامان...
بدون اینکه دخالتی کنم از مهد بیرون میام. اما این ماجرا حسابی ذهنم رو مشغول میکنه، یاد دوستی میافتم که میگفت دختر هفت ساله اش از پدر و مادرش خواسته که جلوی دوستانش باهاش فارسی صحبت نکنن
پیش خودم فکر میکنم لابد ماجرا از اینجا شروع میشه، از خنده های کودکانه، از یک بازی بچه گانه، و کمکم معنی های دیگری پیدا میکنه، شاید این بازی از جایی شیرینیش رو از دست میده....


شب جوری که سامیار متوجه بشه با آب و تاب ماحرا رو برای سینا تعریف مبکنم و در لابلای حرفهام به سامیار میگم که خیلی خوبه که تو میتونی هم انگلیسی حرف بزنی و هم فارسی...

اما میدونم که این آغاز ماجراست و ما باید بارها و بارها ارزش اینکه کسی بتونه به دو زبان صحبت کنه رو گوشزد کنیم و برای دهها ماجرای دیگه بارها و بارها سخنرانی کنیم... .

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

دایه عزیزتر از مادر

یکی از مراحل سخت درس خوندن در این بلاد کفر ، گرفتن تائید از کمیته "اخلاقیات" است. این که ثابت کنی روشی که برای جمع آوری اطلاعات در پیش گرفتی به خودت و دیگران لطمه ای وارد نمی کنه...به همین منظور باید دهها فرم پر کنی و به صدها سوال جواب بدی و بعدهم منتظر باشی که کمیته 7 نفری نظرش رو بده....

سوالها رو که می خونی میتونی بفهمی که آزادی آدمها چه قدر و منزلتی داره، هر سوالی که قرار باشه کمی وارد حریم شخصی آدمها بشه یه شدت محکومه و اگر به دلایلی لازم باشه که این گروه از اطلاعات جمع آوری بشه باید هفت خوان رستم رو طی کنی...
نکته جالب دیگه ابنه که آدمهایی که باهاشون مصاحبه میشه هرزمان از نصمیمی که گرفتن پشیمون شدند می تونند اعلام کنند و تو دیگه حق نداری که از اطلاعاتی که دادن استفاده کنی... و خلاصه هزار قانون مشابه
به علاوه این کمیته مسئوله که مطمئن باشه که شما به عنوان دانشجوی این دانشگاه صحیح و سلامت بر می گردی و به همین خاطر اونقدر مته به خشخاش میذارن که بعضی وقتها دلت می خواد بگی آقا، جون خودمه به شما چه ربطی داره.

خلاصه اینکه من این روزها مشغول دست و پنجه نرم کردن با این حضرات هستم...،

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

بحران سی سالگی

درست در روزهایی که به همه ابعاد زندگی ام انتقاد داشتم ایمیلی به دستم رسید در مورد بحران سی سالگی... البته من چند سالی رو از سی گذروندم
در هر حال به طور خیلی اتفاقی کسی حال و روز من رو نوشته بود و برام فرستاده بود...اینکه در این دوران به تمام کارهایی که انجام دادی و تصمیماتی که گرفتی شک داری، اینکه فکر می کنی زمان از دست رفته و وقتی برای جبران اشتباهات نیست، ...بر اساس تحلیلی که توی این مقاله بود تا زمانی که هنوز رقم دهگان سن عدد دو هست افراد احساس جوانی می کنند اما وقتی که این عدد سه شد حس از دست رفتن زمان بوجود می آید، به عبارتی حس آدم 29 ساله و 30 ساله خیلی فرق می کنه....

من در مورد اینکه این ادعا درسته یا غلط نظری ندارم اما به هرحال من حسی از سرخوردگی دارم و از حالا نگران بحران چهل سالگی هم هستم...ظاهرا این ماجرا دوباره در مسیر تغییر دهگان از سه به چهار هم تکرار میشود...

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

نه به این شوری شور

اینکه سوژه برای نوشتن کم میاری، یعنی به اندازه کافی زندگی نکردی، به اندازه کافی با زندگی کلنجار نرفتی، وقتی بعد از یک ماه حرفی برای گفتن نداری، یعنی یکماهی میشه که از کنار زندگی عبور کردی، خودت رو سپردی به جریان روزمره زندگی....
در این مملکت ، به راحتی میتونه از جاده کناری عبور کنی، مجبور نیستی با هر چیزی کلنجار بری، همه چیز سروقت و طبق انتظار پیش میره و تو میتونه هر روز سر یک زمان معین از یک مسیر مشخص به سر کارت بری و تقریبا تمام اتفاقات روز رو پیش بینی کنی....
شاید به دنبال همین آرامش بود که ترک وطن کردیم، اما بعضی وقتها فکر می کنم سپردن این لحظه ها به روزمرگی شاید هدر دادن یک فرصت باشه، فرصتی که سالها چشم براهش بودم، خیلی هم معلوم نیست قراره چه اتفاقی بیافته، اما انگار که به زندگی بدهکارم، انگار که سلب مسئولیت کردم از هزاران مسئولیت نانوشته...

نمی دونم کی و کجا و چه جوری باید یاد می گرفتم که از خودم به اندازه خودم متوقع باشم، ....این آرزوهای بزرگ و رویاهای بی انتها کی می خواد تموم بشه...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

درس معلم ار بود زمزمه محبتی....

چه معجزه ای است این زبان مادری، چقدر روان و آرام می تونی احساست رو بگی، حرفت رو بزنی و طنین محبت رو از اونور دنیا دریافت کنی.
بعد از یکسال و نیم با کسی حرف زدم که استادم بود، یخش زیادی از زندگی حرفه ای و درسی ام رو بهش مدیونم. امروز هم زنگ زده بودم که بگم باز هم به کمک احتیاج دارم و اون قبل از اینکه چیزی بگم پرسید که آیا کمکی میتونه بکنه...
این فقط یک گفتگوی ساده بود، اما چیزی رو در من زنده کرد که در ملاقاتهای هفتگی یکسال گذشته با استاد کنونی گم کرده بودم، توضیحش کار ساده ای نیست، حسی که درش امنیت هست، اطمینان هست، باور بودن هست. در این مملکت روابط استاد و شاگردی شکل دیگریه، باید استادت رو با اسم کوچک صداکنی، دادن القاب دکتر و مهندس و پروفسور به استادهاشبیه یک طنز می مونه، اینجا کسی موقع وروداستاد از سر جاش بلند نمی شه و ....
اینجا تو حق داری که چیزی رو دوست نداشته باشی، حق داری که دلت نخواد کاری رو انجام بدی، تو اینجا برده استاد نیستی، انسان دیگری هستی که فقط شاید کمی کمتر می دونی...
همه اینها یک نعمته، یک فضیلت اخلاقی که حداقل برای کسانی که در کشوری مثل ایران درس خونده باشن یک موهبته. من هم قدر همه اینها رو می دونم و به این شیوه تفکر احترام می ذارم، اما هنوز نتونستم که این ارتباط عقلانی رو به دل نزدیک کنم، نتونستم که از این حضور لذت ببرم...
هنوز هم مطمئن نیستم که این ناکامی من از زبان گفتاریه و با از زبان دل که هیچ الفبای اشنایی با این سرزمین انسان مدار نداره، ..... ،

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

لیوان نیمه

مهرداد عکسی از چهارسال پیش در فیس بوک گذاشته بود، عکسی از یک مسافرت گروهی و زیر عکس نوشته بود که حالا هرکدام از بچه ها کجا زندگی می کنند، بیشتر از نصف اون جمعیت دیگه ایران نیستند...دیدن اون عکس یک آه بلند داره و چندتا بدو بیراه به کسانی که باعث این همه جدایی و دورافتادگی شده اند...

اما شاید بشه جور دیگه ای هم به این واقعیت تلخ نگاه کرد، شاید بشه امیدوار بود این جمعیت ترک وطن کرده بتونه از ایران بگه، بتونه داستان ایران واقعی رو جایگزین داستانهای مغرضانه ای کنه که گاه و بیگاه در اینور دنیا پخش میشه،
شاید حالا دیگه مردم اینور دنیاباور می کنند که ایران اون جایی نیست که رسانه ها براشون تعریف می کنند، از ایرانیها می پرسند، با دقت گوش می دن و باور می کنند،
....

شاید به یمن همین جمعیت کثیره که صدای موسیقی ایرانی نه در سالنهای محدود بعضی شهرها، بلکه در محافل کوچکتر دانشجویی هم شنیده میشه، فیلم ایرانی نه برای حرفه ای ها، بلکه برای مردم عادی نمایش داده میشه...
من هنوز هم برای همه دور شدنها آه می کشم و عصبانی هستم، اما فکر می کنم شاید جور دیگه ای هم بشه به این لیوان نیمه خالی نگاه کرد....،

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

عوارض ابتلا به مهاجرت

باید چیزی بنویسم، .وقتی اینجا اینقدر سوت و کور میشه، انگار که فرسنگها دور شدم، از خودم، از اونهایی که دوستشون دارم ، از خاطراتی که در جایی خیلی دور ساخته شده...

این روزها بیشتر از هر زمان دلتنگ ایرانم، شاید برای اینکه ساعتهای زیادی دارم در مورد ایران می خونم، برای اینکه باید این سرزمین رو برای مردمی که هیچ سنخیتی با اون ندارن معرفی کنم، طرح مسئله کنم و راههای بررسی تحقیق رو پیدا کنم،

به دنبال چند تا تصویر از ایران می گردم تا در اسلایدها بذارم، برای اینکه انرژی بگیرم آلبوم آهنگی رو که مهسا برام کپی کرده باز می کنم و چند تا آهنگ عالی گوش می دم... برای مدتی فراموش می کنم که کجا هستم، سکوت اطرافم این هپروت رو زیباتر می کنه، میرم در هزاران خاطره، هزارها تصویر که به سرعت از جلوی چشمم حرکت میکنه و هر از گاهی یک جایی می ایسته،
مثلا در خیابان ایران زمین با شکوفه در میان اون همه خنده های بلندو بی خیالی محض و دغدغه های بی پایانی که امروز مضحک به نظر میاد، و بعد چهره زیبای شکوفه در اون لباس سفید، این خلوت شبونه من رو می بره توی پچ پچ های مدام با رزا که هیچ وقت تموم نمیشد و ...نمیدونم از کی خیالم رفت بازار شهررضا، کنار تصویر مریم و آمی تیس با اون چادرهای مشکی و ترنگ و خنده هاش...یادم میافته که روزهاست می خوام به مریم ایمیل بزنم اما نمی دونم که چطوری و از کجا براش حرف بزنم وقتی اینقدر دوریم ... و اینکه آمی تیس داره مامان میشه و من چقدر هیجان دارم...
اونقدر تصویر از جلوی چشمام میگذره که بعضی صورتها قابل تشخیص نیست، اما مهم اینه که آشناست، مهم اینه که بوی دوستی میده،
من حالم خوبه وهمه چیز آرومه، فقط کمی دارم نحسی می کنم دچار حس غربت زدگی شدم، از همون مدلی که توی داستانها می نویسن و توی فیلمها نشون میدن، ظاهرا طبیعیه.. ظاهرا از عوارض مرسوم بعد از ابتلا به مهاجرته، معمولا این نوعش بعد از یکسال عود می کنه، همون موقعهایی که فکر می کنی به همه چیز عادت کردی و به قول معروف جا افتادی...بسته به آدمها مدت ماندگاریش متفاوته اما معمولا بیشتر از یکی دوهفته طول نمی کشه، اما چیزی که باید بهش توجه کرد اینه که به صورت مداوم سرو کله اش پیدا میشه.... ،

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

لحظه های پرشتاب

وبلاگ من بیانگر لحظه هایی است که متعلق به منه. لحظه هایی که نمی خواد به هیچ کدام از نقشهای تعریف شده جواب بدم، لحظه های کم یابی که لباس مادری و همسری و آرزوهای بزرگ و کوچک زندگی پشت در میشینن و من تنها به یک خلوت شخصی میرم...

با این اوصاف وقتی روزها و هفته ها در این وبلاگ سکوت محض حکم فرماست، میشه فهمید که مدتهاست مجالی برای خلوت نبوده، اون وقته که باید به خانم شین بگم که وبلاگم نیست که گندیده، این زمانهای شخصی منه که له شده و بوش همه جا رو برداشته...

ضرباهنگ زندگی خیلی سریعه، بعضی وقتها فکر می کنم شاید طول زمان در نیمکره جنوبی کوتاهتره، ...این شتاب زندگی مجال نداد که لحظه های خوب این روزها رو ثبت کنم، این که بوی عید نوروز توی خونمون پیچید، اینکه به هر جوری بود هفت تا سین رو جور کردیم . اینکه مسافران ایرانیمون بوی عید رو دو چندان کرده بودن...
مجال نشد بگم که چقدر بودن خواهرم غنیمت بود و اینکه چقدر سخته که چیزی به رفتنش نمونده...و اینکه سامیار اینقدر بزرگ شده که باید خودش لباسهاشو انتخاب کنه و دلش می خواد که همه جا بلوز "مردمی" بپوشه (منظور بلوز مردونه است)و کراوات بزنه....

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

زبان الکن

سالها تلاش می کنی که ارتباط با آدمهای مختلف رو یاد بگیری، اینکه با دوستت، همکلاسی، معلمت، فروشنده و تمام اونهایی که می بینی چه طوری حرف بزنی... بعد از مدتی تصمیم به مهاجرت میگیری، کلاس زبان میری تا فوت و فن تست زدن و نمره آوردن رو یاد بگیری، کمکی هم حرف زدن بلدی، بقیه اش رو هم واگذار می کنی نا در "محیط" تقویت کنی...
ماههای اول مهاجرت هنوز اعتماد به نفست بالاست، آدمهای اینجایی عمدتا توقع ندارنند از پس احوالپرسی اولیه هم بر بیایی، تا چند ماه اول مرتب مورد تشویق قرار میگیری....چند ماهی که می گذره و زندگی تا حدودی به روال قبل بر می گرده و مجبوری که زندگی حرفه ای و اجتماعی کنی، تازه متوجه میشی که اون چیزی که باید یاد می گرفتی فرهنگ زبان بوده، نه قواعد انگلیسی....

بعضی روزها احساس خفگی می کنم، از اینکه نمی تونم چیزهایی رو که بلدم به زبون بیارم، چقدر دلم میگیره وقتی برای سوالی که میشد با چند کلمه فارسی جواب داد مجبورم چندین جمله انگلیسی بگم، آخرش هم منظورم رو نرسونم واین جمله استادم رو بشنوم که چرا اینقدر توضیح میدی؟ باید یاد بگیری که انتقادات رو کوتاه و بدون کلافگی جواب بدی!!!!! نمام تلاش من تعبیر به دفاع شخصی شده بود....

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

دانشگاه تهران شعبه ملبورن

به عنوان داوطلب چند ساعتی در بخش اطلاعات و پذیرش دانشجویان بین الملی کار کردم. انگیزه اصلی ام آشنایی با برنامه ها و سیستم دانشگاه و مهمتر از اون تقویت زبان بود.روز مصاحبه که دلیل شرکت در این کار داوطلبانه رو پرسیدند علاوه بر دلایلی که داشتم گفتم که به علت زیاد شدن دانشجویان ایرانی فکر می کنم شاید مفید باشم، این موضوع رو حدس زده بودم اما باور نمی کردم که بیشتر زمان رو فارسی صحبت کنم.چهار مراجعه کننده ایرانی در سه ساعتی که من اونجا بودم نشون میده که تعداد دانشجویان ایرانی قابل ملاحظه است.اینکه از پنجاه نفر دانشجو دکتری دانشکده هفت نفر ایرانی هستند و ظاهرا چند نفر دیگه ای هم در راهند نشون میده که این ور دنیا در یک نیمکره دیگه داره یک دانشگاه تهران دیگه درست میشه، تعدادمون از دانشجوهای چینی هم بیشتر شده....

نکته جالب اینه که وقتی از وطن دور میشیم با هم مهربون تر هستیم، سعی می کنیم بیشتر به هم کمک کنیم،تا جایی که ممکنه از تجربه هامون بگیم و کمک کنیم تا تازه واردها کمتر خسارت ببیند اما هنوز هم برای راه انداختن یک "جامعه ایرانی" و تلاش برای کارهای فرهنگی مشترک خیلی موفق نیستیم.هنوز هم به سختی می تونیم تصمیم بگیریم چه طوری جشن نوروز رو در دانشگاه برگزار کنیم و نمی تونیم به توافق برسیم که چه طوری فرهنگ غنی چند هزار ساله خودمون رو مثل خاری توی چشم این ملت بی تمدن بکنیم تا یادشون نره که تاریخ دویست ساله کشورشون در برابر قدمت ما فقط یک شوخی، اینکه الان ما کجا هستیم و اونها کجا مهم نیست...دارم دارم حساب نیست، داشتم داشتم حسابه....

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

تولدت مبارک

باور دارم بزرگترین سرمایه آدم کسانی هستند که دوستشون داری و گرمای محبتشون رو از هزاران کیلومتر اونورتر احساس می کنی، گرمای جان بخشی که برای همراه داشتنش هیچ محدودیتی نیست.میشه با خودت به یک نیمکره دیگه ببری و در سرمای پرسوز غربت دوباره جون بگیری.

سامیار عزیزم می دونم که تو هم این عشق رو حس می کنی، این رو از خنده های قشنگت فهمیدم از لبخندی که با هر تبریک تولد روی صورتت نشست تبریک هایی که فقط صدا بود اما اونقدر گرم و دوست داشتنی بود که روز تولدت رو پر از شادی کرد..


بزرگ تر که شدی خواهی دید که این عشق رو میشه بدون صدا هم دریافت کرد، فقط با چند کلمه که در یک صفحه سفید جادویی نشسته...

پسرم تولدت مبارک...، .،

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

چرا بزرگ شدم...

سامیار این روزها داره بزرگ شدن رو میفهمه، این که تواناییهاش از قبل بیشتر شده و اینکه الان چه کارهایی رو خودش میتونه انجام بده و خلاصه از این ماجرا راضیه.
من هم از این فرصت استفاده کردم تا بتونم اون رو عادت بدم که شبها خودش بخوابه، بدون اینکه لازم باشه من و سینا ساعتها کنارش بخوابیم و بعد خمار و خوابالو مجبور بشیم که کارهای عقب افتاده رو انجام بدیم و از اون مهم تر طبق اصول تریبتی بچه سه ساله خودش باید قادر باشه که بدون کمک پدر و مادر بخوابه....
چند روز پیش بعد از بر شمردن تمام کارهایی که خودش میتونه انجام بده و اینکه چقدر بزرگ شده توضیح دادم که خودش به تنهایی میتونه بخوابه و نیازی به من و بابا نیست...در حالی که صورتش خیلی غصه دار بود گفت : مامان، من چرا بزرگ شدم؟!!!!


کاش می تونستم بهش بگم که من هم بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا بزرگ شدم...مخصوصا این روزها که خیلی کار دارم و پرم از برنامه ها و مسئولیتهای مختلف ...واقعا چرا اینقدر بزرگ شدم...من هنوز دلم می خواد که سرم رو روی پای مامانم بذارم و بخوابم، هنوز دلم می خواد که وقتی از مهمونی بر می گردیم خودم رو بخواب بزنم و بابام من رو بغل کنه و روی تخت بذاره، چرا فکر کردم اینقدر بزرگ شدم که میتونم هزاران کیلومتر ازشون دور بشم و ...
.....

چرا بعضی وقتها بزرگ شدن اینقدر سخته و چرا اصول تربیتی از ما می خواد که اون رو سختر هم بکنیم.....