۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

سامیار در آغاز هفده ماهگی


سامیار وارد هفده ماهگی شده.این روزها کلمات زیادی رو میگه که بعضی هاش کاملا ساخته خودشه و به سوژه خیلی ارتباطی نداره.داستان مورد علاقه اش "قصه یعقوب"است.یعقوب سرایدار باغیه که بعضی آخر هفته ها میریم.به شدت دوست داره که براش از یعقوب و دو تا هاپو(سگها)وایوایو(گربه)وآب بازی توی باغ تعریف کنیم.هر وقت هم که داره کفشهاشو می پوشه تا بریم بیرون میگه یعقوب.یعنی بریم پیش اون
علاقه زیادی به بازی با گاگا(سنگ ) داره و ما هروز چند تا سنگ همراهمون به خونه میاریم پنجره سالن یکی از جاهای مورد علاقه سامیاره.اینکه مدتی پشت پنجره وایسته و بووو(ماشین) ها رو نگاه کنه.بعضی وقتها اونقدر با حسرت و مظلومیت به بیرون نگاه میکنه که دلت کباب میشه،انگار که چندین روزه که از خونه بیرون نیومده.خوردنیهایی که خیلی دوست داره گگونه هندونه) و دیتون(زیتون)هست به طوری که بعضی وقتها غذاش رو بدون زیتون نمی خوره
.. .

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

دفتر خاطرات

پیدا شدنت از لابلای خرت و پرتهای کمد تصادفی نبود.باید میدیدمت.نمی دونم به عمد تو رو لای این وسیله ها پنهان کرده بودم یا در یک خونه تکونی عجله ای اونجا نصیبت شده بود. در هر صورت جای امنی پنهان شده بودی.جایی که فقط خودم می تونستم پیدات کنم.وخوش موقع پیدا شدی.در لحظه ای که مجال داشتم کمی با تو خلوت کنم و در هوای روزهای دور نفس بکشم.روزهایی که آنقدر دور به نظر میرسد که گاهی فکر می کنم تکه هایی از یک رمان خوانده شده است نه یک تجربه واقعی.
خواندن دوباره ات بعد از سالها حس عجیبی به من داد.احساسی توام با رضایت و اندوه.رضایت از تکامل و رشد.رضایت از اینکه امروز جور دیگری می اندیشم.رضایت از اینکه چشمانم با هر کلامی نمناک نمی شود و با هر نگاه غضب آلودی بغض نمی کنم.اندوهناک از اینکه امروز دغدغه هایم از خودم بزرگتر شده.آنقدر بزرگ که گاه وجودم تاب و تحملش را ندارد و هراز گاهی از گوشه ای لبریز می شود و گاه آنها رادر لحظه های زندگی ام جاری می بینم
.
دفتر خاطرات نارنجی رنگ من یادآور بخشی از وجودم است که امروز در لابلای تجربه ها و نقشهای زندگی پنهان شده یا بهتر بگم مدفون شده.تلاطم لحظه های آغاز جوانی در سطرهای آن موج می زند لحظه های آمیخته با ترس، دلواپسی، اضطراب ،هیجان و شور زندگی.باید به یاد می اوردم که آرامش امروز از دل طوفانهای دیروز حاصل شده و طوفانهای گاه وبیگاه امروز، نتیجه موجهای کوجکی است که در جریان زندگی ام از بین نرفته و هنوز هم بر دیواره های ان می کوبد.نوشته های آنروزها انباشت خاطرات روزانه بود که هرگز روزمرگی نشد.
مدتهاست که روزهایم را نمی نویسم.شاید نمی خواهم روزمرگی هایم در جایی ثبت شود.شاید می خواهم که انها در راه زمان ناپدید شوند
دوست دارم که نه از خود زندگی بلکه از تجربه زندگی بنویسم.آنجایی که تصمیم میگیری یا ناچار می شوی که از درون زندگی عبور کنی.آنجایی که تو در زندگی جاری هستی و زنده بودن را تجربه می کنی. .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

شجاعت مادرانه

به تازگی متوجه شدم که یک مادر علاوه بر تمام خصایص و ویژگیهایی که باید داشته باشه، حتما حتما باید شجاع باشه و بتونه با خیلی چیزها از قبیل موجودات چارپا، خزنده، درنده و حشره مواجه بشه و خم به ابرو نیاره.علاوه بر اون در هر موقعیتی که قرار گرفت بتونه سریعا بر ترسهای درونی اش که معلوم نیست از کجا اومده غلبه کنه و هر عمل متحیر العقولی رو که لازم باشه انجام بده.
این روزها که سامیار نسبت به محیط اطرافش هشیارتر شده و داره حیوون های مختلف رو از هم تشخیص میده و حتی به اونها علاقمند میشه، من دارم می فههم که ترس و مشکل من فقط با سگ نیست.تقریبا از هر موجود چارپایی وحشت دارم.البته هنوز هم ترسم از سگ با بقیه خیلی فرق داره.نمی دونم این ترس از کی توی وجود من اومده.خانواده ام هیچ خاطره ای از مواجه من با سگ در دوران کودکی ندارند و این موضوع رو هم که من رو از سگ می ترسوندن انکار می کنن.در هر حال از زمانی که یادم می اد من از این موجود باوفای چارپا در هر شکل و اندازه ای و با هر نژادی مثل سگ می ترسم البته از سگهایی که به جایی بسته شده اند و فقط پارس می کنن کمتر می ترسم که شکر خدا بیشتر مواجه ام با این موجود در همین موقعیت و تقریبا از فاصله های نه چندان نزدیک بوده. چند باری هم که سگ آزاد و در بند نبوده ای به سمتم امده تقریبا در فاصله بیشتر از 20 متر مهار شده هرچند تاثیر خودشو گذاشته و کار به آب قند و چیزهایی از این قبیل کشیده شده.
یادم میاد یکی از این دفعات در حیاط خونه یکی از دوستان پدرم مشغول معاشرت و لذت بردن بودیم که یکهو سگ خونه پارس کنان به سمت ما اومد.آخرین صحنه ای که قبل از هوش رفتن یادمه اینه که من جبغ زنان روی صندلی بودم.بعدها فهمیدم که یکی از مدعوین اون مهمونی جهت امر خیر خواستگاری اونجا اومده بود ولابد از دیدن شجاعت من از دادن پیشنهاد صرفنظر کرد.
در هیچ کدام از موقعیتهایی که پیش میومد ضرورت حل این مشکل رو احساس نمی کردم.اما هفته پیش که به باغی خارج شهر رفته بودیم و خواستم دو تا سگ داخل باغ رو به سامیار نشون بدم فهمیدم که قضیه جدیه.می دونستم که اولین مواجه اون با این موجودات روش خیلی تاثیر میذاره و می بایستی به بهترین صورت باشه.در ضمن باور دارم که بچه ها احساسات واقعی پدر و مادرشون رو خوب می فهمن.پس ظاهر سازی هم نمی تونستم بکنم که البته در این مورد اصلا قادر به حفظ ظاهر نیستم.در هر حال توی اون شرایط این امر خطیر رو به پدرش واگذار کردم که بر خلاف من عاشق سگهاست و یکی از دغدغه هاش اینه که این فوبیای من رو به شکلی درمان کنه.
اما پیش خودم فکر کردم که موقعیتهای آینده قابل پیش بینی نیست و من همیشه نمی تونم از یک واسطه دیگه استفاده کنم.بالاخره باید برای تقویت شجاعت مادرانه ام یک فکری بکنم
باید اضافه کنم که مواجه با سگ مهم ترینش بود اما موارد دیگه ای هم پیش اومد که فهمیدم ترس بد جوری توی وجودم رسوب کرده.مثلا وقتی مجبور شدم به خاطر سامیار از یک سرسره نسبتا بلند لیز بخورم و دلم هری ریخت یا موقعی که دم در خونه گربه ای به پام چسبید و مجبور شدم بادندونهای روی هم فشار داده به هیجان و ذوق زدگی سامیار نگاه کنم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

یادبود

چهره زیبایش در تلولو نور شمع مهربانتر شده.صورتش همانطوری است که آخرین بار دیده بودم. می دونم که در ماههای آخر هیولای سرطان چهره دیگری را برایش ارمغان آورده بود اما بعید است که فروغ چشمهایش را گرفته باشه.چشمهایی که در صورت ظریف و کودکانه دختر 9 ساله اش به یادگار گذاشته.خیلی چیزها در موردش نمی دونم.می تونم بگم که خیلی نمی شناسمش.اما همون خاطرات کم و غم و اندوه فراوان بازماندگان بیقرارم می کنه.در یک صندلی خالی کنار دیوار می خزم و برای دو فرشته کوچکی که دامن گرم مادرشان را از دست داده اند می گریم.صدای گریه ام در ضجه های خواهرها گم می شود و من برای غم بزرگشان ناله می کنم. سینا قشنگ نوشته.آنقدر زیبا و جوان بود که مرگش را زلزله ای بزرگ ماند.

سخنران با صدای پر حرارت و نه پر احساس از واقعیت مرگ حرف می زنه.شبیه سخنرانی مجلسی است که حدود یک ماه پیش در همین مسجد آمدم.شخص قبلی برادر یکی از دوستان خوبم بود و امروز مجلس یادبودی از یک زن جوان و مادر دو فرزند.اما برای سخنران فرقی نمی کنه.مرگ، مرگ است و حق است.فرقی نمی کنه که عزاداران مجلس قبلی پدرشان یا برادرشان و یا پسرشان را از دست داده اندوعزاداران امروز مادرشان، خواهرشان و یا دوست عزیزشان را.مهم این است که کسانی که اینجا نشسته اند پند واندرزی را بشنوند و لابد از در مسجد که بیرون می روند با یادآوری مرگ و آخرت دست از اعمال زشت بردارند و با شنیدن حداکثر یک ساعت و نیم نصیحتهای عالمانه!!!!!! به راه راست هدایت شوند
یاد عادت دوم مردان موثر به نقل از مانا می افتم و به اینکه ای کاش در مجالس یادبود به جای شنیدن حرفهای تکراری که تکرار ارزششان را مخدوش می کنه از عزیز از دست رفته مان یاد می کردیم.ای کاش عضوی از اعضای خانواده اش از او یاد می کرد.ای کاش می شد خاطراتی را از دوست شنید و یا شاید از همکاران
ای کاش می شد لحظه های تلخ و ملال آور این مجالس را با خاطره های قشنگ از دست رفته مان سپری کنیم.ای کاش برای عزیزانمان مجالس یادبود می گرفتیم و با یادشان از آنجا بیرون می آمدیم.ای کاش به جای شعار در باب ارزش والای انسان به او احترام می گذاشتیم و به هم یاد می دادیم که مرگ حق است اما زندگی مغتنم است.مجالی است برای خلق زیباییها، آفرینش لحظه هایی که بعد از تو یاد و خاطره ات با آنها پیوند می خورد و بعد از مرگ یادگارهای توست که باقی می ماند.ای کاش میشد به جای آنکه بازماندگان را با توصیفهای دلخراش به ضجه واداشت آنها را با یادها و خاطرات متاثر کرد.کاش میشد که تمام این زمان یک ساعت و نیمه را از او حرف زد.آنکه همه به احترامش اینجا جمع شده ایم .
ای کاش دختر نه ساله اش به جای صدای بی روح سخنران صدای دوست مادرش را می شنید که از خاطرات زیبای گذشته شان می گوید.کاش میشد دردهای عمیق پسر نوجوانش را با یادآوری لحظه های ارزشمند زندگی مادر کمی التیام داد...
روحش شاد....

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

کودک، خانواده، انسان*

کتاب"کودک،خانواده،انسان"رو مدتی پیش تموم کردم.برخی از جمله ها و عبارتهایش برام جالبتر بود، دوست داشتم که در حافظه مجازی ام حفظ کنم
بچه ها به اندازه کافی قاضی، دادستان و شاکی دارند، پدر و مادرها می توانند وکیل مدافع کودک باشند.
هدف بزرگ ما این است که راهی بیابیم که کمک کند فرزندانمان را راسخ تر و انسان بار بیاوریم.
اگر فقط یک نفر هم در دنیا باشد و به ما گوش فرا دهد و احساس ما ار درک کند هر دردی قابل تحمل است.
زمان و مکانی وجود دارد که نباید فهمید کودک چه حس می کند.نباید با او در تماس بود و نباید او را درک کرد.بگذارید کودک گوشه دنجی را در زوایای روحش داشته باشد.
پدر و مادرها به هزار و یک دلیل بچه هایشان را وایسته و عاجز بار می آورند و همه اینها زیر عنوان محبت انجام می گیرد.
هر پدر و مادری می تواند صندوقچه ای زنده از بهترین لحظه های زندگی فرزندش باشد.
اینکه انسان بتواند مسئله ای را تحت کنترل بیاورد بدون اینکه به ارزشهایش پشت پا بزند می تواند عمیقا ارضا کننده باشد...ترکیب قدرت و انسانیت با هم می تواند خیلی موثر باشد.
بچه ها مثل یک گیاه هستند.اگر مرتب آنها را به سمت خورشید بچرخانید صاف بار می آیند.
ما دیگران نیستیم.ما خودمان هستیم.تو، تو هستی.ما همان را احساس می کنیم که هستیم.و در واقعیت هر کدام از ما یک نوع احساس داریم.
اگر قرار است احساسات یک والد چرخ یک خانواده را بگرداند این احساسات باید تحت مراقبت قرارگیرند.اگر پدر یا مادری بیشتر از حد تحملش برانگیخته شود آن گاه با قلبی اکنده از رنج و بدون تعادل روحی می تواند بهترین موقعیتهارا به بدترین آنها تبدیل کنداما چنان که پدر و مادری احساس ثبات آرامش و تعادل کنند هر مسئله ای را می شود تحمل کرد و به انجام رساند و حتی خندید.آن گاه فرزندان در امنیت به سر خواهند برد و می شودگفت تحت مراقبت افراد لایق هستند
وبسیاری نکته های خوب و آموزنده دیگه
*تالیف ادل فیبر-ایلین مزلیش-ترجمه گیتی ناصحی-نشر نی...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

تقدیم به تمام معلمهای زندگی ام*

همیشه روز معلم رو دوست داشتم.شاید برای اینکه با درس و مدرسه خوب کنار اومده بودم یا بهتر بگم عاشقش بودم.یادم نمی یاد هیچ ماه شهریوری رو بدون روزشماری برای شروع مدرسه گذرونده باشم و هیچ اول مهری رو بدون هیجان تا صبح خوابیده باشم.امسال بعد از 26 سال اولین سالی است که روز معلم نه دانش آموزم، نه دانشجو و نه معلم. بعد از 26 سال این روزها با هیچ مکان آموزشی ارتباطی ندارم اما با همه این دوری، باز هم روز معلم هیجان داشتم و مدتی رو با خاطرات گذشته سپری کردم.با یاد تمام اونهایی که در این سالها معلمم بودند، با یاد اونهایی که هنوز می بینمشون و یا سالهاست که ازشون بی خبرم.
با یاد معلمهای دوران دیستان، خانمهای میانسالی که ابتدایی ترین چیزها رو به من یاد دادند، معلمهای دوران راهنمایی که از بعضی خاطره دارم و از بعضی فقط تصویری گنگ و مبهم و معلمهای دوران دبیرستان که ابهتشان بخشی از جذابیت وجودشان شده بود.
معلمهای دوران دانشگاه را به یاد آوردم که استاد بودند و من همیشه تردید داشتم که روز معلم می شود به آنها هم تبریک گفت یا نه.
روز معلم رو دوست دارم چون یادآور بهترین لحظه های زندگی است، لحظه های یاد دادن و یاد گرفتن، لحظه هایی که می تونی زندگی را با تمام درستها و نادرستها پشت در بگذاری و فکر کنی بینهایت وجود دارد چه مثبت و چه منفی.می تونی از قصه کوکب خانم شروع کنی و به داستانهای کلیله و دمنه برسی.می تونی صدها قضیه هندسه رو اثبات کنی بدون اینکه لازم باشه خودت یا هر کس دیگه ای رو نفی کنی.
من روز معلم رو دوست دارم چون آموختن والاترین موهبت دنیاست.
*من این پست رو می خواستم در روز معلم بنویسم.اون روز حس نوشتنم جور دیگه ای بود.اما متاسفانه بلاگر من رو به خانه ام راه نداد.دلم نیومد که از این روز یاد نکنم، هرچند می دونم که هر نوشته ای وقتی با اولین حس نوشته میشه زیباست.