۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

"ای عشق همه بهانه از توست"

گفته بودم که در انتظار تولد دختری هستم؟ نه نگفته بودم. هنوز باورم نمی شود که کمتر از دوهفته دیگه دوباره مادر بودن رو تجربه میکنم. نمیدونم به واسطه فاصله پنج ساله تا زایمان قبلی است یا به دلیل دیگری هست که احساس میکنم به اندازه بار اول بی تجربه ام و گاهی اضطراب زیادی وجودم رو میگیره. نمیدونم که به خاطر هورمونهای حاملگیه، تاثیرات سختیها و استرسهای مهاجرته و یا نتیجه سی واندی سالگیه که اینروزها دچار حالتهای روحی متغیر و متفاوتی هستم. همون حالتهایی که شاید در علم پزشکی نشانه هایی از افسردگی است، ساعتی امیدوار و خوشحال و ساعتی بعد در قعر ناامیدی... هفته دومی هست که سرکار نمیرم و به قولی مرخصی زایمانم شروع شده، این روزها کتاب خوندن هم که همیشه مرهم خوبی بود خیلی جواب نمیده، البته هنوز هم تاثیرش بیشتر از خیلی چیزها و خیلی آدمهاست. چند شب پیش برای خلاص شدن از بیخوابی شبانه که از تاثیرات مستقیم ماههای آخر حاملگی است، تصمیم گرفتم که یکی از کتابهایی رو که از ایران رسیده بود و هنوز نخونده بودم شروع کنم. و قصد داشتم بیش از هرچیز سرگرم کننده باشد، ابدا دنبال پیام اخلاقی و بالا بردن اطلاعات و خلاصه اهداف عالیه نبودم. کتاب "همخونه" نوشته مریم ریاحی رو دستم گرفتم و یک نفس تا طلوع آفتاب خوندم و تمومش کردم. رمانی عشقی، نمونه ای از عشقهای متعارف داستانها و سریالهای ایرانی با شخصیتهای سیاه و سفید و زشت و زیبا و خوشبختانه پایانی شیرین که همه دلدارها به هم میرسند و هیچ شخصیتی بی همدم و ناراحت نمی مونه و آدم بدها هم به سزای اعمالشون میرسند... جالب اینکه مثل یک دخترک 18 ساله به شدت تحت تاثیر کتاب قرار گرفتم و دو روزی به این عشق غلیظ و سوز دل دختر دلسوخته و پسر مغرور عاشق فکر میکردم. البته باید اصلاح کنم که مانند یک دختر 18 ساله قدیم، همون 18 ساله های زمان ما. خیلی بعید می دونم که امروز دخترهای 18 ساله و حتی کوچکتر دلشون با یک نگاه بلرزه و توی دفترشون شعرهای عاشقانه بنویسن و آهنگهای عاشقانه گوش کنن تا اشکهای دلتنگی خیلی راحتر و روانتر از چشمهاشون جاری بشه. اما من هنوز عاشقی رو دوست دارم، هنوز هم شبهایی که با فکرهای عاشقانه به صبح میرسه را دوست دارم. هنوز هم به نظرم تجربه عاشقی زیباترین تجربه هاست...و ایکاش که این لرزش دلها و دستها با ازدواج تموم نشه، ایکاش میشد این حس زیبا رو در با هم بودن هم حفظ کرد، اما به نظر میرسه که این احساس زیبا با رسیدن به اتمام میرسد... در خودم میکاوم که آیا برای دخترم هم آرزوی عاشقی خواهم کرد، به نظرم میرسه که اگر روند زندگی و دنیا به این شکل پیش بره در روزگاران دختر من خبری از عشقهایی که من میشناسم نخواهد بود...