۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

من خوبم و تو باور کن

بعد از این همه سکوت و بی خبری اومدم که بگم خوبم، بهترم و دلم برای نوشتن تنگ شده. دارم با خودم و احساساتم آشتی می کنم. قصد دارم که بیشتر باشم تا بودنم رو باور کنم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

از همین جا شروع میشود...

شاید از همین جاها شروع میشود. دلت میگیرد، متهم به هزار رفتار نامربوط میشوی، دلت بیشتر میگیرد. می خواهی چایی این بغض لعنتی را خالی کنی، نمی توانی. نه جایی برای خلوت کردن داری و نه وقتی برای هوار زدن. پس دلت باز بیشتر میگیرد، اونقدر که دیگه شروع می کنی به فرو بردن خشم و دم نزدن.کم کم در وجودت کنجی پیدا می کنی که دلتنگی ات را در خودش جای بدهد. و ماجرا درست از همین نقطه آغاز میشه...این غم تنهایی و دلتنگی جای عشق و مهربانی رو میگیره، و از همین جاست که دیگر عاشقانه های زندگی را باور نمی کنی...

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

بخوان مرغ خوش خوان، بخوان

چقدر این روزها جای کتابهای شعر ونوشته های زیبا در زندگی ام خالیه.فکر می کنم آدم باید در روز حداقل یک بیت شعر خوب یا چند سطری از یک متن پر معنی بخونه. باید از معجزه کلمات کمک گرفت. این روزها اگر بین مقاله ها و نوشته های شهرسازی و کتاب داستانهای سامیار و کتابهای رشد کودک شش ماهه جایی باقی بمونه دست به دامن رمان می شوم. خیلی هم بد نیست، زنگ تفریح خوبیه. معمولا مسکن موقته، درد را برای مدتی به تعویق می اندازه اما درمان نمی کنه. باید در لابلای این روزمرگی ها راهی برای آرامش پیدا کرد و من به معجزه کلمات ایمان دارم. روزگار این روزها آنقدر برای همه سخت میگذره که کلمات امید بخش و درمانگر از گفتگوهای روزانه کوچ کرده، یا شاید بهتر بگم از زمین محو شده. جایی حرف از جنگ و خونریری است، جایی گرونی و خفقان، جایی بیکاری و اضطراب... باید حرفهای خوب را از کتابها جمع کرد و جایی توی خونه قاب کرد.باید کلمات معجزه گر را جایی در خونه به نمایش گذاشت تا هر روز بهش نگاه کنی وباور کنی که میشه جور دیگه ای هم شنید یا حرف زد. فقط روزگار، روزگار خوبی نیست. باید از حرفهای خوب و امید بخش نگاهبانی کرد تا مبادا مثل بعضی زبانها از صحنه روزگار محو نشوند.

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

خود کرده را تدبیر نیست...

نوشتن در روز، وقتی هوا روشن است و خورشید درست وسط آسمون حس غریبی داره. نوشتن خصوصی ترین و شخصی ترین قسمت زندگیم هست و در یک زندگی پر جریان بچه داری، قاعدتا سهم این قسمت شخصی زندگی آخرین ساعتهای شب و یا شاید اولین ساعتهای بامداد است. البته خیلی هم بد نیست. در سکوت شب و تاریکی محض لذتی هست که شاید در روشنایی روز خیلی هم دست یافتنی نباشه. اما بعد از مدتها دلم خواست که درست همین الان وسط روز بنویسم. سارینا خوابیده، سامیار مدرسه رفته و من تمرکز هیچ کاری رو ندارم. ذهنم اونقدر شلوغه که گاهی قادر به پیدا کردن کلمات عادی هم نیستم. حالم خوبه یا بهتره بگم باید خوب باشه. مدام در حال کلنجار رفتن با هزار فکر عجیب و غریبم تا بتونم این صدای لعنتی سرزنش گر رو در وجودم آروم کنم. جرات حرف زدن رو هم از دست داده ام. می نویسم و پاک میکنم. با خودم و واقعیتهای اطرافم زیادی کلنجار میرم.شاید باید همه چیز رو اونطور که هست بپذیرم و از بلندپروازی های زیاد دست بردارم. شاید باید جایی رو که هستم قبول کنم...

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

غول چراغ جادویم آرزوست.

چند ساعتی است که سارینا خوابیده و ممکنه که به زودی بیدار بشه، عقل ملامت کننده ام وزوز کنان هشدار میده که برم بخوبم تا بچه بیدار نشده تا انرژی ذخیره کنم برای فردا تا بتونم فردا کارهام رو خوب و درست و سریع انجام بدم تا مادر خوب و همسری پرانرژی و دانشجوی خوبی باشم تا..... این خلوت و تنهایی شب به تمام خستگی روز میارزه، وقتی مجردی و هنوز سی سالگی رو رد نکردی، مدام دنبال این هستی که گمشده ای رو پیدا کنی، شمعی روشن کنی، موزیک ملایم و عاشقانه ای بذاری و به اوج برسی. این تصویر رو معمولا خیلی ها در رویاهاشون میسازند و بعضی ها هم واقعی اش میکنند. اما این روزها من در سی و اندی سالگی در جامه مادری و همسری شیفته ساعتی هستم که تنهای تنها نشسته ام و از نقشی که شمع روی دیوار انداخته لذت میبرم و از اینکه اخمم، اشکم و لبخندم در تاریکی شب مخفی شده خوشحالم. فکر می کنم که وقت زیادی برای فکر کردن لازم دارم و دو گوش خیلی بزرگ برای شنیدن.و یک صورت مهربون که در تمام مدتی که حرف میزنم و احتمالا گاهی فریاد میزنم با مهربانی من رو نگاه کنه و هیچ آثاری از شماتت و قضاوت روی صورتش نباشه. در ضمن یک آغوش گرم و مهربون هم داشته باشه که اون وقتهایی که کار بالا گرفت و به هق هق افتادم بتونه من رو آروم کنه...و بعد از همه ماجراها، فقط بگه که آره حق داری و اصلا لازم نیست که وعده و وعید بده که همه چیز درست میشه.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

برای همه دغدغه هایی که می نویسی خانم شین...

فکر می کنم بزرگترین کم لطفی که در سال گذشته به خودم کردم این بود که کم نوشتم. نه در وبلاگ و نه در هیچ جای دیگری. حرفهای زیادی بود که باید می نوشتم، من ننوشتم و حرفها بیشتر شد، جمع شد و نشست در مغزم، شاید جایی در مرکز اعصاب. و حالا مدتی است که به صورت یک نویز ممتد تمام روح و روانم رو درگیر کرده. باید می نوشتم، باید جرات میکردم و از بحران سی و چند سالگی می گفتم. از شک هایی که دچارش میشی، از کابوسهایی که بی امان به سراغت میاد و از هیولای خشمگینی که در درونت نگه داشتی و با تمام انرژی مواظبی که کسی از وجودش بویی نبره. سال گذشته حرفهای زیادی داشت که نگفته تمام شد و حالا من می خوام که با صدها مسئله باز حل نشده دوباره آغاز کنم. من ننوشتم، اما خواندم. دوست عزیزی را که خوب می نویسد. هر بار که خوندم از خودم پرسیدم که آیااین شباهت مربوط به گذر همزمان از سی و چند سالگی است یا فقط یک تصادف ساده است. هر علتی که داشته باشه من به تو مدیونم "خانم شین". بابت همه نوشته های خوبی که می نویسی. ممنون که من را می نویسی خیلی بهتر از اینکه من قادر به توصیف باشم. من در هزاران کیلومتر دورتر، در تابستان گرم نیمکره جنوبی با تو که زمستان سرد را تجربه می کنی همزاد پنداری می کنم. من هم می خواستم از عادت بنویسم، از عادتی که جای همه چیز را میگیرد و نوازش را به یک کالای لوکس تبدیل می کند. من هم می خواستم بگم که چقدر جای حرفهای خوب، نگاههای زیبا و قلبهای مشتاق در زندگی این روزها خالی است. و می خواستم اضافه کنم دلم برای خند های بلند و از ته دل تنگ شده. شاید باید به جای همه اهداف کوچک و بزرگ سال جدید فقط برای شاد بودن و شادمانه زندگی کردن تلاش کنم.

۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

برای آخرین لحظه های سال

یک صفحه نوشته بودم، اما تلخ بود و ناامید. فکر کردم که نوشته خوبی برای لحظه های نو شدن سال نیست، جای دیگری ذخیره اش کردم. برای الان و این ساعت فقط آروزی شادی و سلامتی دارم.آرزوی قلبی که عاشقانه بتپد و دلی که همیشه شاد باشد...