۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

درس معلم ار بود زمزمه محبتی....

چه معجزه ای است این زبان مادری، چقدر روان و آرام می تونی احساست رو بگی، حرفت رو بزنی و طنین محبت رو از اونور دنیا دریافت کنی.
بعد از یکسال و نیم با کسی حرف زدم که استادم بود، یخش زیادی از زندگی حرفه ای و درسی ام رو بهش مدیونم. امروز هم زنگ زده بودم که بگم باز هم به کمک احتیاج دارم و اون قبل از اینکه چیزی بگم پرسید که آیا کمکی میتونه بکنه...
این فقط یک گفتگوی ساده بود، اما چیزی رو در من زنده کرد که در ملاقاتهای هفتگی یکسال گذشته با استاد کنونی گم کرده بودم، توضیحش کار ساده ای نیست، حسی که درش امنیت هست، اطمینان هست، باور بودن هست. در این مملکت روابط استاد و شاگردی شکل دیگریه، باید استادت رو با اسم کوچک صداکنی، دادن القاب دکتر و مهندس و پروفسور به استادهاشبیه یک طنز می مونه، اینجا کسی موقع وروداستاد از سر جاش بلند نمی شه و ....
اینجا تو حق داری که چیزی رو دوست نداشته باشی، حق داری که دلت نخواد کاری رو انجام بدی، تو اینجا برده استاد نیستی، انسان دیگری هستی که فقط شاید کمی کمتر می دونی...
همه اینها یک نعمته، یک فضیلت اخلاقی که حداقل برای کسانی که در کشوری مثل ایران درس خونده باشن یک موهبته. من هم قدر همه اینها رو می دونم و به این شیوه تفکر احترام می ذارم، اما هنوز نتونستم که این ارتباط عقلانی رو به دل نزدیک کنم، نتونستم که از این حضور لذت ببرم...
هنوز هم مطمئن نیستم که این ناکامی من از زبان گفتاریه و با از زبان دل که هیچ الفبای اشنایی با این سرزمین انسان مدار نداره، ..... ،