۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

دگردیسی تفکر

عجله دارم که به خونه برسم و خوشحالم از اینکه ماشینم رو در جای نزدیکی پارک کردم.بدون اینکه متوجه اطرافم باشم سامیار رو با هزار قصه راضی می کنم که در صندلی اش بنشیند و کیفها و بقیه وسایلی رو که از سروکولم آویزون شده توی ماشین جا می دم.واقعا دارم به باربر خوب و کارآزموده ای تبدیل میشم.پشت فرمان می نشینم که یکهو متوجه تجمعی میشم که جلوی ماشین شکل گرفته.یک پراید سفید درست جلوی ماشین من ایستاده و راه تقریبا ده تا ماشین رو سد کرده که 5 تا از اونها می خوان از پارک دربیان.از ماشین پیاده میشم و از حرفهاشون می فههم که بیش از یک ریعه که منتظرن و از راننده پراید سفید خبری نیست.صدای گریه سامیار من رو توی ماشین می کشونه.از این که ماشین حرکت نمی کنه ناراضیه و گرمای هوا کلافه اش کرده.در حالی که از صندلی بیرون میارمش فکر می کنم دوباره با چه بهانه ای توی صندلی بذارمش
هرکس نظری میده و راه حلی پیشنهاد میکنه.صدای دزدگیر هم بعد چند بار زدن در نیاد.در حالبی که سعی می کنم عصبانیتم رو کنترل کنم پیشنهاد میدم شیشه های ماشینشو بشکنید.یکی از راننده های منتظر میگه اگه شما یکی رو بشکنید من هم همین کار رو می کنم.نمی دونم چرا این پیشنهاد رو دادم.ناخوداگاه یاد 5 -6 سال پیش میافتم که در چنین موقعیتی گیر افتاده بودم و به خاطر پارک بد یک ماشین در گرمای تابستون پدرم دراومد تا موفق شدم از جای پارک بیرون بیام اون هم به کمک چند نفر که ماشین رو کمی جابجا کردن.اون روز بهترین کاری که به نظرم رسید این بود که نامه ای برای راننده بی ملاحظه بنویسم.یادمه که یک نامه تقریبا یک صفحه ای نوشتم و بدون ذره ای دشنام از بی ملاحظگی راننده گلایه کردم و مطالبی هم در لزوم احترام به حقوق یکدیگر و توجه به قوانین زندگی دسته جمعی و ... نوشتم.اون روز به کاری که کردم اعتقاد داشتم و علیرغم اینکه بعضی ها به این کار من حسابی خندیدند، فکر کردم که این درسترین کار ی بود که میشد انجام داد.
امروز یاد آوری اون خاطره در هوای گرم روز اول تایستون در حالی که سعی می کنم با آرامش از دویدن سامیار به خیابون جلوگیری کنم به نظرم مضحک و بی نتیجه میاد.الان ترجیح می دم که پراید سفید رو درب و داغون کنم یا حداقل یکی دوتا از شیشه هاش رو بشکنم.به همت جوانکهای محل سد سفید جابجا میشه و جایی باریک به اندازه عرض ماشین برای رد شدن من باز میشه. میل مفرطی به تخریب این ماشین مزاحم دارم اما ترسم از خراب شدن ماشین خودم و جسارت کم ،مانع از این میشه که اقدامی اساسی بکنم و فقط به زدن چند ضربه به سپر پراید اکتفا می کنم که این کار بی حاصل نه مشکلی برای راننده بی ملاحظه درست می کنه نه مشکلی از من حل میکنه
تمام راه به این فکر می کنم که چه چیزی باعث شده که در چنین شرایطی راه حل مدنی و انسانی برخورد با مسایل ازار دهنده اخرین چیزیه که بهش فکر می کنم.چرا نامه 5 سال پیش اینقدر به نظرم مضحک میاد، چرا دیگه حاضر نیستم به آدمهایی که اشغال روی رمین می ریزن و من رو به سر حد مرگ عصبانی می کنن یادآوری کنم که این کار یکی از زشت ترین کارهاست و چرا دارم باور می کنم که راههای انسانی ، آرام و به دور از خشونت راه به جایی نمی بره.جرا دلم می خواست که راننده ماشین مزاحم میومد و سرش داد میزدم و زشت ترین ناسزاهایی رو که در اون شرایط ممکن بود نثارش می کردم.
پیش خودم فکر میکنم این دگردیسی تفکر بخشی از فرایند تکاملی است یا نتیجه حرکت در جهت جریانی است که پیش میرود و من را هم گاه به سختی و گاه به رغبت ناشی از بی خبری با خودش می کشونه.جریانی که ناامید ازاصلاح این جامعه هر تغییر و تحول مثبتی رو محال میدونه.... ..

۵ نظر:

ناشناس گفت...

اين اتفاق بارها براي من افتاده و گاهي كه به طرف اعتراض كردم برگشته و چند تا فحش جانانه هم نثارم كرده !!!

Sir Hermes گفت...

مدتی قبل داشتم این فیلم آخر سیدنی لومت، قبل از آن شیطان بفهمد مرده ای، را می دیدم. قبل ترش هم فیلم آخر کوئن ها، این جا جای پیرمردها نیست، سر تماشای هردو داشتم فکر می کردم چه جالب که خشونت فیزیکی، به شدیدترین حالتش، کم کم دارد می شود اولین راه حل برای حل مسایل. گاهی با خودم فکر می کنم دنیا دارد این جوری می شود دیگر. گذشت آن زمانی که نامه می نوشتیم و لکچر می دادیم برای طرف. حالا خیلی روزها من هم دلم می خواهد یقه ی طرف را بگیرم از ماشین بکشمش بیرون و پرتش کنم یک گوشه ای. نمی دانم، افسرده گی است، ناامیدی به اصلاح است، بی حوصله گی است یا چه. گاس هم یک خشونتی است که در ما آدم هایی که به عمرمان کتک کاری جانانه ای نکردیم، همین جور مانده و ته نشین شده و دنبال فرصتی برای بروز می گردد.

ناشناس گفت...

بقول تو و رامين همه ما از اين كه تغيير مثبتي در فرهنگ مملكت ما حاصل بشه نا اميديم و سرمون حسابي به سنگ خورده.نتيجه نااميدي از موثر بودن در تغيير هم اعمال خشونته.شايد چون شر و بي قانوني براي خودش حد و مرزي قائل نيست يه جورايي قدرتش از خوبي و قانون مداري بيشتره. در مورد جامعه ما هم چون اكثريت جامعه قاعده بازي رو رعايت نمي كنن و كساني كه مي خوان مطابق قانون بازي كنن هميشه حقشون پايمال مي شه روز به روز به تعداد قانون شكنا اضافه مي شه. نتيجه ش هم يك جامعه از هم پاشيده و كاملا ناپايداره

ناشناس گفت...

مرجان جان جان! حق با توئه و اين اصلا خوب نيست. حيف كه جاي اينكه لطيف تر بشيم و مهربونتر باهم ، همه مدام داريم به هم چنگول نشون مي ديم! حتي پنجول هم كه نداشته باشيم يه دونه تقلبي ش رو مي ذاريم تو جيبمون در مواقع لزوم ازش استفاده كنيم !مرسي از پست قشنگت!

ناشناس گفت...

marjane aziz
negahe tizbinet ro az poste ghabl kheyli pasandidam
ba ejaze be in matlabet ham link kardam