۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

از پشت پرده های اشک

یادم میاد آخرین باری که خوندن یک کتاب اشکم رو در اورده بود 14 ساله بودم و کتاب "دلاور زند"رو می خوندم.کتابی درباره زندگی لطفعلی خان زند.اون دوره خیلی به خوندن رمانهای تاریخی علاقه پیدا کرده بودم.از اون به بعد از خوندن خیلی کتابها تحت تاثیر قرار گرفتم اما یادم نمی یاد که به اندازه دیروز متاثر و غمگین شده باشم.
کتاب "پدر آن دیگری*"را در پشت پرده ای از اشک خوندم.از همون صفحات اول بغضی راه گلویم رو بست و تا چند ساعت بعد از تموم شدن کتاب هم نتونستم این بغض رو فرو بدم.در بعضی قسمتها به پهنای صورتم اشک ریختم.فکر می کنم علت اصلی اینهمه تالم و ناراحتی این بود که این کتاب در مورد یک کودک چهارساله است.کودکی که در دنیای کوچک خودش از نزدیکترین کسانش آزار زیادی می بینه.آزاری از سر نادانی و با وسعتی به بزرگی یک عمر زندگی.
از وقتی سامیار به دنیا اومده یا بهتر بگم از وقتی مادر شدم، نمی تونم هیچ چیز ناراحت کننده ای رو در مورد بچه ها تحمل کنم حتی توی کتاب و فیلم.ناراحتی بچه ها حتی در عالم تخیل هم آزارم می ده.وقتی توی خیابان کودک غمگین می بینم یا مادری که با کودکش نامهربانی می کنه، قلبم فشرده میشه.هیچ وقت دلم نخواست فیلم "میم مثل مادر" رو ببینم.
کتاب "پدر آن دیگری"رو شاید نشه به لحاظ ادبی کتاب در خوری دونست، اما به نظر من کتاب تامل برانگیزیه.شاید نکته های اون رو قبلا در کتبهای مختلف خونده باشیم و یا از کارشناسها شنیده باشیم اما وقتی این آموزه ها توی قصه میاد و با داستان روایت میشه جلوه دیگه ای داره.خاطرت می مونه که :
بچه ها به اینکه براشون غصه بخوریم احتیاج ندارن، اونها به شادی و عشق نیاز دارند.
بچه ها نباید حرفهای مایوس کننده و انتقاد آمیز رو بشنون مخصوصا وقتی در مورد خود اونهاست.
بچه ها نباید فکر کنن که عامل ناراحتی پدر و مادرشون هستند.اونها نمی تونند خودشون رو برای این موضوع ببخشن.
بچه ها عشق واقعی رو با تمام وجودشون حس می کنن و در حافظه ابدی زندگیشون نگه می دارن...
آقای سلطانی عزیز از معرفی این کتاب ممنون.
*کتاب "پدر آن دیگری"نوشته پرینوش صنیعی،انتشارات روزبهان
.سینا جون از اینکه نوشته های قشنگت رو در" اتاق اول" میخونم خیلی خوشحالم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من هم این کتاب رو خوندم. درسته که اشکالات ادبی زیادی به این کتاب وارده اما موضوع شناخت و ساختار روانی یک کودک رو خیلی خوب توضیح می ده. همونطوری که تو نوشتی. و اینکه این بچه چی می خواد و چطور فکر می کنه. راستی سینا که گفتی سینا همسرته دیگه؟ من براش کامنت گذاشتم بعد فکر کردم نکنه یکی دیگه اس؟ ها؟

ناشناس گفت...

منم دقيقا همينطوري شدم ..از وقتي بچه دار شدم اصلا يك سمپاتي عجيبي با مادر ا و بچه هاشون دارم ..فكر ناراحتي يك بچه عجيب عذابم ميده ..!!!!ا