۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

باد پاییزی بیست و نهم مهرماه

پاییز رو دوست دارم یا دقیقتر بگم ماه مهر رو دوست دارم.شاید برای اینکه در تمام سالهایی که مدرسه می رفتم از اول شهریور منتظر باز شدن مدرسه ها بودم و مهر یعنی آغاز مدرسه، شاید هم برای اینکه در مهر متولد شدم و همیشه از این موضوع راضی بودم.اگرانتخاب با خودم بود باز هم ترجیح می دادم که در ماه مهر به دنیا بیام.
ترازویش را دوست دارم و حتی بعضی وقتها که نمی تونم به راحتی تصمیم بگیرم باز هم میزان مهرماهی رو تمجید می کنم.
روز تولدم رو دوست دارم و از نزدیک شدنش به هیجان می آیم.تا قبل از اینکه با "زبان زندگی"آشنا بشم گاهی از خودم شرمنده می شدم که چرا اینقدر برای روز تولدم ارزش قایلم و چرا دوست دارم که هزاران تبریک دریافت کنم و چرا از هر تبریکی اینقدر ذوق می کنم....
اما وقتی فهمیدم که "گرامیداشت" یک نیازه کمی راحتتر شدم .....

و امروز روز تولدم رو در کنار بهترینهای زندگی ام و در جایی خیلی دور از خیلی کسانی که دوستشان دارم جشن گرفتم، در جایی که هیچ نشان آشنایی با گذشته هایم نداره، احساس غریبیه، بعد از اینکه سالهای سال برگهای زرد پاییزی نشانه های تولدم بود، این بار تولدم رو با شکوفه های بهاری جشن گرفتم، ....من دلم برای باد پاییزی بیست و نهم مهرماه تنگ شده

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

اول بازی ، بازی، بازی...

یادم می یاد که اولین باری که در کلاسهای آقای سلطانی شرکت کردم و گوشم به فواید بازی و نقش اون درزندگی بچه ها آشنا شد سامیار هشت ماهه بود.موضوع در عین جالبی به نظرم بدیهی میومد.اینکه تا 6 سالگی از اموزش مستقیم پرهیز کنیم و محیط رو غنی کنیم و بازی و بازی و بازی...

ماههای اولی بود که به استرالیا اومده بودیم که با یک خانواده ایرانی آشنا شدیم، دختر 5 سالشون یک سالی بود که به مهدکودک می رفت.اولین چیزی که در مورد مهد کودک گفت این بود که اینجا مثل ایران آموزش ندارن...فکر اینکه بچه ات هر روز یک شعر جدید یاد بگیره یا کلاسهای مختلف براش بذارن رو باید از سرت بیرون کنی، اینجا فقط بازیه و بازی.دوستم می گفت که دخترش یکی از بهترین مهدکودک های ایران می رفته و هرماه در حضور پدر و مادر از بچه ها امتحان کامپیوتر و زبان می گرفتند،اما اینجا ماجرای دیگه ای......
و من این جمله و این شکل از ارزیابی رو از چند مادر ایرانی دیگه هم شنیدم، وقتی برای سامیار دنبال مهدکودک بودم بیشترین دغدغه ام این بود که در طول روز نقاشی هم می کنند، شعر می خونن...خلاصه اینکه من هم به طور ناخودآگاه تمام تئوریهایی رو که خونده بودم رو کنار گذاشتم و نخواستم باور کنم که بازی کردن مهم تر از آموزشه.یادم میاد که اولین چیزی که به مربی مهد گفتم این بود که سامیار از نقاشی کشیدن و خمیربازی خوشش نمیاد ، شما چه جوری چنین بچه ای رو ترغیب می کنید.مربی توضیح داد که ما در ساعتهایی وسایل نقاشی یا خمیر بازی رو پهن می کنیم و از بچه ها می پرسیم که ایا دوست دارن که شرکت کنن، اما ما هرگز بچه دو یا سه سال رو به این کار مجبور نمی کنیم!!!

شواهد امر میگه که ماجرای اول بازی بعد آموزش فقط مختص مهدکودک و آمادگی نیست و در سالهای اول مدرسه هم وضع به همین منواله.یکی از دوستان ایرانی که در جلسه معارفه مدرسه دخترش شرکت کرده بود می گفت که فکر می کنم باید از همین کلاس اول برای بچه ام معلم خصوصی بگیرم، ظاهرا خبری از درس توی مدرسه نیست...
و من اقرار می کنم که به راحتی نمی تونم باورهایی رو که در وجودم رسوخ کرده بیرون کنم و جور دیگه ای نگاه کنم، با وجود اینکه از دیدن اسباب بازی های مختلف و حیاط بازی بزرگ در مهد کودک سامیار لذت می برم اما هر روز چشم انتظارم که سامیار یک شعر جدید بخوته یا یک تابلوی نقاشی همراهش بیاره.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

فرشته کوچک خوشبختی

کنار سامیار دراز کشیدم و منتظرم تا وول خوردنش تموم بشه و بخوابه.دارم کارهای فردا رو توی ذهنم مرور می کنم، سامیار چی بپوشه، چه کتابی رو همراهم ببرم، ...خدا کنه سینا غذا رو خاموش کنه مگرنه فردا ناهار نداریم

دستهای کوچولوش که دور گردنم میافته از هپروت روزمرگی بیرون میام و صدایی که من رو صدا میزنه: "مامان.." و قبل از اینکه جواب بدم لبهای کوچولو و دوست داشتنی اش رو روی صورتم احساس می کنم، و ثانیه ای بعد چشمهام که از شوق خیس شده ...
محکم بغلش می کنم و می گذارم که حس خوشبختی در تمام وجودم رسوخ کنه...

چشمهام رو می بندم تا سامیار خوابش ببره، هنوز از لذت بوسه ای که دریافت کردم در عرش هستم که دوباره من رو صدا میزنه:"مامان، چشمهات رو باز کن، می خوام چیزی بگم"چشمهام رو باز می کنم، در حالی که هنوز دستهاش دور گردنم هست میگه:"مامان، موهات قشنگه..."

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

جایی فراتر از دیوارها

وقتی پشت این صفحه سفید میشینی و هی به مغزت فشار میاری که مطلب جالبی برای نوشتن پیدا کنی، یعنی نیازت فقط به اشتراک گذاشتن ایده و نظرت یا ثبت بعضی از خاطراتت نیست،یعنی می خواهی که هر جور که ممکنه از این حقی که داری استفاده کنی و با کلماتت در این عرصه همگانی راه بری و نرم و سبک قلمرو شخصی خودت رو بسازی.
یعنی می خواهی که این ارتباط دو سویه زنده بموته، ارتباطی که یک سرش تویی یا چیزی شبیه تو یا ساخته تو و سوی دیگرش دنیایی که می شناسی و نمی شناسی، دنیایی پر از کسانی که خیلی از اوقات بی آن که ردی از خودشون باقی بگذارند آن سوی دیگر را می سازند ،آن سویی که زمان و مکان را می پیماید و تو را در خیالش نگه می دارد که شاید روزی، جایی دوباره از تو یاد کند.

می خواهی جایی فراتر از دیوارها ریشه داشته باشی، جایی با وسعتی بی انتها ،جایی که بودنت به هیچ چیزی وابسته نیست، جایی که بتوانی "سبکی هستی"رو تجربه کنی...،