۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

همه زیباییها تقدیم تو باد

کودک نازنینم، دلم می خواد که همیشه چشمهای قشنگت رو به خوبیها و زیباییها باز کنی. دلم می خواد به جای راه رفتن روی زمین سخت پر از سنگلاخ راه رفتن روی زمینی نرم و مطمئن رو تجربه کنی.دلم می خواد که به جای شنیدن صدای دشنام و فریاد همسایه آوای یک موسیقی دلنشین وجودت رو سرشار کنه.دلم می خواد که به جای صدای آجر و سنگ و کامیون از پشت پنجره ها ی اتاقت صدای آواز بلبلها رو بشنوی.دلم می خواد که به جای کودک فقیر بی پناهی که امروز از پشت شیشه های ماشین توجه ات رو جلب کرده بود، به روی کودکان شاد لبخند بزنی. دلم می خواد به جای اینکه دستت رو به شاخه های خشک درختان بگیری، انگشتانت رو روی گلبرگهای لطیف گلهای زیبا بکشی. دلم می خواد وقتی سرت رو بالا می کنی به جای رنگ خاکستری، آبی زیبای آسمون رو سرت حس کنی. دلم می خواد به جای چهره های مغموم و گرفته اطرافت، آدمهای عاشق ببینی.
دلم می خواد که از جعبه جادویی تلویزیون به جای خشم و ناسزا فقط ترنم زیبای دوست داشتن رو بشنوی. دلم می خواد که ماهی کوچولوی کارتونی که دوست داری هیچ وقت طعمه صیاد نشه. دلم می خواد که توی شعرها هیچ وقت بزی شکم گرگ رو پاره نکنه و گرگه هیچ وقت تصمیم نگیره که گوسفندها رو بخوره.
دلم برات همه زیباییهایی که هست و نمی شناسمشون رو می خواد.

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

بازی ترانه ها

خانم شین عزیز از اینکه من رو به بازی ترانه ها دعوت کردی ممنون.این بازی باعث شد که تعدادی از خاطرات خوب گذشته ام برام تداعی بشه، ماندگاری این ترانه ها برای من به سبب خاطراتی هست که با اونها گره خورده

1- یکی از ترانه های ستاربرای من یاداور خاطره ای ناب و فراموش نشدنیه، متاسفانه متنش را نیمه یادمه چون فقط یک بار شنیدم حدود سیزده سال پیش و همون یکبار کار خوش رو کرد.
تو ای سروناز من ....
میخوام عاشقت بشم...
گل یاس گل پونه، به قلبم زدی جوونه
آخه بیقراری و چشم انتظاری مو کسی نمودونه نمیدونه
خیلی خوشحال میشم اگه کسی این آهنگ رو به من بده.سالهاست که دنبالش می گردم
2-آهنگ ابی :
کی اشکاتو پاک میکنه وقتی که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری
در روزهای اول آشنایی ، سینا این آهنگ رو با پیانو زده بود وروی نوار ضبط کرده بود.
3-آهنگ گل گلدون سیمین غانم که این یکسال اخیر به ترانه لالایی سامیار تبدیل شده :
گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
4-آهنگ مرضیه:
می گذرم تنها از میان گلها
گه به گلستانها گه به کوه و صحرا
5- آهنگ دلکش:
امید جانم ز سفر باز آمد
شکر دهانم ز سفر باز آمد
6-بازهم آهنگ دلکش:
آمد
آمد با دلجویی
گفتا با من
تنها منشین
برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را
7-با همه چیزهایی که نوشتم این روزها بیشترین آهنگی که زمزمه می کنم :
توپ سفیدم قشنگی و نازی
حالا من می خوام برم به بازی
سامیار این شعر رو خیلی دوست داره و در طول روز بارها و بارها می خونمش.

لحظه های خوب ماندنی

آخرین باری بود که با ماشین دانشگاه از پیچ وخم های جاده هراز بر می گشتم.تنها بودم و فرصت خوبی بود تا بی خوابی شب قبل رو جبران کنم.جاده خلوت بود و بر عکس همیشه امروز هوا روشن بود که بر می گشتیم.نور خورشید روی برفهای یکدست کنار جاده افتاده بود.چقدر دلم یک موزیک خوب می خواست، اما راننده دانشگاه به ندرت موزیک می ذاره و من هم خودم هیچ وسیله پخش همراهم نبود.
مثل ادمهای مست بودم، نه هشیار و نه خواب.در یک خلسه خوبی رفته بودم.جاده شمال و هوای آفتابی و برفهای دلچسب و از همه مهمتر سکوت اطرافم خیلی دلنشین بود.برای اولین بار بیقرار رسیدن نبودم.شاید برای اینکه خیالم راحت بود که بار آخره.دفعه های پیش تمام طول راه فقط به رسیدن فکر می کردم.از اینکه یک روز کامل رو از سامیار دور بودم خیلی اذیت میشدم.به خاطر همین هم با دانشگاه و تدریس علیرغم همه جذابیتی که برام داشت خداحافظی کردم
خوشحال بودم که این دفعه همسفری نداشتم.چقدر دلم برای یک خلوت چند ساعته با خودم تنگ شده بود.پرنده خیالم یکجا بند نمی شد حال و هوای آدمهای عاشق رو پیدا کرده بودم.یاد روزها بیقرار سالهای پیش افتادم.موقعی که تازه داشتم عاشق میشدم.موقعی که دلم می خواست و نمی خواست.بعد از مدتها دوباره با یادآوری بعضی خاطرات بند دلم پاره شد چقدر خوشحالم از خاطراتی که دارم و چقدر دلگیرم از خودم که همیشه با تعصب های بیخود و ترسهای بیجا نذاشتم که لحظه های بهتری رو تجربه کنم.چقدر دلم برای روزهای عاشقی تنگ شد. روزهای دلواپسی، روزهایی که یک نگاه می تونه تصویر تمام روزت باشه و یک کلام زمزمه تمام هفته ات .الان هم عاشقم اما این عاشقی شکل دیگه ای.امروز من یک مادرعاشقم، امروز من یک همسرعاشقم جنس این عاشقی با تجربه سالهای پیش خیلی فرق می کنه.عشق امروزم پسندیده و مورد تائیده، اما عشق اون روزها سزاوار مذمت و نکوهش بود.عشق امروزمی تونه آسمانی بشه اما عشق اون سالها زمینی بود و آلوده به هزار تهمت ناروا
من دلم برای اون لحظه های عاشقی تنگ شده.برای اون موقعهایی که برای به دست آوردن لحظه ای با هم بودن زمین و زمان رو به کمک می گیری.برای لحظه هایی که بی خبری امانت رو می بره برای لحظه هایی که دلت می خواد ابدی بشه.نمی دونم شایدم این تجربه رو فقط مال اون دوره هاست، دوران آغاز جوانی و بی خیالی
. ..

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

شکل دیگری از زندگی

امروزوقتی که سامیار به خواب بعدازظهر رفته بود، برخلاف همیشه ظرفهای نشسته، آشپزخانه نامرتب، اسباب بازیهای بهم ریخته و پروژه های تلنبار شده شرکت رو فراموش کردم و با کتاب "کودک، خانواده، انسان"به جستجوی درونم رفتم.چند جمله ای می خوندم و کمی فکر میکردم.هنوز خیلی جلو نرفته بودم که صدای جیغ و ناسزا خلوت زیبایم رو بهم ریخت.صدا مثل همیشه از خونه روبرویی بود.روبروی پنجره اتاق ما معلمی زندگی میکنه که برای تربیت پسر و دختر 7ساله و 11 ساله خود راهی رو جز فریاد و دشنام نمیشناسه .سامیار چهار ماهه بود که یکبار با صدای جیغ خونه روبرو وحشت زده و گریان از خواب پرید.اونقدر ناراحت بودم که برای اولین بار به در خونشون رفتم.در رو که باز کرد قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:"ببخشید، بچه ها دعوا کردند.سر دخترم به شوفاژ خورده برای همین داشت گریه میکرد."و بعد در کمال بیرحمی دخترش رو صدا کرد تا بیاد و جلوی من اون رو ادب کنه تا دفعه دیگه جیغ نکشه.تصور تحقیر شدن یک بچه معصوم در جلوی چشمانم حالم رو بدتر کرد.براش توضیح دادم که صدای بچه ها، فریادشان و حتی حرفهای نامربوط زدنشان قابل درک و تحمل است، چیزی که تحمل ناپذیر شده فریادهای بی امان بزرگترهاست که هر روز روح و روان ما روآزرده میکنه.با قیافه ای حق به جانب گفت که هر وقت دو تا بچه داشتی که یکیشون هم بیش فعال بود و شاغل هم بودی اونوقت میفهمی که این رفتارها طبیعیه .
گفتگوی اون روز تاثیر زیادی روی من گذاشت.هر بار که این بچه ها رو میدیدم ناخودآگاه حسی شبیه ترحم در من زنده میشد.یک روز از دخترش پرسیدم که روزهای تعطیل تابستون رو چه کار میکنه؟جواب داد:هیچی
پرسیدم کتاب نمیخونی،بازی نمی کنی؟؟؟جواب داد یک کمی تلویزیون نگاه میکنم اما حوصله ندارم کتاب بخونم.معنی حوصله برای یک دختر بچه یارده ساله چی میتونه باشه؟
فکر میکنم که روبروی پنجره اتاق ما زندگی شکل دیگریه، چیزی از جنس بی مهری، از جنس توهین وتحقیرو از جنس احساسی ناخوشایند.

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

احساسات کمرنگ

از دیروز که کتاب "کودک، خانواده، انسان "راشروع کردم تمام مدت دارم در مورد درک احساسات فکر میکنم.چگونه می تونم احساسات کودکم را درک کنم در حالی که از درک احساسات خودم عاجزم.در اکثر موارد وقتی به لایه های درونی وجودم رجوع می کنم نمی تونم بفهمم که ناراحتی و یا خوشحالی من از چیه؟به خاطر اتفاقی است که افتاده یا به خاطر دیگرانی که در ماجرا دخیلند یا به خاطر دیگرانی که ممکنه ناراحت بشن یا به خاطر دیگرانی که؟؟؟؟
از دیروز تا حالا سعی کردم که به جای دلواپسی ها، احساساتم را برای خودم بازگو کنم.باور کردنی نیست که نمی تونم احساس واقعی ام رو پیدا کنم، انگار که زیر لایه هایی از ترس و ناباوری مخفی شده.لایه هایی به ضخامت سی سال زندگی.کسی رو به خاطر احساسات درک نشده ام نکوهش نمی کنم.اگر مادر یا پدرم به جای توصیف احساسات و یا همدردی با من سعی کردند که اونها رو کمرنگ نشون بدن، از نا آگاهی محض بوده و بس.اونها خودشون هم گرفتار احساسات سرکوب شده و از یاد رفته اند.
هنوز بخش زیادی از کتاب رو نخوندم اما همین چند صفحه ذهنم رو حسابی درگیر کرده.نثر ساده و مثالهای ملموس باعث شده که بتونم ارتباط خوبی با کتاب برقرار کنم.قبل از خوندن راهکارهایی که در هر مثال زده ، سعی کردم خودم رو در موقعیت قرار بدم و جوابی برای مشکل پیدا کنم، در هیچ کدام موفق نبودم
در این چهل صفحه اول جمله هایی زیادی رو خط کشیدم که مداوم بخونم و بهش فکر کنم و صد البته به اونها عمل کنم.به نظرم روش توصیف کردن به جای متهم کردن، راهنمایی کردن به جای سرکوفت و مواخذه، همدردی به جای خفه کردن و نفی احساسات روشیه که میتونه نه تنها بچه ها بلکه جامعه رو متحول کنه.
از دوستای خوبم خانم شین و مانای به یادماندنی به خاطر معرفی این کتاب خیلی ممنونم

برای یک قرار قبلی باید به شرکت می رفتم.مامانم سرما خورده بود و مجبور بودم که سامیار رو با خودم به شرکت ببرم. یک ساعتی با هم در شرکت بودیم.سامیارماژیکهای طراحی رو دوست داشت و همه رو امتحان کرد، از نشستن روی میز جلسات آقای رئیس لذت برد، دست کردن توی قندون اتاق حسابداری براش جذاب بود، برای دخترهای خوشگلی که دورش جمع شده بودند ناز کرد و بغلشون نرفت و در آخر توی آتلیه خسته شد و گریه کرد ومن در نمام این مدت تمام آموخته ها و دانش تازه کسب کرده خود رو فراموش کرده بودم ودستپاچه و نگران در انتظار رفتن بودم.اون جا بود که فهمیدم چیزی که با وجودم گره خورده و در درونم رسوخ کرده به این راحتی وبا خوندن چند تا کتاب از من جدا نمی شه.زمان می خواد و تمرین و تمرین وتمرین.....
...

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

لذت امروز

بچه ها مصداق زندگی در لحظه اکنون هستند.باید آنها را در حال دریابی، نمی توانی به لحظه ای دیگر واگذارشان کنی.هرگز نمی توانی خنده و شادیت را در زمانی غیر از اکنون با آنها همراه شوی.برای آنها فردایی که امروز را به خاطرش از دست می دهی وجود نداردو اگر امروز را از دست دادی فردایی برای جبران وجود ندارد. فردا لحظه ای تازه متولد شده است که نیازهای اکنون خود را بر می تابد نه دیروز از دست رفته را.
لحظه های من با سامیار وقتی دلچسب و زیباست که به او در همان زمان نیاز پاسخ می گویم.هیچ وقت نمی توانم بازی را به لحظه دیگر واگذار کنم.خنده ام برای او وقتی ارزشمند است که در لحظه شادمانه او بخندم نه در یاد زیبایی لحظه های گذشته.
این زمان برای من فرصتی است که خود را از دغدغه های فردای نیامده آزاد کنم و لذت امروز و اکنون را که سالهاست تباه کردم، به دست آورم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

اگرهای زندگی

  • اگر بخواهی از آرامش بخش ترین چیز در دنیا نام ببری، از چه چیزی نام خواهی برد؟
  • اگر می توانستی در یک بخش از زندگیت جاه طلب باشی، کدام بخش را انتخاب می کردی؟
  • اگر بتوانی افسانه ای را به واقعیت تبدیل کنی، کدام افسانه را بر می گزینی؟
  • اگر قرار باشد زیباترین واژه را در زبان مادری ات انتخاب کنی، کدام را انتخاب می کردی؟
  • اگر.....سوالات بالا مربوط به کتاب "اگرهای زندگی"انوشته اولین مک فارلین است که دیروز خریدم.به نظرم کتاب بامزه ای است.یک کتاب کوچک 96 صفحه ای با بیش از 250 سوال.به نظرم برخی سوالها می تونند زمینه بازیهای جمعی باشند،بعضی می تونه چندین ساعت و یا حتی چند روز ذهنت رو مشغول کنن، برخی تو رو وادار میکنن خاطراتت رو مرور کنی.

این کتاب و سوالات اون یک بهانه است برای فکر کردن به گذشته ها، به علاقه ها، به باورها و یا چیزهایی که گاهی در زندگی از آنها غافلیم.

از دوستانی که به اینجا سرزدند و نتونستند کامنت بذارن پوزش میخوام.تنظیماتش درست نبود که فکر میکنم مشکل برطرف شد. در ضمن من هنوز موفق نشدم که لیست وبلاگ دوستانم رو اضافه کنم.از کسانی که در وبلاگblog spot می نویسند تقاضای راهنمایی دارم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

درک احساسات کارمند بیمه

نمیدونم بار چندم بود که داشتم به اداره تامین اجتماعی شعبه؟؟؟؟ میرفتم.از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتم افکار منفی و آزاردهنده به سراغم اومد.مطمئن بودم که دوباره یا پرونده نیست یا شماره اشتباهه یا کارمند مربوطه غایبه یا یکی از مدارک ناقصه یا...
اگه به اصرار بابام نبود حتما از خیر این مبلغ ناچیزه بیمه مرخصی زایمان می گذشتم بالاخره رسیدم.طبقه دوم بایگانی:باید تاریخ رسیدن پرونده رو از دبیرخونه پیگیری کنی/
طبقه اول:دبیرخونه:پرونده هنوز نیومده.بعد از کلی اصرار من و اینکه نزدیکه یکماه از ارسال پرونده گذشته کاشف به عمل اومده که تاریخ اشتباه وارد شده.
طبقه دوم:بایگانی
طبقه اول، طبقه همکف، طبقه پنجم، طبقه همکف..........
طبقه پنجم :امور بیمه شدگان:شناسنامه خودت وبچه!
این مدرک دیگه اولین باریه که به گوشم خورده.ضربان قلبم به سرعت میزد .از کارمند مربوطه خواستم که کار من رو راه بندازه تا من فردا شناسنامه رو برای تائید تاریخ زایمان بیارم.قبول نکرد.داشتم منفجر میشدم.سعی کردم برای کنترل خشم خودم احساساتش رو درک کنم."آره تو حق داری، تو یک کارمند خسته هستی که کارت کسل کننده است، تو حقوق خوب نمیگیری، اجاره نشینی،....."نه نمیتونستم.اصلا قادر به درک احساساتش نبودم.دراون لحظه خودم بیشتر از هرکسی احتیاج داشتم که احساساتم درک بشه.سن بچه ام از یک سال گذشته بود و من بعد از بارها مراجعه هنوز کارم انجام نشده بود.یک درک ساده احساسات از طرف اونها می تونست من رو آروم کنه مثلا"شما هم حق دارین، اما اینجا اداره دولتیه با مسایل خودش..."اما متاسفانه احساسات من نه تنها درک نشد بلکه زیر بمباران حرفهای بی ربط و نگاههای تحقیر کننده کارمند بیمه خرد شد.به خودم که اومدم دیدم در روی یکی از صندلیهای اداره نشسته ام و صدای گریه ام فضای اداره رو پر کرده.برای حق بیمه ام نبود که گریه میکردم، برای زمان تلف شده هم گریه نمی کردم.من برای خودم، بچه ام و آینده تمام بچه های این مملکت گریه میکردم که باید چنین فضای آلوده و به دور از از شان انسان رو تجربه کنن. .
یادم به یکی از پستهای مانای عزیزم افتاد.در جواب کسانی که بهش گفته بودند که برای چی اینقدر کتابهای روانشناسی و تربیتی می خونی،مگه ما که بدون کتاب بزرگ شدیم چه اشکالی داریم؟ خیلی خوب به وضعیت امروز کشور اشاره کرده بود.در تائید دوستم بهتون پیشنهاد میکنم یک سری به ادارات دولتی بزنید.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

جادوی حس مادرانه

می بایستی که شرح خدمات مربوط به طراحی شهری در یک پادگان را برای شرکت آماده کنم.آخرین فرصتم بود و همین امشب باید تمام میشد.از طرفی دلم می خواست که سراغ وبلاگهای دوستام برم و با نوشته هاشون انرژی بگیرم. صفحه نوشتن باز بود اما روی موضوع تمرکز نداشتم.بالاخره تسلیم شدم و اولین وبلاگ رو باز کردم .دوست خوبم خانم شین مثل همیشه خوب و دوست داشتنی نوشته بود.به سراغ شرح خدمات برگشتم.دو جمله ای نوشتم اما عطش خوندن هنوز سیراب نشده بود.صفحه بعدی رو باز کردم...مدتی را در فاصله پادگان و نوشته های زیبا که اکثرا مادرانه و پر از احساس بود گذروندم.به نظرم رسید که مقدمه شرح خدمات تکمیل شده.بهش نگاهی انداختم.باور کردنی نبود.فضای پادگان اونقدر پر احساس توصیف شده بود که فکر می کردی قراره در ادامه یک داستان عاشقانه بخونی مثلا درباره یک سرباز عاشق که همه جا حتی فضای خشک پادگان براش پر از زیباییه .به این نتیجه رسیدم که این اتفاق از حواس پرتی و تمرکز نداشتن من نبود.این جادوی حس عمیق مادرانه است که در نوشته های دوستام بود.حسی لطیفی که میتونه حتی پادگان رو پر از زیبایی ببینه . . .. .

امید

نا امیدی مثل یک ایر تیره لحظه های زندگی رو خاکستری می کنه.همه جا بوی غم میگیره.همه چیز رنگ خودش رو از دست میده واز همه مهمتر تو رو از لذت همه داشته ها دور میکنه.
عزیزترینم،باور دارم که این لحظه های سخت، آغاز رسیدن است، آغاز صعود و اوج گرفتن تا آنجا که بالهای توانای تو بدان میرسد و من مثل همیشه عاشقانه تو را در اوج بهترینها می بینم. من، تو و فرشته کوچک خوشبختیمان باید در هوای تازه و زلال امیدواری نفس بکشیم و سرمست از لذت با هم بودن دلهایمان را پر از نور و شادی کنیم
توخوبی و این همه اقرارهاست
احمد شاملو

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

نوستالژی ایرانی

فیلم پرسپولیس رو نگاه کردم.یک انیمیشن سیاه و سفید ساخت فرانسه در مورد ایران.از سال 1978(سال انقلاب) تا 1998.فیلم در مورد زندگی بک دختر کوچک ایرانی است که در سال انقلاب حدودا 5-6 ساله بوده.فیلم دوران اول انقلاب،درگیریها،جنگ ایران و عراق و وضعیت اون موقع رو تصویر می کنه.و بعد وضعیت این دختر که در نوجوانی(زمان جنگ)به اتریش میره.شرایط سخت زندگی او در وین و اختلاف فرهنگ او با دیگران در کنار مشکلات روحی باعث میشه که بعد از مدتی به ایران بر میگرده.ایرانی که می خواد دوران بعد از جنگ رو تجربه کنه.به دانشگاه میره و بعد از مدتی ازدواج میکنه که البته خیلی پایدار نمی مونه.و دوباره بعد از مدتی ایران رو به مقصد فرانسه ترک می منه.
بعد از دیدن فیلم از خودم پرسیدم،ما در چنین جامعه ای زندگی می کنیم؟؟؟؟؟به نظر فیلم صادقی بود البته با کمی نوستالژی ایرانی.بر خلاف بعضی از فیلمهایی که در مورد ایران ساخته میشه هدف خراب کردن فرهنگ ایران و توهین به باورهای مردم نبود.حداقل برای ما که همین جا زندگی می کنیم به نظر واقعی و به دور از اقرار میومد.قصد دارم چند تا نقد در موردش بخونم.

امروز تولد بابای سینا بود.پارسال همین موقع سامیار نوزاد کوچولو بود و ساعتهای طولانی توی بغل من شیر میخورد و با صدای کوچک ضعیفی گریه میکرد.امسال اونقدر بزرگ شده بود که خودش هدیه رو به پدربزرگش داد(البته در ثانیه ای بعد سریع اون رو پس گرفت.) و از هیجان تولد تا ساعت 12 نیمه شب در حال شیطونی بود.البته لازم به ذکره هفته پیش که تولد خودش بود اخلاقش جور دیگری بود.....