۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

ویروس مهاجرت

برادرم معتقده حال و هوای آدم در روزهای اول مهاجرت یک نمودار سینوسیه که دامنه اش خیلی کوتاهه.خیلی زود ناراحت و خوشحال میشه و بالاخره بعد از مدتی به یک نمودار یکنواخت تبدیل میشه، نه خیلی خوشحال میشه و نه خیلی ناراحت.
من این روزها کاملا نمودار سینوسی رو تجربه می کنم، اما متاسفانه خیلی زود از حال خوب به حال بد حرکت می کنم و الان هم در یکی از نقاط فرود این نمودار هستم، (دوست داشتم که در یکی از لحظه های خوب ودر یکی از نقاط اوج یک پست بنویسم که اینقدر غرغر و ناله نداشته باشه.چه کنم که لحظه هایی که حالم خوبه اینقدر کوتاه و گذراست که خیلی مجالی برای ثبتش پیدا نمی کنم....)
سامیار خیلی بهونه می گیره و علیرغم اینکه من و سینا در تمام وقت بهش توجه صد در صد داریم اما باز هم آروم نیست و مدام برای هر چیز کوچیکی نق می زنه.احساس می کنم که خیلی دلتنگه، شاید بیشتر از اون چیزی که از یک بچه دو ساله انتظار میره.هر روز بخشی از خاطراتش رو مرور می کنه، از همه کسایی که می شناسه یاد می کنه، چند ساعت پیش داشت می گفت:"مامان خاله آمی تیس کجاست؟" و بعد ادامه داد:"خاله زهره و خاله نغمه با کیهان کوچولو و مامان و باباش اومدن خونه مامانی و بابایی!!!" برای خودش دیالوگ میسازه."بابابزرگ گفت سام سامی میایی بغل بابا بزرگ، سام سامی گفت : آره میام ..."
خیلی ناراحتم، شاید بهتره برگردیم، نمی دونم.نگرانم، نکنه سامیار داره اذیت میشه، هزار سوال و ابهام توی مغزم رژه میره، ...
لعنت به این ویروس مهاجرت که هم دنیا رو ازت میگیره و هم آخرت، نه تحمل موندن داری و جسارت بر گشتن.هم دلت برای همه اون چیزهایی که داشتی پر میزنه و هم برای تجربه های جدید کنجکاوی.هم آرزو داری که لحظه های خوب گذشته رو دوباره داشته باشی و هم امیدواری که شاید بشه لحظه های ناب دیگه ای بسازی....
متاسفم، اما خیلی پکرم ،

۱۲ نظر:

farvahan گفت...

مرجان خانوم سلام...
از موقعی که رفتی وبلاگت رو می خونم و خب همش پر از غصه است ...
مهاجرت مهمونی نیست که دختر ...
مهاجرت یه نبرده ...
غر زدن و ناله کردن رو بزار کنار ...
بجنگ ...
و من مطمینم که تو و سینا برنده این مبارزه هستین ...
و سامیار هم مهمترین پیروز این تلاش ...
شاد باشین و چون همیشه موفق ...

ناشناس گفت...

When life gives you a hundred reasons to cry, show life that you have a thousand reasons to smile.

ناشناس گفت...

درست گفتید اولش آدم خیلی بالاپایین داره ولی یواش یواش تبدیل می شه به بیشتر مواقع بالا و پایین های کمتر و کمتر . من بر عکس برادرتون بعد از 4 سال خیلی خیلی از زندگی اینجا راضیم و بالای بالام، این بهترین قدمی بود که برداشتم. قوی باشید و از هر کس و هر چیز( اخبار و وب و ...) های منفی دوری کنید برای مدتی...

ناشناس گفت...

http://shahroozx.blogfa.com/post-59.aspx

http://shahroozx.blogfa.com/page/creation-five-elements-1.aspx

http://shahroozx.blogfa.com/page/creation-five-elements-2.aspx

ناشناس گفت...

ببین عزیزم همه ناله تو برای اینه که هنوز کار نداری. و هی داری ریال خرج میکنی .صبر کن هم اینکه کار بگیری اون روی سکه میشه و هی هر روز میایی از خوبیهای مهاجرت میگی.

ناشناس گفت...

سلام! من داشتم سامیار و search می کردم که بلاگ شما رد دیدم.
پسر من هم سامیار و متولد 17/01/1386 است و تصادفا اسم خودم هم سینا است... و تا همین چند وقت پیش هم جدا در پی مهاجرت به استرالیا بودم.

ناشناس گفت...

doost joonaaaaaam

ناشناس گفت...

Marjaan jaan, gharar bood ghabl az raftnet bahat harf bezanam ke motoasefaneh khabari azat nashenidam, agar telephoni dari ke man mitoonam bahat tamas begiram baram lotfan bezar. bahat tamas migiram. take care. elham

ناشناس گفت...

مرجان عزیز
انتظار نداشته باش که اولش همه چی بر وفق مرادت باشه. استرالیایی ها که برات کارت دعوت نفرستاده بودن تا اوضاع رو بر وفق مرادت کنن. زمان میخواد که تو و سینا قابلیتهاتون رو نشون بدین و در جامعه پذیرفته بشین. نگران فسقلی نباش. کمترین حسنی که براش داره اینه که زبان رو تو محیط یاد میگیره و چندسال دیگه ازاین لحاظ هم از بقیه همسن و سالاش جلو میافته. یاد میگیره وابستگی حدی داره و یادمیگیره...

ناشناس گفت...

امروز فيلم آخرين روزي رو كه پيشت بودم نگاه كردم... دلم براي خودت كه هيچ براي ساميار يك ذره شد.. به خدا. ولي مرجان جونم شك نكن در تصميمي كه گرفته اي. خيلي زوده كه منصرف بشي و بخواهي كه برگردي دوستم. سعي كن قوي باشي و لااقل اگه يكروز تصميم گرفتي كه برگردي از اينكه همه چيز رو تحمل كرده اي و همه ي راه ها را رفته اي مطمئن باشي... به سينا هم سلام برسون... بابا سينا.

ناشناس گفت...

مرحان عزیزم
دلم برات تنگ شده.من هم این روزها اصلا حال خوبی ندارم( به چند دلیل مختلف). نمی دونی چقدر احتیاج دارم باهات درد دل کنم و حرف بزنم ( بدون تموم شدن نخودچی ).فکر کنم دارم خل و چل می شم(خل و چل تر ).آقا سام سامی و بردی سه تا واکسن به دومبولش زدی....مریض هم شده... معلومه بهانه گیر می شه. تو مواظب خودتون باش و نگران نباش و اینقدر هم فکر نکن.یه چایی برای خودت بریز یک کتاب خوب هم بگیر دستت یه شکلات هم بذار گوشه لپت...ببین دنیا جای بدی هم نیست....

میبوسمت.

ناشناس گفت...

مرجان جان.امیدوارم این یکی کامنتم دیگه پابلیش بشه.( خواهش میکنم جناب بلاگر!!!)حتما روزهای سختی را در پیش داری .چقدر خوبه که می نویسی و نمیگذاری ته دلت بمونن.خات توی کلاس ها هم خیلی خالیه.کلاس ها که دیگه تقریبا تمامش شده نیاز به همدلی!سامیار هم حتما روزهای سختی را میگذرونه و این مزید علتی بر سختی های شما میشه.تازه داره وارد سن پر دردسرش میشه.امیدوارم که همه چیز براتون خیلی زود روی روال بیفته ولی این امکان را بده که حالا حالا ها درون سامیار را پر از تلاطم ببینی.هم به خاطر مهاجرت و هم به خاطر سنش...
تازه دو سال و نیمش بشه چی میگی؟!!!هاهاهاها
برات هزارتا بوس همراه با انرژی روانی مثبت می فرستم
مانا