۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

از هر زنده ای زنده تر

با بی تفاوتی نگاهم می کند و می گوید:"جنازه ای آنجا نشسته."وحشتزده نگاهش می کنم، جنازه؟!!! اینجا؟؟؟جنازه نشسته؟؟؟قبل از این که هجوم سوالات به سراغم بیاد سراسیمه وارد اتاق می شم...تو را می بینم که به روی صندلی نشسته ای و با چشمان نیمه باز به بی انتهایی نامعلوم نگاه می کنی.راست می گه، بی شباهت به جنازه نیستی، چهره رنگ پریده، دستان سرد و وجود بی رمقت از تو یک تصویر جنازه ای ساخته.حداقل کسانی که تو را نمی شناسند می توانند این تشابهات رو زود پیدا کنند.اما من که تو را خوب می شناسم، حتی در این اتاق نه چندان روشن هم برق چشمانت را میبینم.یادم میاد وقتی کوچک بودیم کسی گفته بود که چهره تو سرشار از زندگی است و تو خندیده بودی.هنوز هم هر وقت از آن جمله یاد می کردم می خندیدی و من زندگی را در وجودت باور داشتم.بزرگتر که شدی آدمهای زیادی گفته بودند که چهره تو پر از آرامش است و حتی دوستی تو را گوهر صدا می کرد و تو هر بار خندیده بودی و من همه حرفها را باور داشتم.اما تو امروز جنازه بودی...و من باور نداشتم.
کنارت می نشینم.می دانم که دوست داری حرف بزنی، بغض گلویت را می بینم،منتظر می نشینم تا از سکوت خارج شوی.از آن طرف اتاق صدایی ضعیف و دلنشین تو را صدا می کند.یکباره بلند میشی.قامت بلندت هم این روزها خمیده تر شده و قوز پشتت نمایان تر.نفس عمیقی می کشی و به سمت صدا میری.به کودکت که نگاه می کنی لبخندی تمام صورتت را پر می کند.بغض گلویت را فرو داده ای و یا در جایی مخفی کرده ای.باور داری که با کودک بایستی به شادی زندگی کرد و به گرمی او را در آغوش می گیری.
کودکت دوباره به بازی مشغول می شود و تو بی صدا بر می گردی وچهره ات دوباره تکیده می شود.روبه رویم می نشینی و به من نگاه می کنی.به منی که از هر زنده ای زنده ترم.شاداب و سرحال، آراسته و پر انرژی، پر از حرفهای امید بخش و به دور از هر گونه ناامیدی.اینها توصیفی است که تو همیشه از من می کنی و من هم از این القاب خرسندم.به دستانم خیره می شوی.می دانم که به سرخی ناخنهایم نگاه می کنی و اینکه هنوز لاک روی آنها خشک نشده.حدس می زنم که مثل همیشه می خواهی از خوش فرمی و زیبایی انها تعریف کنی و تو فقط نگاه می کنی.
به دستان در هم گره خورده ات نگاه می کنم.ناخنهایت مدتهاست که کوتاه مانده بدون هیچ رنگ وبرقی و تو این را هم پذیرفته ای مثل تمام تغییراتی که این روزها برایت اتفاق افتاده.نگاهت دوباره با من گره می خوره.بغض گلویت دوباره برگشته.پیش خودم فکر می کنم که تو از کی جنازه شدی؟تو که عاشقانه نفس می کشیدی، تو که خنده های مستانه داشتی، تو که به جای راه رفتن می دویدی، تو که به جای همه حرف می زدی وبه جای حرف زدن فریاد می کشیدی، تو که از هر زنده ای زنده تر بودی...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی غم انگیز و پر رمز و راز بود

ناشناس گفت...

مرجان جانم... وقتي اين نوشته ات را خواندم وحشت كردم. گرچه دلم نمي آيد اينرا نگويم كه چقدر دستت به قلم توانا شده است و چه زيبا مي نويس.. ولي كلي نگران شدم و فكر كردم كه درباره ي كه بود... اميدوارم اگر واقعي بود... هر كي كه بود (الان 1000 نفر جلوي چشمم آمده اند) حالش بهتر بشه