۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

توهم کامل بودن

هنوز هم مثل دوران مدرسه موقع امتحان یا تحویل کار پر از اضطرابم، با این تفاوت که این روزها درس خوندن تنها کار من نیست، حتی در اولویت اول و دوم هم نیست،هرچند که هنور هم مثل دوران مدرسه از درس خوندن لذت می برم اما بعضی روزها از پیدا کردن حتی نیم ساعت در یک شبانه روز عاجزم، گاهی برای تمام کردن یک جمله مجبورم دو روز انتظار بکشم...

اما هنوز هم خوش باورم یا شاید خوش خیالم.هنوز هم فکر می کنم که یک شبانه روز به اندازه نیاز من طول می کشد، هنوز هم فکر می کنم من اونقدر وقت دارم که بتونم تمام کارهایی رو که می خوام تمام و کمال انجام بدم، بدون اینکه مجبور به اولویت بندی باشم، هنوز هم توهم این رو دارم که میشه مادر کاملی بود(مادر خستگی ناپذیر با حضور صد در صدی در تمام شبانه روز)هنوز فکر می کنم که میشه همسر همراهی بود، میشه مثل یک کدبانو آشپزی کرد، خانه داری کرد، میشه از تمام لحظه ها برای خوشگذرونی و معاشرت استفاده کرد، در کنار اینها دانشجوی خوبی بود و هفته ای یک کتاب اون هم به زبان انگلیسی تمام کرد و همیشه بیشتر از انتظار استاد کار تحویل داد...اینقدر توهم زده ام که فکر می کنم در کنار همه کارها میشه هر روز وبلاگ نوشت و هر روز وبلاگ خوند، برای همه دوستها مرتب ایمیل زد و خیلی کارهای دیگه...

ووقتی روزها و روزها میگذره و تصورات با واقعیت ها جور نمیشه، وقتی پسرک کوچولو سخت مریض میشه و تو پنج روز هفته رو در نگرانی و بی قراری طی می کنی،وقتی به جای یک هفته فقط سه ساعت وقت داری تا برای جلسه با استاد آماده بشی، وقتی ظرفهای نشسته تمام آشپزخانه رو پر می کنه،وقتی یخچال خالی بهت دهن کجی می کنه...اون موقع خودت رو می بندی به رگبار سرزنش و علت همه ناکامی ها رو می اندازی به گردن بی عرضگی و تنبلی، بعد هم تصمیم می گیری که از امروز بر تنبلی خودت غلبه کنی و دوباره همون خیالات و توهمات..........


هنوز هم نمی تونم بپذیرم که زندگی اولویت بندی لازم داره،

۳ نظر:

Amitis گفت...

من هم نمی دونم که اولویت بندی لازم داره یا نه ولی در مورد تو دوست خوبم لااقل اینو می دونم که همیشه خیلی سختکوش بوده ای و پشتکار داشته ای و همیشه لااقل نسبت به اطرافیانمون آدم موفقی بوده ای.. جدی میگم. من هم خیلی وقتا واقعاً زمان کم میارم. خسته میشم و خودمو سرزنش میکنم... گاهی بدخلقی می کنم یا گریه ام در میاد... ولی به خودم میگم زندگی همینه دیگه... راستی امیدوارم بیماری سامیار عزیزمون مهم نبوده و تا حالا خوب خوب شده که تونستی وبلاگ بنویسی... خیلی مواظب خودت باش و هر وقت، وقت داری، شده چند جمله ی کوتاه برامون بنویس.

ناشناس گفت...

آه...

مانا

مریم گفت...

وااای منم این مشکل رو دارم که خودم رو مدام سرزنش میکنم... اما همیشه امید هم هست، میاد و باخودش نیروی دوباره میاره(: شاد باشی.