۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

فراموشی تاریخی

باور کردنی نیست که یک سال از مهاجرت ما گذشته و من در سالگرد اون برای اولین بار بدون سامیار به سفر رفته بودم و پدر و پسر رو با هم تنها گذاشته بودم و چقدر نگران بودم از اینکه سامیار دلتنگی کنه و تا جایی که تونستم از سر و ته کنفرانس زدم تا زودتر خودم رو برسونم... و ظاهرا خونه مردونه بیشتر خوش گذشته بود....

این روزها خیلی به حورناز فکر می کنم، نمی دونستم که دقیقا چه روزی میره اما می دونستم که توی این روزهاست، امروز که وبلاگ خانم شین رو خوندم دلم یکهو ریخت، خیلی دلم می خواست که قبل از رفتن باهاش حرف بزنم، ازش تلفنی نداشتم، اما راستش حرفی هم برای گفتن نبود، به نظر من نمیشه برای مهاجرت نسخه پیچید، یک تجربه کاملا شخصی است.این که انگیزه هات چیه، انتظارت چیه و خیلی چیزهایی که برای هر کسی تعریف خودش رو داره، اما به هر حال کار ساده ای نیست،...

پارسال، در چنین روزهایی نمی تونستم باور کنم که یک سال بعد در وبلاگم می تویسم که "زندگی داره روبراه میشه و من حالم خوبه".نوشته های اون روزها رو که می خونم حجم اون غربت رو تا حدودی حس می کنم، هر چند که اون نوشته ها همه ناله ها و غصه های من نبود.هنوز روزهایی که فکر می کردم ناتوان ترین آدم روی زمینم و دلتنگی تمام وجودم رو گرفته بود، اون روزی که موقع حرف زدن با پدرم به حد مرگ گریه کردم، اون روزی که فریاد زدم این مهاجرت اشتباه بود....همه رو یادم میاد اما چه خوب که فقط یک خاطره هست و تلخی اش برطرف شده و این از عجایب زندگی آدمه...شاید هم به خاطر این فراموشی تاریخیه که اون هایی که مهاجرت کرده اند معمولا به بقیه توصیه می کنند

به نظر من رفتن و موندن رو نمیشه روی کفه ترازو گذاشت و سنجید، حتی اگه با زبان زندگی هم بهش نگاه کنی فقط می تونی بفهمی که این هجرت کدوم نیازت رو محقق کرده، اما می تونی بگی که کدوم نیاز مهمتره؟ نیاز به نظم یا نیاز به صمیمیت؟نیاز به آرامش یا نیاز به عشق...؟

۳ نظر:

farvahan گفت...

یک سال پیش همچین روزایی نظری برات گذاشتم که دوست داشتم هرچه زودتر بیام و بگم منو ببخش که تندی کردم... چه خوب که حالا اون روز رسیده. حالا می شه اون نظر رو هم جزو فراموشی تاریخیت قرار بدی مرجان خانوم؟

بهار گفت...

سامیار هم بزرگ شد :)

آمیتیس گفت...

آره خب. زمان می گذره . زندگی رو به جلو حرکت می کنه ولی باز هم هروقت توی موقعیت دشواری گیر می افتیم و یکی بهمون میگه یه کم صبر کن تا زمان بگذره... باورمون نمیشه که زمان می گذره چه خوب و چه بد. بقول علی که میگه خوبه یاد بگیریم حتی بدحالی هایمان را هم خوب بگذرانیم...
خوشحالم که همه چی داره بهتر میشه. لپ های نرم سامیار رو هم از طرف خاله آمیتیسش ببوس.