۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تراژدی مهدکودک

هر مرحله از زندگی که سپری میشه پیش خودت میگی این از همه سختر بود، این بگذره همه چیز روی روال میوفته.
الان هم من فکر می کنم که اگه سامیار به مهدکودک عادت کنه دیگه همه چیز روی غلتکه.امروز اولین روزیه که سامیار به مهدکودک رفته و قراره که 3 ساعت اونجا باشه، البته بعد از اینکه سه روز با هم رفتیم و به اصطلاح دوره آزمایشی سپری شد.
بعد از سه هفته جستجو بالاخره جایی رو پیدا کردم که هم جای خالی داشت هم من ازش خوشم اومده بود، هر چند هم هنوز خیلی مطمئن نیستم که آیا سامیار اینجا موندگار خواهد شد یا نه؟دچار وسواس و نگرانی زیادی هستم، اینکه بهش خوش میگذره، اینکه نکنه ساعتهای عمرش هدر بره، اینکه تکلیف خلاقیتش چی میشه، نکنه در روحیه اش تاثیر بذاره، نکنه این تجربه سخت لحظه های جدایی در ذهنش بمونه؟؟؟؟
فکر می کنم مادرهایی که این دوران رو سپری کردن من رو درک می کنند، اینکه چه طور تمام وجود آدم پر از درده، اینکه تصمیم می گیری که زیر همه چیز بزنی و بچه رو برگردونی خونه و عطای همه چیز رو به لقاش ببخشی برای اینکه این گریه ها رو نشنوی واین نگاههای ملتمسانه رو نبینی....
یکی از مربی های مهد که نگرانی من رو دیده بود می پرسید"چرا احساس گناه می کنی؟مگه چاره دیگه ای هم داری، مگه نمی خواهی که سامیار انگلیسی یاد بگیره؟مگه نمی خوای که ساعتهایی از روز رو با بچه های دیگه بازی کنه؟....
اون لحظه ناراحت تر از اونی بودم که بتونم جواب بدم و بگم که همه این چیزها رو می خوام اما بیشتر از همه دلم می خواد که این دستهای کوچولو اینقدر با التماس من رو نگیره و این چشمها اینقدر گریان نباشه...

۶ نظر:

توران گفت...

به عنوان کسی که مادر نیست احتمالا من حق ندارم هیچی در این مورد بگم... اما راستش من هنوز اولین روزهای مهدکودکم را به خوبی به یاد دارم... با اینکه اون سالها خیلی آشنایی اولیه و این سوسول بازیها مد نبود مامان من مجبور شد یه هفته هر روز با من بیاد و پیشم بشینه تا من راضی بشم تنها برم.هنوز یادمه که حاضر نبودم غذای اونجا را بخورم و حتی با وجود اینکه عاشق ماکارونی بودم حاضر نشدم به اعتصابم پایان بدم و لب به غذای اونا بزنم........... اما آخر آخرش فکر می کنم تجربه اجتماعی بزرگتر از خونواده در اون سن نقش بزرگی در بودن امروزم داره و از مامانم ممنونم... من فقط اون موقع یه کم نگران بودم چون نمی خواستم توی دنیای خودم چیزی را جایگزین مامان و بابا کنم... اما زود یاد گرفتم که دنیای من ظرفیت بزرگ تر شدن داشت و نگرانیها بی مورد بود....... نگران نباش

ناشناس گفت...

I know what you mean. I'm in similar situation and I sent my son who has just turned 13 months old to a daycare after one month of searching for daycares and interviewing nannies, yesterday... It's a difficult situation. Look it that way, your son has had 2 more years with you than my son.
I think if we, as mothers, don't grow and thrive ourselves we won't be happy and content, and that affects our own mood and how we interact with our kids. I think a happy mother that spends some hours of quality time with her child is better off that an unhappy mother that spends all day with him.

پريسا گفت...

سلام مرجان جان
ميدونم که چه ميکشی. منهم روشی را وقتی سه ساله بود و دو ماه بعد از آمدن به کانادا، در حاليکه يک کلمه تنگليسیس نميدانست. به مهد فرستادم و پشت در بسته ی مهد، نشستم و با صدای گریه ی او، گریه کردم.
ولی بدون که اين مرحله ایست که ميگذره و خیلی زود، دنبالش که بری، نمي خواد برگرده.

ناشناس گفت...

مرجان جون مطمئن باش که چیز هایی در مهد یاد میگیره که در خانه و در کنار تو نمی تونه یاد بگیره.البته می دونم اولش برای هردوتون سخته.ولی من الان خیلی خوشحالم که شایا مهد میره
مانا

مرجان گفت...

به توران:
دوستم تجربه شخصی که گفتی خیلی بهم آرامش داد.

مرجان گفت...

مرسی دوستان از نوشته هاتون، اوضاع کمی داره بهتر میشه.