۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

بعضی وقتها یادم میره که مادرم

بعضی وقتها یادم میره که مادرم،...به دو کارتون کتابی که از ایران آوردم نگاه می کنم، تعدادی رو انتخاب می کنم، می چینیم کنار کتابهایی که از کتابخونه گرفتم و برنامه ریزی می کنم که هر روز از هر کدوم چقدر بخونم و چند روز دیگه چه کتابهای دیگه ای رو شروع کنم...وقتی هم که می بینم توی شش ماه گذشته فقط دو تا کتاب خوندم فکر می کنم از عواقب مهاجرته...
بعضی وقتها فراموش می کنم که مادر شدم...mp3 player رو پر می کنم از آهنگهایی که دوست دارم و تصمیم می گیرم که از روز بعد مرتب موسیقی گوش کنم و ...
یادم میره که مادرم...تصمیم می گیرم که یک لیوان چای گرم بریزم، ، روی مبل لم بدم ، به درختهای زیبای پاییز زده روبروی خونه زل بزنم و برم در هپروت و خیال بافی که خیلی می چسبه
...
باز یادم میره که مادرم،...خودم و سینا رو تصور می کنم که داریم در مسیرهای جنگلی مه آلود قدم میزنیم، هر از گاهی نفس عمیق می کشیم و از صدای پرنده ها لذت می بریم و تصمیم می گیریم که هر دفعه یکی از مسیرها رو امتحان کنیم


یادم می افته که مادرم، دارم کتاب قطار توماس می خونم، آهنگ پت پستچی داره از تلویزیون پخش میشه، و باید هر چه زودتر چایی رو بخورم که "وقت لگو بازیه".

۱ نظر:

LM گفت...

alaki ke nemigan behesht zire paye madaranast :P