۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

زبان زندگی

سامیار مثل هر روز تمام کتابهاش رو روی زمین پخش کرده و من می خوام که با "زبان زندگی اون رو به جمع کردن وسایلش عادت بدم
من :سامیار جون میشه لطفا کتابهات رو بریزی تو جعبه؟
سامیار :نه..کتابها باید روی زمین باشن.
من : اما من خیلی ناراحت میشم وقتی می بینم که کتابها روی زمین پخش هستند.
سامیار(در حالی که لبخند گنده روی لبش هست) :اما من خیلی خوشحال میشم!!!!
من : من اصلا دوست ندارم وقتی راه میرم کتابها بره زیر پام.
سامیار(در حالی که روی کتابها میپره) :اما من خیلی دوست دارم، ببین، ببین...

چند دقیقه بعد سامیار چند تا از کتابها رو توی جعبه انداخت و من ذوق زده گفتم:مرسی مامان ، من خیلی خوشحال میشم وقتی می بینم تو داری کتابهات رو جمع می کنی.
سامیار(خیلی جدی):مامان تو ناراحت باش....

پیش خودم فکر می کنم احتمالا قیافه ناراحتم جالب تره....."

۳ نظر:

Unknown گفت...

کلی خندیدم

شاهکارن این بچه ها

Amitis گفت...

وای! قشنگ می تونم قیافه و حتی لحن صدای تو و سامیار رو توی این بحث بامزه تصور کنم. کلی خندیدم. یه موچ گنده از طرف خاله آمیتیس برای سامیار و مامانش

LM گفت...

شاهکار بود. بعد از یه روز طولانی و خسته کنند، کلی‌ خندیدم با خوندن این بلاگت. دستت درد نکنه خواهر جون