۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

حقی که بر گردنم بود...

دوازده سیزده ساله بودم که تصمیم گرفتم دکتر قلب بشم و برم در روستاها کار کنم، شاید این حس رو خیلی ها در این سن و سال تجربه کرده باشن، وارد دبیرستان شدم و رشته ریاضی رو ادامه دادم.وقتی دیپلم گرفتم هنوز به کمک کردن و مفید بودن فکر می کردم، معماری که قبول شدم تصمیم گرفتم درسم که تموم شد با جهادسازندگی همکاری کنم و روستاها رو آباد کنم.اون موقعها فکر می کردم که جهاد سازندگی کارش آبادانی است و ....

سالها گدشت، من معمار شدم، دوباره درس خوندم شهرساز شدم، چند سالی هم کار کردم.دغدغه های نوجوانی ام شکل دیگری گرفته بود،هنوز هم دوست داشتم که برای جایی که بهش تعلق دارم مفید باشم، اما این بار به جهادسازندگی فکر نمی کردم، این بار در پروژه های بزرگ شهری مشارکت داشنم، پروژه های میلیونی و میلیاردی که قرار بود تهران دیگری بسازه، تهرانی که "شهر اول منطقه "باشه"شهری سبز و پر از فضاهایی که مردم آزادانه در اون حرکت کنند، تفریح کنند"جایی شبیه "فضاهای عمومی"کشورهای غربی.
و یا پروژه های عمرانی دیگری که همشون با هزار ایده و فکر زیبا شروع میشد و در مسیر خود اونقدر به انحراف می رفت که آرزو می کردی ای کاش هیچ وقت سران مملکتی به فکر عمران نمی افتادند....
تجربه های کاری ام، من رو روز به روز ناامیدتر می کرد.ناامید از اینکه بتونم مفید باشم، ناامید از این که جوابگوی سرمایه ای باشم که سالهای تحصیلم رو تقبل کرد....مثل یک جریان طبیعی زندگی کوچ کردم، خانه ام، شهرم، کشورم رو در پی یافتن چیزی شبیه آرامش، شبیه انسانیت،شبیه آزادی و شرف ترک کردم و هیچ کس نپرسید چرا؟نه اداره ای که مدرکم رو آزاد کرد، نه استادی که توصیه نامه هایم رو امضا کرد...هیچ کس نگفت بمون، هیچ کس از حقی که برگردنم بود سوال نکرد...
این روزها دوباره وجودم آشوب شده، دیدن صحنه های این روزهای تهران زخم چند ساله رو تازه کرده، به خودم می گویم شاید اگر این روزها تهران بودم می تونستم حقی که بر گردنم هست رو ادا کنم این بار نه در نقش مهندس، در نقش یک شهروند، در نقش یک فریاد، یک مشت، یک شعار...به خودم دلداری می دم که درسم که تموم شد برمی گردم و به کشورم "خدمت "می کنم!!!!خودم می دونم که مزخرفه، اگه میشد در نقش یک تحصیلکرده مفید باشی، دکتر و مهندس خیلی فرق نمی کرد، این سرزمین احتیاج به شجاعت داره، احتیاج به اندیشه ، شعور و درایت داره و من اصلا مطمئن نیسنم که زندگی در این دیار هجرت اینها رو به من بیاموزه...
...
.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

che ziba gofti...che ziba harfe dele mano zadi....
in roozha dochare ye afsordegi shodam,hamash youtube o akhbar,negaranam,narahat,va baraye khoone un azizani
ke mazloomane koshte shodan ashk mirizam o khashmginam...ey kash unja boodam. manam ba tahsilatam anja kari az pish nabordam.
az raftarhaye unja khaste boodam ke amdam.hichkas ham be man nagoft naro,tanha ba negahhaye talkh e por az oghde badragham kardan....
be omide roozi ke mihanam sabz bashe...

روناک گفت...

عالی بود

Amitis گفت...

heif

توران گفت...

یه چیز می خوام بگم که ممکنه فکر کنی خیلی عوض شدم یا حتی عوضی هستم اما فقط می خوام اون روی سکه را بهت یاد آوری کنم. اونم اینکه رابطه ما و مملکتمون یه جورایی مثل رابطه انسان و خداست. سروش جدیدا یه مقاله داره راجع به اینکه انسان سنتی دائم نگران وظایف خودش در این رابطه است و انسان مدرن از منظر حق خودش به این رابطه نگاه می کنه... حالا می شه همین بحث را به وطن دوستی ما هم کشوند... من هم ذهنم و روحم حسابی درگیر لحظه به لحظه اتفاقاتیه که داره توی ایران میافته... اما اگه از یه نگاه کلی تر به این رابطه نگاه کنیم می بینیم که ما چه حقهایی را فقط به خاطر دنیا اومدن اونجا از دست دادیم... نه ما همه اون آدمهایی که این روزها عمرشون تو ایران داره با تعلیق و دلهره می گذره... خلاصه این بحث سر دراز داره...

minoo گفت...

age in mamlekat arzeshe amsale to ro midonest na to toye ghorbat boodi na ma inja negarane fardaye khodemoon va bacheha va atrafiyanemoon.be omide roozhaye bahari.

ناشناس گفت...

shoar dadan kheyli rahato asone birone god beshinio begi lengesh kon hich zamati nadare...be zendegit beres negaran invari ha ham nabash