۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خوشحالم اما معذبم

ظهره و خورشید دقیقا در وسط آسمون، اینکه اکثر روزهای زمستون آفتابی است نعمت بزرگیه، حتی اگه سرما اونقدر باشه که گرمای خورشید کفاف گرم شدنت رو نده...اولین باره که روی این چمن ها لم می دم، معذبم ، ناخودآگاه بر می گردم به 10 سال پیش و شاید هم پیشتر، یادم نمیاد روی چمنهای دانشگاه شهید بهشنی لم داده باشم،؟!!!چرا شاید یکی دوباری..بیشتر عادت داشتیم که روی پله ها بشینیم، همون پله هایی که روزه خواری درش حلال بود، همون پله هایی که محل درددلهای عاشقانه بود...چقدر جای مریم و آمی تیس روی این چمن ها خالیه...
یک جوری معذبم، انگار منتظرم که اون خانم چادری منکرات بیاد سراغم و بهم تذکر بده،!!!معلوم نیست این ترس کی تموم میشه، این دلشوره ای که وقت و بی وقت سراغم میاد، حتی در این مملکتی که تا سراغ کسی نری کسی سراغت نمیاد، مملکتی که جا برای همه هست ...


معذبم، نمی تونم که استاد راهنمام رو با اسم کوچیک صدا کنم، خصوصا که رئیس دانشکده است، پس القابش چی میشه،پروفسور،...حداقل فامیلیش رو بگم...معذبمّ نمی تونم وقتی وارد میشه از جام بلند نشم، این یکی رو واقعا نمی تونم، نیم خیز میشم ...

جلسه آشنایی با گروه و تحویل گرفتن اتاق و لوازمه، معذبم، چقدر خوب که همه توضیحات در کتابچه هست، روبروم یک دختر استرالیایه که اون هم دانشجوی جدیده و چقدر آرومه و چقدر تمام وجودش پر از اعتماد به نفسه ...معذبم، باید تمام اطلاعات کتابچه رو دوباره بخونم

۲ نظر:

فریبا گفت...

مرجان عزیز چه خوب که خوشحالی و مرحله ی جدیدی رو با شادی شروع میکنی

Mahdar گفت...

Marjan. khoshhalam ke dobare neveshti. va vaghean khoshhalam az inke booye ghorbate neveshtehat dare jasho be atre aramesh mideh