۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

فرشته کوچک خوشبختی

کنار سامیار دراز کشیدم و منتظرم تا وول خوردنش تموم بشه و بخوابه.دارم کارهای فردا رو توی ذهنم مرور می کنم، سامیار چی بپوشه، چه کتابی رو همراهم ببرم، ...خدا کنه سینا غذا رو خاموش کنه مگرنه فردا ناهار نداریم

دستهای کوچولوش که دور گردنم میافته از هپروت روزمرگی بیرون میام و صدایی که من رو صدا میزنه: "مامان.." و قبل از اینکه جواب بدم لبهای کوچولو و دوست داشتنی اش رو روی صورتم احساس می کنم، و ثانیه ای بعد چشمهام که از شوق خیس شده ...
محکم بغلش می کنم و می گذارم که حس خوشبختی در تمام وجودم رسوخ کنه...

چشمهام رو می بندم تا سامیار خوابش ببره، هنوز از لذت بوسه ای که دریافت کردم در عرش هستم که دوباره من رو صدا میزنه:"مامان، چشمهات رو باز کن، می خوام چیزی بگم"چشمهام رو باز می کنم، در حالی که هنوز دستهاش دور گردنم هست میگه:"مامان، موهات قشنگه..."

۳ نظر:

Bahareh گفت...

جانم....

شادی گفت...

حرف راست و باید از بچه شنید واقعا...P: جیگریییییه این پسر!!! کلی دل خاله شادی اش تنگ شده واسش... بوسسسس واسه هم خودش هم مامانش

پریسا گفت...

بهترین عنوان رو برای پستت انتخاب کردی.