۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

خونه

چند روزی بود که می خواستم در مورد "خونه"وحسی که این روزها دارم بنویسم، مجال نمی شد.امروز که خواستم بنویسم دیدم که آمیتیس هم از حس متفاوت در خونه نوشته ،
این که روح زندگی رو معمارها و طراح ها به خونه نمی دن، روح زندگی از نگاه ما، از گریه ها و خنده ها و از تجربه های با هم بودنمون به این چاردیواری دمیده میشه....
روزهاست پیش خودم فکر می کنم که چطور هشت سال زندگی مشترک در مملکت خودمون در کنار بهترینهای زندگیمون و با کمک های بیدریغ و لحظه به لحظه شون نتونست خونه ما رو خونه کنه، چرا هیچ وقتی پیدا نکردیم که دوتایی از پنجره سالن به تصویر شهر نگاه کنیم، ...
و چطور اینجا با این همه نداشتنها و نبودن ها و دلتنگی هایی که تجربه می کنیم و با این حجم نگرانی و با این همه راهی که باید بریم تا برسیم، خونه "خونه "شد.
من و تو بارها از پنجره، تصویر زیبای روبرو رو دیدیم و لذت بردیم، با هم باز شدن گلهای بنفش رو دنبال کردیم وبا هم "چاردیواری مشترک"رو حس کردیم...

۳ نظر:

آریا گفت...

سلام,خوبی؟خوبم غرض از مزاحمت من لینک وبلاگ زیبا و دوست داشتنی شما رو قرار دادم اگه امکان داره شما هم از وبلاگ من دیدن کنید ولینکش رو قرار بدین,ممنونم:http://www.chocolateboss.blogspot.com
حداقل برام در قسمت نظرات برام بنویس چرا این کار رو
نمی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

vaghty too keshvare khodemoonim,hame behtarinamoon o oonghadr dame dast mibinim k fekr mikonim harcheghadr khodemon o bishtar mashghool konim baaaaz ham vaght baraye boodane baham hast,ama darigh k zaman montazere ma nemimone,ama vaghty aziztarinamoon door mishan,vaghty jaye 5ta kar b 2ta ektefa mikonim,zaman ba hamoon rah miad,oonvaght bi ensafiye khodemon o moghaser nadonim k chera to keshvaremon khonamon khoone nashod!

آمیتیس گفت...

خیلی خوب نوشتی مرجان جونم... یادمه اون بنجره رو.... شاید بخاطر اینکه اینحا مشکلات به نحو عجیبی آدمو در خودشون غرق می کنند... من هم دلم می خواست می دیدمتون... دلم تنگ شده