۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

نه به این شوری شور

اینکه سوژه برای نوشتن کم میاری، یعنی به اندازه کافی زندگی نکردی، به اندازه کافی با زندگی کلنجار نرفتی، وقتی بعد از یک ماه حرفی برای گفتن نداری، یعنی یکماهی میشه که از کنار زندگی عبور کردی، خودت رو سپردی به جریان روزمره زندگی....
در این مملکت ، به راحتی میتونه از جاده کناری عبور کنی، مجبور نیستی با هر چیزی کلنجار بری، همه چیز سروقت و طبق انتظار پیش میره و تو میتونه هر روز سر یک زمان معین از یک مسیر مشخص به سر کارت بری و تقریبا تمام اتفاقات روز رو پیش بینی کنی....
شاید به دنبال همین آرامش بود که ترک وطن کردیم، اما بعضی وقتها فکر می کنم سپردن این لحظه ها به روزمرگی شاید هدر دادن یک فرصت باشه، فرصتی که سالها چشم براهش بودم، خیلی هم معلوم نیست قراره چه اتفاقی بیافته، اما انگار که به زندگی بدهکارم، انگار که سلب مسئولیت کردم از هزاران مسئولیت نانوشته...

نمی دونم کی و کجا و چه جوری باید یاد می گرفتم که از خودم به اندازه خودم متوقع باشم، ....این آرزوهای بزرگ و رویاهای بی انتها کی می خواد تموم بشه...

۳ نظر:

بهاره گفت...

مرجان چقدر این نوشته ات به دلم نشست. انگار حال دل منو نوشته بودی. واقعا" .این آرزوهای بزرگ و رویاهای بی انتها کی می خواد تموم بشه" کی؟

بهار گفت...

ایشالا به همه آرزوهاتون برسین و اینجور تموم شن ، نه مثل من نرسیده ببوسینشون و با یه حسرت تمومشون کنین

mana گفت...

I didn't get it. why does it have to be over? what's wrong with having dreams?