روزهای بهاری نه تنها سامیار بلکه من رو هم بیقرار کرده.به هر بهانه دلم می خواد که بیرون بزنیم و به قول پسرم "ددر" بریم.
حدود 5 بعدازظهره وما در پارک نزدیک خونه هستیم.سامیار مثل همیشه گوشه ای رو برای خاک بازی و جمع کردن سنگ پیدا کرده و با تمرکزبسیار بالا مشغول کار خودشه.هیاهوی دخترکهای دبستانی با لباسهای بنفش و منقعه سفید فضای اطرافم رو پر کرده.صداهاشون در هم گره خورده و فقط اصوات نامفهومی میشنوم.کمی دورتر از ما خانم جوانی مشغول خوندن کتابه.چقدر دلم خواست که من هم گوشه می خزیدم و یکی از دهها کتاب نخونده ام رو دست می گرفتم.شاید بعد از تموم شدن کتاب بادبادک باز خوندن "هزار خورشید تابان "بچسبه.شاید هم نه!در هر حال که الان نمی تونم لحظه ای از پسرم چشم بردارم، چون که هر از گاهی تصمیم می گیره مزه یکی از سنگها رو بچشه.نمی دونم این تجربه محیط از طریق دهان تا چند سالگی ادامه داره؟؟؟
سامیار محل بازیش رو عوض می کنه و ما به گوشه دیگری از پارک می ریم.دو تا دختر بنفش پوش در کنار ما مشغول جروبحث هستن.از بین حرفهاشون می فهمم که می خوان نمایشنامه اجرا کنن.بخشی از یکی از فیلمها یا کارتونهایی که دیدن.قسمتی که شاهزاده خانم منتظر اومدن امیره.هر دو تا دلشون میخواد که نقش شاهزاده خانم رو بازی کنن.پیش خودم فکر می کنم که ما از کودکی همیشه دلمون می خواد که شاهزاده ای باشیم برای اینکه روزی پسر شاه به سراغمون بیاد.انگاری که لذت شاهزاده خانم بودن فقط برای شنیدن صدای پای اسب پسر شاهه.
دخترها بالاخره شروع به بازی می کنن و حقیقتا که نقش شاهزاده برازنده این دختر زیبای معصوم دبستانی است.ظاهرا طبق داستان وقتی امیر وارد میشه شاهزاده مشغول رقصیدن و آواز خوندنه و این شاهزاده کوچولو چقدر زیبا می رقصه.نگران رسیدن اسب امیرم که چشمم به سامیار میوفته و میبینم که مزه دو تا سنگ رو با هم امتحان کرده.
نمی دونم شاهزاده خانم و امیر در این همه سروصدا چطورزمزمه های همدیگرو میشنون.کمی اونطرفتر چند پسر 11-12 ساله با لباسها خاکی و هیاهوی زیاد دارن با کلوخها "خمپاره" درست می کنن و همدیگر رو با "خمپاره های" بزرگتر تهدید می کنن.نمایشنامه قطع میشه چون صدای جنگجوهای پارک خلوت شاهزاده خانم و امیر رو بدجوری خراب کرده.
به پسر کوچکم نگاه می کنم.هنوز مشغول جمع کردن سنگها و جا به جا کردن اونهاست.شاید داره مقدمات ساختن یک خمپاره بزرگ رو فراهم می کنه، شاید هم می خواد خونه ای محکم و ایمن برای شاهزاده خانوم بسازه...
۲ نظر:
چه نوشته عالی و قشنگی نوشتی. خیلی خوشحالم که تو وبلاگ می نویسی
قشنگ بود ..مرسي ..
ارسال یک نظر