۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

از همین جا شروع میشود...

شاید از همین جاها شروع میشود. دلت میگیرد، متهم به هزار رفتار نامربوط میشوی، دلت بیشتر میگیرد. می خواهی چایی این بغض لعنتی را خالی کنی، نمی توانی. نه جایی برای خلوت کردن داری و نه وقتی برای هوار زدن. پس دلت باز بیشتر میگیرد، اونقدر که دیگه شروع می کنی به فرو بردن خشم و دم نزدن.کم کم در وجودت کنجی پیدا می کنی که دلتنگی ات را در خودش جای بدهد. و ماجرا درست از همین نقطه آغاز میشه...این غم تنهایی و دلتنگی جای عشق و مهربانی رو میگیره، و از همین جاست که دیگر عاشقانه های زندگی را باور نمی کنی...

۲ نظر:

مروارید گفت...

سلام مرجان عزیز
چه خوب که دوباره می نویسی. مدتها با نا امیدی به صفحاتی که سپید مانده بودند سر زدم که خبری نبود.و حالا دوباره پیدایت کردم. فریادهایت را هق هق هایت را دلتنگی هایت را شنیدم و حس کردم. نمی دانم چیست که مربوط به زمان و مکان، من و تو نمی شود. شاید نجوای زن بودنی است که میان جسم و جان و روح و دل سرگردان است و چند پاره می شود. شاید دوست شدن با خستگی پس از سالها انکار آن تنها راه رسیدن به آرامش باشد.
نمی گویم خدا قوت می گویم بی خیال غیرت شاید کمی آسودی.

بهار گفت...

دوست داشتم بعد این همه دوری از وبلاگتون ... حرف های پر از امید و انرژی رو ببینم ... امیدوارم به زودی از شادی بنویسید