۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

غول چراغ جادویم آرزوست.

چند ساعتی است که سارینا خوابیده و ممکنه که به زودی بیدار بشه، عقل ملامت کننده ام وزوز کنان هشدار میده که برم بخوبم تا بچه بیدار نشده تا انرژی ذخیره کنم برای فردا تا بتونم فردا کارهام رو خوب و درست و سریع انجام بدم تا مادر خوب و همسری پرانرژی و دانشجوی خوبی باشم تا..... این خلوت و تنهایی شب به تمام خستگی روز میارزه، وقتی مجردی و هنوز سی سالگی رو رد نکردی، مدام دنبال این هستی که گمشده ای رو پیدا کنی، شمعی روشن کنی، موزیک ملایم و عاشقانه ای بذاری و به اوج برسی. این تصویر رو معمولا خیلی ها در رویاهاشون میسازند و بعضی ها هم واقعی اش میکنند. اما این روزها من در سی و اندی سالگی در جامه مادری و همسری شیفته ساعتی هستم که تنهای تنها نشسته ام و از نقشی که شمع روی دیوار انداخته لذت میبرم و از اینکه اخمم، اشکم و لبخندم در تاریکی شب مخفی شده خوشحالم. فکر می کنم که وقت زیادی برای فکر کردن لازم دارم و دو گوش خیلی بزرگ برای شنیدن.و یک صورت مهربون که در تمام مدتی که حرف میزنم و احتمالا گاهی فریاد میزنم با مهربانی من رو نگاه کنه و هیچ آثاری از شماتت و قضاوت روی صورتش نباشه. در ضمن یک آغوش گرم و مهربون هم داشته باشه که اون وقتهایی که کار بالا گرفت و به هق هق افتادم بتونه من رو آروم کنه...و بعد از همه ماجراها، فقط بگه که آره حق داری و اصلا لازم نیست که وعده و وعید بده که همه چیز درست میشه.

۱ نظر:

خط خطیهای من گفت...

تو چی شدی خب؟ روی آغوش و اینها نمیتونم قولی بهت بدم ولی روی دو تا گوش بزرگ می تونی روی من حساب کنیها.
:)