۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

متاعی که فروشی نیست

مهاجرت که می کنی انگار با خودت معامله ای نانوشته کرده ای، وطن ، خانواده، دوست و خیلی چیزها ی دیگری را داده ای تا به جایش آرامش، نظم، احترام و آزادی بخری. چیزهایی که باور داری در سرزمین مادری به هیچ قیمتی موجود نبود. و خوب، بعد از مهاجرت مدام مواظبی که مبادا در این معامله بازنده باشی، متاعی را که خریدی می سنجی، با هزار کارشناس دیگر هم مشورت میکنی که مبادا کلاهی سرت رفته باشه... و به همین دلیل هیچ کاستی را بر نمی تابی.

فراموش میکنی که در این گوشه زمین هم همین آدمیزاد دوپا حکمرانی میکند، خبری از فرشتگان و معمصومین الهی نیست، دراین سرزمین هم آدمها فراموش می کنند، گاهی تو را، گاهی خودشان را...اینجا هم برای غیبت و دروغگویی واژه ساخته اند، اینجا هم گاهی آرامشت مخدوش می شود، گاهی زندگی ات از نظم خارج می شود و ....
اینجاست که سرخورده می شوی و به خودت نهیب می زنی "اینجا هم که مثل ایرانه!!!" این جمله ای است که من خودم بارها هم گفته ام و هم شنیده ام.

اما در این روزهای سیل زدگی فهمیدم که اینجا مثل ایران نیست، اینجا چیزی وجود دارد به اسم "اعتقاد" به شکل امید، متاعی است که در روح جامعه دمیده شده، صد البته که ما مسلمانیم و اعتقادمان را درجه ای نیست، اما اعتقادی که اینجا وجود دارد اعتقاد به کرامت انسانی است، به قلبی است که می تپدد، به زندگی است که در جریان است...اینجا افق روشن است، اینجا فردا پیداست، حتی در آبی که گل آلود شده...حتی در خانه ای که نابود شده.
این سرزمین روزهای سختی رو می گذرونه، اما کسانی هستند که حقیقتا قصد دارند که این سختیها را آسان کنند، نه آن را امتحان الهی می دانند و نه به دنبال مقصر می گردند، اینجا عزم ملی را شعار نمی دهند، تمرین می کنند...

۱ نظر:

مروارید گفت...

سلام مرجان عزیزم
هنوز طعم خوش چند ساعت با هم بودن را مزه مزه می کنم.
می اندیشم تو رفته ای تا عزمی را تمرین کنی و من مانده ام تا آن عزم را بیازمایم و هردو بیم و امید پیروزی و شکست را تجربه می کنیم. می دانم که هردو جلو می رویم و نمی دانم از کجا یقین دارم راهمان موازی یا متنافر نیست. تو می دانی کی به هم می رسیم؟